- از اونطرف اونی...همونجا بین درختا...
- مانوولا فکر نمیکنی خیلی از شهر دور شدیم؟ اینجا قسمتای ممنوع جزیرست .
- اونی تو صاحب این جزیره ای چطور میتونی اینو بگی؟
-راست میگی...ولی بازم کسی منو نمیشناسه ...
حرفای مادرم بی پایان بود ...ماشینو بیرون جنگل پارک کرده بودیم و پیاده داشتیم میرفتیم...
- راستی مانوولا تو چرا دنبال همچین جاهایی میگردی؟ آخه چرا اینجا؟
- من طبیعتو بیشتر از زندگی انسانی مثلا مدرن دوست دارم ...
- چرا مثلا مدرن؟
- چون ما داریم دوباره به عقب بر میگردیم ...راستش طولانیه و الان حوصله ندارم که بگم ...آهان رسیدیم.
از میان درختا به یه محوطه ی باز رسیدیم که کاملا با درختای اطرافش. محاصره شده بود ، این پایان انتقام پونزده سال عمرمه ...این یه پایان برای من کودک و آغاز من بزرگساله ...
سوا به هیچ عنوان خسته نشده بود ...برخلاف من که مدام نفس نفس میزدم و پاهام دیگه جونی نداشت ...یادم رفته بود قرصمو بخورم ...ولی مهم نیست ...دیگه هیچی مهم نیست ...چشمامو باز کردم و سوا رو دیدم که داره تو اطراف میچرخه ...
دیگه وقتشه ... فرشته ی مرگ باید آماده باشه...سرمو چرخوندم و به یونگی علامت دادم هرچند با وجود درختا نمیتونستم ببینمش جینا تو ی فرودگاه منتظر ما بود ، همین که سوا رو کشتیم میپریم ...سوا رو زمین نشسته بود ...رفتم و شروع کردم آروم آروم دورش چرخیدم ، مثل گرگی که شکارشو دوره میکنه ...ولی لبخند رو لبام بود ...شروع کردم به حرف زدن : میدونی اونی ...تو خیلی شبیه مادرمی ...من اونو پونزده سال پیش اونو از دست دادم ...
با غمی که تو نگاهش بود بهم زل زده بود و با نگاهش تعقیبم میکرد ...
- از دست دادی؟
- آره ...میدونی ...مادرم مرد ولی فقط توی ذهن من ...اون با پرستار من ...یه دختر به اسم جین یوری فرار کرد ...بعد از چند روز بهم گفتن که هر دوشون مردن ...منم فکر میکردم مردن ...
- چطور مردن؟
- ماشینشون آتیش گرفت ...خب کجا بودم؟ آها آره من فکر میکردم مادرم مرده تا همین چند ماه پیش که یه دوست برام یه عکس ازش فرستاد و من فهمیدم که اون زندست ...
- خوب خوشحال شدی؟
- راستش آره ...خوشحال شدم ...البته ناراحت هم شدم ، چون هنوز بخشی از وجود من دوستش داشت ...به هرحال من اومدم اینجا تا پیداش کنم ... و کردم ...
- پس رفتی دیدنش؟
تو دلم به حماقتش میخندیدم پس با پوزخند گوشه ی لبم کنارش نشستم و ادامه دادم :
- آره ، ولی بهش نگفتم که من کی هستم چون میخواستم درموردش اطلاعات پیدا کنم و میدونی چیزای زیادی فهمیدم ...
- مثلا
- مثلا اینکه اسمشو از بک ماری به کیم سوا تغییر داده ...
سوا ساکت شد ...تو چشماش هیچ حسی نبود ...درست مثل یه مرداب بدون پرنده ...
با لبخند تمسخرآمیز ی دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم :« دلم برات تنگ شده بود اونی ، یا بهتره بگم ...اوما»
__________________________جونگکوک حسابی دمغ بود ...رد شدن براش خیلی سخت بود و حالا باید دو روزم از مانوول دور میموند...
با بی حوصلگی تیشرتی تنش کرد و رفت پایین ...میخواست بره به کار گاهش ، الان خونه کاملا ساکت بود ، بدون مانوول و جینا و یونگی یه چیزی کم بود ... جیمینو دید که روی کاناپه لم داده و بی هدف به سقف نگاه میکنه ...حالشو نداشت ...وارد کارگاهش شد و رفت سراغ یه بوم خالی درست مثل ذهنش ، هیچ ایده ای نداشت که چی میخواد بکشه ، بومو روی سه پایه گذاشت و رفت تا قلمو هاشو بیاره که ، یه بسته روی میزش دید ، با دیدن رز آبی و دستبندی که روش بود فهمید که از طرف مانووله...
بسته رو باز کرد و با دیدن نقاشی خودش تو هودی صورتی که روش نوشته بود soul تعجب کرد ...مانوول اونو کشیده بود ...پاکت نامه ای سر خورد و روی میز افتاد ...کوک برش داشت و سراسیمه بازش کرد ...میترسید که این هدیه ی خداحافظی باشه و بد بختانه بزرگترین ترسای ما همیشه واقعی تریناشونن...
نامه رو خوند:
YOU ARE READING
Slaves Of Pleasure
Vampireعشق کلمه ی عجیبیه ...یه معنای ساده داره ولی به هزاران شکل مختلف ظاهر میشه ... دختری که همیشه از این کلمه ضربه خورده ... پسری که تازه معنای واقعی این کلمه رو فهمیده ... مانوول وارث یه گروه قدیمیه که برای انجام اولین ماموریت مستقلش به محبوب ترین مکان...