22

774 110 28
                                    

جونگکوک- اوه ...یه روباه دیدم...
- کو کجاست؟! چرا نمیتونم ببینمش؟
کوک با لبخند شیطانی گفت:«برای اینکه حدود دویست متر دورتره و خوب...چشمای من بیست برابر چشمای تو قدرت داره...»
مانوول با اخم به کوک که کنارش ایستاده بود نگاه کرد، کوک دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد که مانوول خندش گرفت و گفت:«اینبارو ازت میگذرم...ای کاش چشمای منم مثل مال تو بود.»
جونگکوک موهاشو نوازش کرد و در همون حال جواب داد:«نگران نباش ، تا یه ماه دیگه قدرتات از منم بیشتر میشه.»
مانوول پوفی کشید ، رو زانو هاش خم شد و شروع کرد به گشتن روی زمین...
کوک با تعجب رفت پشت سرش و پرسید:«چیکار داری میکنی؟»
بلند شد و درحالیکه یه دونهٔ بلوط بین دوتا انگشتاش داشت جواب داد:«دارم سعی میکنم بدون داشتن چشمای خوناشامی بفهمم چه حیوونایی اینجا هستن.»
بعد بلوطو جلوی چشم کوک برد و با لبخندی غرور آمیز ادامه داد:«میبینی که این بلوط سوراخ شده و سبکه این یعنی اینجاها پر سنجابه .»
کوک با قیافه ی متعجبی سرتکون داد و بلوطو از مانوول گرفت ..
- خیلی جالبه ...خوب دیگه به نظرت چیا هست؟
مانوول دستاشو تو جیب هودیش برد و شروع کرد قدم زدن و جواب داد:«خوب...معمولا وقتی سنجاب باشه ، روباه هست، گورکن ...جوجه تیغی...موش کور و...»
انگشت اشارشو به سمت کوک گرفت:«خرگوش.»
- چرا به من اشاره کردی؟
مانوول ادای فکر کردن در آورد:«چووووون...خیلی شبیه خرگوشی...مخصوصا وقتی لبخند میزنی.»
کوک با خجالت سرشو خاروند«اوه واقعا؟ تا حالا کسی اینو بهم نگفته بود.»
تو همون حال با شوخی و خنده جلو میرفتن که کوک یدفه گفت:«داشت یادم میرفت»
در برابر نگاه متعجب مانوول دستشو تو جیب هودیش برد و دستبند طلایی رو بیرون آورد...
مچ مانوولو گرفت و براش بستش...
- اینطوری دیگه تو واقعا مال منی...
کوک اینو گفت و با همون لبخندای خرگوشی که دلشو برده بود بهش نگاه کرد ...مانوول نمیدونست چه ریکشنی نشون بده ... فقط با هول و تته پته گفت:«م...مم...نونم...»
کوک سر پایین مانوولو با گرفتن چونش بالا آورد، تو چشاش دقیق شد و با کنجکاوی پرسید:«چی شده عزیزم؟ میترسی؟»
مانوول اول سعی کرد انکار کنه ولی بعد مجبور شد اعتراف کنه:«نه نه چیزی نیست ...فقط... راستش آره...میدونی از ...از وقتی عاشق هم شدیم مدام دارم چیزای جدیدیو تجربه میکنم... بودن با تو برام مثل یه دنیای جدیده ، خیلی جذابه و هربار دارم یه چیز جدید کشف میکنم...این در عین اینکه لذت بخشه ترسناکم هست. میخوام آروم آروم پامو تو این دنیا بزارم و از تک تک لحظاتش لذت ببرم.»
- نگران چی هستی؟ اینکه من عجله کنم؟بهت گفتم که قدم به قدم به هم نزدیک میشیم پس لطفا نگران نباش ...
سرشو پایین تر برد و کنار گوشش ادامه داد:«من خیلی صبورم ، میتونم همیشه منتظرت بمونم .»
بعد بوسه‌ی آرومی روی گونه‌ی رنگ پریدش گذاشت و عقب کشید ...
مانوول دستشو تو جیبش کرد و جعبهٔ فلزی قلبی شکلی رو درآورد و به سمت کوک گرفت...کوک ازش گرفتش و بازش کرد ، با دیدن اون سکهٔ یه یورویی متعجب به مانوول نگاه کرد که گفت:«این سکه‌ برای مادرم نماد عشقش به پدرم بود ...بهم یاد داد وقتایی که تو دوراهی زندگی گیر میکنم ازش استفاده کنم ...حالا میخوام نماد عشق ما باشه.»
کوک لبخندی زد و جواب داد:«ما نماد های زیادی برای عشقمون داریم ولی این بنظرم از همه خاص تره.»
مانوول با تهدید انگشتشو بالا آورد و گفت:«اگه گمش کنی، خرجش کنی یا هر آسیب دیگه ای بهش بزنی باهات بهم میزنم.»
- یاااا ... دوست شدن با یه خوناشام خیلی سخته ولی بهم زدنش سخت تره.
هر دوشون خندیدن...صدای خنده هاشون تو اون جنگل مه آلود تنها چیز شادی بود که وجود داشت.
صدای قدم هاشون و خرد شدن برگ های خشک و شاخه های ریز ،نشاط بخش بود ...
این همون عشق زیبایی بود که مانوول همیشه میخواست ، پاک و خالصانه ...مثل یه رز آبی بی نظیر و رویایی ... عاشق بودن دیگه به نظرش بردگی نمیومد یه آزادگی زیبا از زندان تنهایی بود که با هیچ لذتی قابل مقایسه نیست ... حتی اگه بردگی هم بود با لذت آزادیشو برای این زندان قربانی میکرد.
__________________
بدن برهنشو به زور تکون داد و از تخت اومد پایین ...تهیونگ بعد از سواستفاده ازش بدون هیچ حرفی رفت حموم ، انگار نه انگار که چند دقیقه پیش به وحشیانه ترین شکل ممکن بکارتشو گرفته بود...
اشکاش بی اختیار روی گونش می‌لغزیدن ، اولین رابطش فقط برای اینکه تهیونگ بتونه خشمشو از نرسیدن به مانوول خالی کنه هدر رفت ...
درد شدیدی تو همه جای بدنش میپیچید و منبعش زیر شکمش بود...با وجود درد وحشتناکش خم شد و لباساشو پوشید ، با هر حرکتش درد به مغز استخونش میرسید ولی حتی توان داد زدنم نداشت...
اگه ترسو نبود هیچوقت کارش به اینجا نمیکشید ،اگه تو سئول مونده بود الان احتمالا با یکی از اون پسرای خوشتیپی که مدام دور و برش میچرخیدن و آرزوی یه گوشه چشم ازش داشتن قرار میزاشت و بکارتشو با عشق بهش تقدیم میکرد...
با زور پله هارو رفت پایین ...قدم به قدم ...و هربار بیشتر از گذشته پشیمون ...مدام این حرف مانوول تو گوشش زنگ میزد «حال و روز امروزت فقط و فقط بخاطر خودته...» چشماش بدجور سیاهی میرفت چون اون بخاطر تغذیه کردن تهیونگ کم‌خونی شدید داشت و حالام که اولین و دردناکترین رابطشو تجربه کرده بود ...هیچی نمیشنید و به سختی میدید...
وقتی به اتاق خودش رسید درو قفل کرد و خودشو تو تختش زیر پتوش مچاله کرد تا شاید یکم از دردش کم بشه...
___________________
جیمین یکم عصبی بود ولی بازم با آرامش میروند...اگه اون دختر مزاحمشون نشده بود الان احتمالا جینا دوست‌دخترش بود ...ولی الان به خونه رسیده بودن درحالیکه هنوزم فقط دوست بودن...
جینا درحالیکه لبشو به دندون کشیده بود به نیمرخ جذاب جیمین با موهای نقره ای نگاه میکرد ...تو دلش فقط یه خواسته وجود داشت:
«پارک جیمین کاش میتونستی مال من باشی، فقط من»
___________________

Slaves Of PleasureWhere stories live. Discover now