4

1K 145 2
                                    

جیمن و جونگکوک سومین کپسولو خوردن ، حالا هشت تا کپسول بنفش توی جعبه باقی مونده بود .
سه روز گذشته بود و خاطرات جونگکوک شروع به کمرنگ شدن کرده بودن ، حتی علاقه اش کمتر شده بود . وقتی نوشتن خاطرات دروغینی که میخواستو تموم کرد بلند شد و به سمت کار گاهش رفت ، میخواست برای خودش معشوق جدیدی بکشه . چهارسال فقط از جیمین نقاشی کشیده بود ، قبل از اونم با پسرا و دخترای زیادی بود . یه پسر زیباتر یا شایدم ...یه دختر .
وقتی در رو باز کرد با دیدن مان وول که بومشو با رنگای تند و تیره پوشونده بود تعجب کرد . ولی تمام حواس مان وول به نقاشی خودش بود ، حتی به سمت در هم بر نگشته بود .جونگکوک تصمیم گرفت نادیده بگیرتش و رفت سراغ سه پایه ی خودش ، اون روبه روی سه پایه ی مان وول گذاشت ، یه بوم سفید برداشت و توی سه پایه گذاشت ، مدادشو برداشت ولی نمیدونست چی بکشه . ساکت نشسته بود و فقط به سفیدی بوم زل زده بود ولی با صدای ضربه هایی که مان وول با قلمو روی بومش میزد تمرکزش به هم ریخت . داشت آدم ایده آلش رو تصور میکرد ولی نمیدونست که چی میخواد ، پسر یا دختر؟ خشن یا ملایم؟ اون هیچی نمیخواست ...آره بهتر بود یه مدت از روابط عاشقانه دور بمونه ،خسته بود و زمان میخواست .مان وول از جاش بلند شد و چند قدم از نقاشیش دور شد تا از دور بسنجتش و همون موقع متوجه جونگکوک شد که از جاش بلند شد و به سمت اون اومد ، با تعجب هندز فریشو از تو گوشش درآورد و پرسید:« اوپا از کی اینجایی؟»
جونگکوک دست به جیب اومد و کنارش وایستاد و جواب داد:« خیلی وقت نیست، این چیه که کشیدی؟»
مان وول دستپاچه گفت:« چیز خاصی نیست هنوزم تموم نشده فقط میخواستم یکم تمرین کنم چون کلاسامون از فردا شروع میشن.»
جونگکوک به نقاشی دقیق تر نگاه کرد و پرسید :«اون یه فرشتست؟»
توی نقاشی یه انسان که معلوم نبود دختره یا پسر با بال های سیاه بود که داشت پراشو میکند، پس زمینه ی نقاشی یه فضای سیاه داشت که کامل رنگ نشده بود ...
مان وول به جونگکوک نزدیک شد و گفت :« اون یه تجلی از روح انسانه که داره با وابسته شدن به این دنیا بال های پروازشو از بین میبره. روح انسان نه زنه و نه مرد و درعین حال هردوش هست ولی تناقض با بدنش باعث عذابش میشه چون باید یه طرف رو انتخاب کنه ...»
جونگکوک به مان وول نگاه کرد و باعث شد بقیه ی حرفشو بخوره ، مان وول متوجه شد زیادی از حد حرف زده و افکار فلسفیشو بروز داده پس پوزخندی زد و گفت:« ولش کن این حرفا فقط باعث سردرگمی آدم میشه.»
جونگکوک لبخندی زد که باعث شد مان وول نفس کشیدن یادش بره ، چش شده بود؟
جونگکوک به سمت نقاشی برگشت و گفت:«افکارت زیباست ، دورشون ننداز .ولی جلوی استادای دانشگاه اینجا حرفی ازشون نزن چون اونا عقیده ای به وجود روح ندارن.»
این یه نصیحت بود؟ مان وول سرشو به نشونه ی قبول تکون داد و با عجله از کارگاه بیرون رفت .
چه بلایی سرش اومده بود که قلبش انقدر تند میزد؟
معمولا بدنش خیلی ضعیف بود ولی حالا... اون پسر باعث میشد قلب یخ زدش ذوب بشه . اون نباید به این چیزا فکر میکرد ، نباید به قلبش اجازه میداد تسخیر بشه چون وقت زیادی نداشت و نمیتونست برای افکار مسخره تلفش کنه... رفت به اتاق یونگی تا با هم دوربینا رو چک کنن ، هرچند میدونست اگه بک ماری پیدا بشه گوشیش زنگ میخوره ولی فقط میخواست جونگکوکو از فکرش بیرون بیاره .
یونگی طبق معمول چرت بعد از ظهرشو میزد و پتو رو روی سرش کشیده بود. مان وول با شنیدن صدای نفسای یونگی که بلند تر میشدن پتو رو از رو سرش کنار زد تا راحت تر نفس بکشه . دیدن قیافه ی یونگی که با دهن باز مثل یه گربه خوابیده بود خندش گرفت .رفت سراغ سیستم و شروع کرد فیلمای روز قبلو با سرعت چندبرابر نگاه کرد . دوربینا روی یه چرخه ی 12ساعته تنظیم شده بودن و هر 12ساعت فیلماشونو خودکار برای یونگی می فرستادن و باید هر روز چک میشدن.
فیلم به ساعت ۱۲ شب رسید ، یه ماشین رسید جلوی دروازه ، مان وول فیلمو نگه داشت و سرعتشو به حالت عادی برگردوند . دو نفر از ماشین پیاده شدن و نگهبانا به حالت احترام سر تکون دادن .یکیشون رفت سمت دروازه و انگشتشو روی اسکنر اثر انگشت گذاشت ، دروازه باز شد و اون برگشت سمت ماشین و اینجا بود که مان وول تونست صورتشو ببینه...فیلمو متوقف کرد و روی تصویر زوم کرد ، خودش بود.
سریع رفت بیرون و جینا رو صدا کرد
-جینااااا...زود بیا اینجا
جینا که داشت مجله میخوند با کلافگی مجله رو روی میز کوبید و رفت طبقه ی بالا .
- باز چیشده ؟
مان وول جینا رو کشید داخل و گفت:« برو اسکرین کامپیوترو ببین .»
جینا با تعجب گفت:« جونگکوک اوپا؟! این خودشه ولی...»
مان وول اومد پیشش ، تند تند حرف میزد:«اون اونجا بوده جینا ، دیشب اونجا بوده ...نمیدونم چرا ولی شاید باعث بشه ما به سوژه مون نزدیک تر بشیم . باید از این ببعد زیر نظر بگیریمش ، هروقت رفت بیرون مام باید بریم دنبالش ، باید نزدیکش باشیم.»
جینا عکسو از حالت زوم در آورد و گفت:« مانوول اینجا دو نفر هستن و با توجه به نیمرخش میتونم بگم اون یکی جیمینه.»
مانوول که خوشحال بود گفت :« عالیه حالا دوتا سرنخ داریم ، تو گزارشات به پدر و پدر بزرگ اینارو بگو و ببین میتونن از پارک جیمین و جئون جونگکوک اطلاعاتی بهمون بدن یانه.»
- لعنت به امنیت سایبری، من اینجا هیچی نمیتونم هک کنم .
- ایرادی نداره تا وقتی تیم پدربزرگ پشتیبانمونه و یه کارت سیاه نامحدود داریم همه چیز حل میشه .
یونگی چرخی توی جاش زد و ناله ای کرد .
مانوول به جینا گفت :« هروقت بیدار شد بهم بگو ، من باید توماشین جونگکوک ردیاب بزارم ، تو اتاقشونم باید شنود بزاریم، بقیه ی اون فیلمم تو بررسی کن.»
جینا-جایی میری؟
مانوول- میرم پیاده روی چون حالم خیلی خوب شده.
-دارو هاتو خوردی؟
مانوول از دور داد زد:« الان میخورم.»
و بعد با جست و خیز از اتاق رفت بیرون. جینا با تأسف سری تکون داد و برگشت سمت مانیتور و ادامه ی فیلمو نگاه کرد ، به جز جونگ کوک چند تا ماشین دیگه هم رفتن داخل و نزدیکای شش صبح اومدن بیرون .جینا روی تک تک اونا زوم کرد و با دقت نگاهشون کرد ، وقتی همه شونو شناسایی کرد حسابی تعجب کرد و دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد.زیر لب گفت :« این قضیه واقعا داره پیچیده میشه.»
یونگی یه چشمشو باز کرد و با دیدن جینا تو اتاقش پرسید:« اینجا چیکار میکن...»
ولی با شنیدن صدای داد مان وول، هردو ازجا پریدن.
-مین یونگیییییی.
____________
مان وول با خوشحالی و شوق و ذوق رفت به اتاقش و برای اولین بار بعد از مدت ها تصمیم گرفت برای بیرون رفتن تیپ بزنه ، براش مهم نبود که احتمالا هیچ پسری تو کل جزیره نگاهش نمیکنه و بهش جذب نمیشه فقط خوشحال بود و میخواست دختر باشه . حتی موهای همیشه فر خودشو صاف کرد و آرایش کرد ، مان وولی که هیچوقت بی دلیل آرایش نمیکرد. زیرلب به خودش گفت :« حتما به خاطر هورمون هاست .»ولی وقتی داشت تیشرت صورتی شو میپوشیدبا خودش گفت:« وایستا ، من برای چی انقدر خوشحالم؟»
با خودش فکر کرد« به خاطر سرنخ جدید؟ به خاطر جلو افتادن برنامه هام؟ به خاطر اینکه-هرچند حقیقت نداره -باید به جونگکوک اوپا نزدیک باشم؟
فکر کنم دلیل دوم از همه بهتره.»
با پوشیدن آل استار های قرمز و بستن بندشون کوله پشتیشو چنگ زد و با سرخوشی از اتاق رفت ولی قبل از اینکه بره بیرون یادش افتاد که قرصاشو نخورده ، زیرلب گفت :« ممنون جینا.»
به طرف کشوش رفت و جعبه ی قرصاشو برداشت و رفت به سمت آشپزخونه تا آب برداره ولی با شنیدن صدای جیمین و جونگکوک که داشتن یواشکی حرف میزدن کنجکاو شد و یه گوشه خارج از دید اونا گوش وایستاد تا شاید اطلاعات بدرد بخوری ازشون بدست بیاره ولی با شنیدن حرف هاشون بدنش یخ کرد.
جیمین - جونگکوکا بس کن و فقط بخورش باشه.
جونگکوک- اگه نخوام چی؟ اگه نخوام تمومش کنم چی؟
جیمین- من میخوام ، دیگه این عشقو نمیخوام .این فقط یه عشق دبیرستانی بود که ما جدی گرفتیمش.
جونگکوک- جیمین لطفا ، ما میتونیم...با هم ادامه بدیم.
جیمین- من نگفتم که میخوام ترکت کنم . میخوام به عنوان بهترین دوستت کنارت باشم نه عشقت.
مان‌وول انگشتشو گاز گرفته بود که صدایی ازش در نیاد ، اون عصبانی بود . دمای بدنش حسابی بالا رفته بود ، ضربان قلبش هم همینطور ، سرمای سرانگشتاشو با مشت کردن دستش دور جعبه ی قرص فهمیده بود .
مین یونگی جرأت کرده بود اونو بازی بده و گولش بزنه اون عواقب خودشو داشت ولی اول نوبت اون دوتا پسر گی بود.
مان وول نفسشو داد بیرون و ناگهانی وارد آشپزخونه شد و با دیدن صحنه ی روبه روش آتش خشم درونش بیشتر شعله ور شد . جونگکوک جیمینو به دیوار تکیه داده بود و سد راهش شده بود . یه حسی به مانوول دست داد ، انگار قبلا هم این صحنه رو دیده ولی الان وقت دژاوو نبود . با طعنه گفت :« خوش میگذره پسرا؟»
جیمین و جونگکوک با شنیدن صدای مان وول با ترس از هم جدا شدن .جیمین با یه لبخند تصنعی گفت :« مان وولا چیزی میخواستی؟»
مان وول با خشم جعبه ی قرصشو پرت کرد و داد زد:« آره میخواستم آب بردارم ولی با دیدن شما دوتا عوضی حالم بد شد.»
جونگکوک با دیدن حال مانوول به آرومی بهش نزدیک شد و گفت :« مان وول اونطور که فکر میکنی نیست ما فقط ...»
مان وول نذاشت حرفی بزنه و داد زد:« خفه شو ، از همتون متنفرم همجنس بازای عوضی . حالم از همتون به هم میخوره فکر کردین انقدر ابلهم که نمیفهمم دارین چه غلطی میکنین؟ لعنت به شما لعنت به این جزیره لعنت به تو مین یونگییییییی.»
جیمین ساکت یه گوشه وایستاده بود و در سکوت اشک میریخت ، جونگکوک در سکوت به مان وول که داشت نفس نفس میزد نگاه میکرد .جینا و یونگی شتابزده اومدن تو آشپزخونه ، یونگی با یه نگاه تونست حدس بزنه چه اتفاقی افتاده.جینا دستشو روی شونه ی مان وول گذاشت و پرسید :«چی شده؟چه خبره؟» مان وول با خشم برگشت سمت یونگی « تو!» بهش نزدیک تر شد و با خشم حرف زد:« چطور جرات کردی منو گول بزنی؟ فکر کردی میتونی یه لی رو فریب بدی؟ توی احمق میدونی اگه بخوام میتونم کاری کنم که حتی مولکول هاتم روی زمین باقی نمونه؟ فقط یه دلیل برام بیار که اینکارو نکنم.»
یونگی سرشو پایین انداخته بود و حرفی نمیزد . جینا که اوضاع رو اینجوری دید گفت:«اونا به هم زدن مان وولا حالا بس کن .»
مان وول با چشمایی که از خشم اشکی شده بودن به جینا نگاه کرد:« تو هم میدونستی؟»
جینا سرشو پایین انداخت و رفت به سمت جیمین که حالش بد بود .
مان وول پوزخندی زد و گفت:« خوبه یه مشت دروغگو دور خودم جمع کردم.بهترین و تنها دوستم،
یه گربه ی همیشه خواب و یه زوج گی واقعا عالیه.»
جونگکوک که طاقتش تموم شده بود با قدم های بلند رفت سمت مان وول و داد زد :« آره ما گی بودیم خوب که چی؟ فکر کردی حق داری تحقیرم کنی اونم تو این شهر؟ تو هموفوبیک احمق برای چی اومدی اینجا ؟»
مانوول متقابلا داد زد: به تو ربطی نداره برو و به کارت برس و نسل خودتو منقرض کن .
- روال طبیعی احساسات من ربطی به تو نداره که درموردش حرف میزنی .
- طبیعی؟ تو از طبیعت چی میدونی ؟تو که کل عمرتو با پارتنرت تو رختخواب میگذرونی.
- حداقل به حدود طبیعت احترام گذاشتیم.
مان وول پوزخندی زد و گفت:«احترام به طبیعت؟ جدی میگی؟ تویی که برخلاف اصلی ترین قانون طبیعت عمل میکنی چطور دم از احترام میزنی ؟»
جونگکوک ساکت شد . مانوول با خشم رفت بیرون و درو محکم کوبوند، خیلی عصبی بود و فقط میخواست قدم بزنه. باد سرد ،غروب ، ابرها ... اون تصمیم گرفت بره جایی که تا به حال تو جزیره نرفته بود ، ساحل.
____________
توی خونه‌اوضاع همچنان به هم ریخته بود .جونگکوک میخواست بره سمت جیمین که جینا گفت:« الان نه . » و داشت جیمینو با خودش می برد که با دیدن جعبه قرصای‌ مان وول روی میز خشکش زد. نگران از بقیه پرسید:« مان وول قرصشو خورد؟»جونگکوک با بی تفاوتی گفت :«نه، قرص اعصابشه؟»
جینا با خشم گفت:« نخیر ، اگه این قرصو نخوره ممکنه غش کنه.»
یونگی با تعجب گفت:« مگه چه قرصیه؟»
جینا- مولتی ویتامین و آهن ، اون کم خونی و ضعف شدید داره و با این اوضاع غذا هم نخورده تازه الان به لطف شما عصبیم هست.
جیمین بی حال گفت :« زنگ بزنید بهش تا برگرده خونه.»
یونگی که همون موقع داشت زنگ میزد گفت:«در دسترس نیست.»
بقیه هم همینطور بودن .جونگکوک با بی تفاوتی گفت:« بی خیال هوا داره تاریک میشه ، خودش یکم دیگه برمیگرده.»
و رفت به سمت کارگاهش، جیمین با حال افسرده روی مبل نشسته بود . جینا در‌ گوش یونگی گفت:«برو تو اتاقشون شنود بزار تو ماشین جونگکوک اوپاهم یه ردیاب بزار دلیلشو بعدا بهت میگم حالا برو.»
یونگی سری تکون داد و رفت طبقه ی بالا ، جینا هم رفت به آشپزخونه و دو تا هات چاکلت درست کرد وکنار جیمین نشست . یکیشو داد به جیمین و هر دو بدون هیچ حرفی به بخار ماگ هاشون خیره شدن .
جینا پرسید:« حالت خوبه؟»
جیمین درحالیکه ماگو به لباش نزدیک میکرد گفت:«به نظرت با وجود اون توهینا حالم خوبه؟»
- از دست مان وول ناراحتی؟
- یکم، ولی بیشتر کنجکاوم که چرا انقدر از فهمیدن حقیقت ناراحت شد و چرا از آدمایی مثل ما متنفره.
جینا دستپاچه گفت:« خوب اون گذشته ی دردناکی داره.» توی ذهنش گفت( اگه‌ میدونستی شما دوتام بخشی از اون گذشته هستین چیکار میکردی؟)
جیمین به جینا زل زد و گفت:« خوب میتونی یکمشو بهم بگی؟»
جینا بی خیال نگاهشو ازش دزدید و گفت:«فقط بدون دوبار به خاطر همجنسگرا ها شکست عاطفی خورده ، یکی خیلی سخت ویکی خیلی دردناک.»
جیمین سرشو تکون داد و یکم از هات چاکلتو چشید و بعدش دوباره پرسید :« درمورد ضعفش؟گفتی کم خونی شدید داره درسته؟»
جینا سری تکون داد و گفت:« آره به خاطر همین باید همیشه مکمل و مولتی ویتامین بخوره وگرنه سرش گیج میره یا غش میکنه هرچند ما هیچوقت نذاشتیم کار به اونجاها برسه ‌. همیشه رنگ پریدست و بدنش یخه ولی با اینحال ورزش میکنه و سعی میکنه خودشو قوی نشون بده ...دختره ی احمق.»
- تو خیلی بیشتر از یه دوست معمولی درموردش میدونی .
- خانواده ی من یعنی پدر و مادرم برای پدر مان وول کار میکردن ولی توی یه ...تصادف که تو تایم اداری بود مردن و خانواده ی لی سرپرستی منو قبول کردن .من فقط شش سالم بود و توی وضعیت روحی خوبی نبودم ، مان وول با من خیلی مهربون بود مثل یه خواهر و منم تصمیم گرفتم همیشه مواظبش باشم .
- فکر کنم این همون حسیه که دلم میخواست بین من و کوک باشه ، یه عشق پاک.
- آره راستی در این مورد باید با مان وول حرف بزنم اون میاد و از همتون معذرت خواهی میکنه.
- ایرادی نداره ، من تا چهار روز دیگه تمام روابط عاشقانه ی خودم و کوکو فراموش میکنم .
- باید دردناک باشه.
- نه نیست ، برای من خلاصیه.
- چیشد که خواستی اینکارو بکنی؟
- خوب من اهل بوسانم ، چند وقت پیش رفتم به دیدن مادرم ، و اون که از رابطه ی من و کوک ناراضی بود ازم خواهش کرد بس کنم و برم پیش یه مشاور و منم چون خیلی دوستش دارم رفتم پیش دکتر کانگ ، اون بهترین روانشناس کره اس و خوب ، بهم گفت هنوز میتونم عادی باشم و بهم پیشنهاد کرد این کارو بکنم .میدونی که این قرصا رو فقط روانشناسا میتونن بدن.
جینا با استرس گفت :« میشه یه بار دیگه اسم دکترتو بهم بگی؟»
-دکتر کانگ جی یون ،چطور ؟
- هیچی ،فقط اسمشو قبلا شنیده بودم .
درواقع جینا خیلی خوب اون دکترو میشناخت و با شنیدن اسم دکتر یاد روزی افتاد که مجبور شده بود برای گرفتن قرص فراموشی به همون دکتر رشوه بده.
جیمین با دیدن قیافه ی متفکر جینا گفت :« چیزی شده؟ »
جینا از فکر در اومد و سعی کرد بهونه بتراشه :«چی نه هیچی نیست فقط...آها داشتم درمورد مادرت فکر میکردم و اینکه به نظرمیاد تو خیلی دوستش داری.»
جیمین لبخند تلخی زد و گفت:« آره ، خیلی دوستش دارم . اون منو تنهایی بزرگ کرد ، حتی با وجود اینکه براش یه یادگاری از مردی بودم که رهاش کرده.»
- واقعا؟
- آره ، من نمیدونم پدرم کیه .تا حالا فقط میدونم که اون مرد مادرمو به خاطر ازدواج با یه زن اشراف زاده رها کرد. و مادرم ...
جینا دید که جیمین داره بغض میکنه پس دستشو به آرومی گرفت و گفت:« اوپا اشکالی نداره ، تو نیاز به کسی که رهات کرده نداری چون اونقدر خوبی که به حرف مادرت گوش میدی .مادرت تو رو خیلی خوب بزرگت کرده.»
جیمین لبخند زد و گفت:« ممنونم که آرومم کردی.»
جینا هم متقابلا لبخندی زد و گفت:« خواهش میکنم.»
و با هم هات چاکلتای سرد شده شونو سر کشیدن.

__________
میدونم این پارت کوتاه بود ولی قول میدم پارت بعدی بیشتر باشه⁦☺️⁩

Slaves Of PleasureWhere stories live. Discover now