▪ وانگ ییبو ▪اون دقیقا چه کوفتی بهم گفت؟
تا حالا کسی سعی نکرده بود با من لاس بزنه ، حتی دو بار هم بهم لبخند نزده بود و مردی که کنارم نشسته بود داشت ذره ذره صبرمو نابود میکرد و بدتر از همه نمیدونستم چجوری از شرش خلاص شم.
سرعت ماشینو زیاد کردم. از شهر خارج شده بودیم.ویکتور به من گفته بود اونو ببرم آزمایشگاهش و این سفر طولانی ای بود. بارون داشت شروع میشد و جاده خلوت و طولانی بود. حتی بعضی جاها چراغ هم نداشت.
به ساعتم نگاه کردم و دیدم نه و نیم شبه. زمان میگذشت و وقتی صدایی از کنارم نشنیدم برگشتم و به اون عوضی نگاهی انداختم.
نفهمیدم چرا ولی نتونستم نگاهمو ازش بگیرم. اون خواب بود و
صورت زخمیش روبه من بود . حتی تو این شرایط هم در آرامش خوابیده بود. ابروهای بلند و لب های قرمزشو دیدم. در واقع گوشه چپ لبش به خاطر مشتی که بهش زده بودم ،کمی تیره بود. با اینکه اون یه شیطان واقعی بود ولی مثل فرشته ها خوابیده بود. یهو نوریو جلوم دیدم و سریع فرمونو چرخوندم. ماشین روی جاده لیز خورد و من کنترلشو از دست دادم. ماشین از جاده خارج شد و به یه درخت خورد. ایربگ ها باز شدن و به من و اون برخورد کردن.
از کنارم صدای فریاد شائو ژانو شنیدم. سرم به شدت گیج میرفت و چند دقیقه طول کشید تا به خودم بیام.
"وانگ ییبو... وانگ ییبو حالت خوبه؟" صدای نگرانشو شنیدم.
"نمردم" گفتم.
صدای خندشو شنیدم.
"هاها .. پس نمیخواد نگران من باشی عزیزم. منم خوبم" خندید.
"کی حالا نگران تو بود؟"
"پس برای چی بازومو انقدر محکم گرفتی؟"
اونموقع بود که فهمیدم دست راستم بازوی اونو گرفته. دهنم از تعجب باز موند.
"اگه نگرانم نیستی پس ترسیدی نه؟ نگران نباش. گه گه اینجاست" دوباره خندید.
از عصبانیت گر گرفتم. سریع دستمو ازش جدا کردم.
چرا دستشو گرفته بودم؟
تلاش کردم از شر ایربگ خلاص بشم ولی نتونستم. جیبای کتمو گشتم و با چاقو پارش کردم.
بالاخره تونستیم عادی نفس بکشیم. پاهامو چک کردم و خداروشکر همه بدنم سالم بود. به مامور نگاهی انداختم و دیدم داره پایینو نگاه میکنه. نگاهشو دنبال کردم و دیدم مچش به خاطر دستبندا و تصادف ناگهانیمون کمی خونریزی کرده.
نمیدونم باید چیکار کنم؟ نادیدش بگیرم؟ یا . . باید . .
"فکر میکردم تو راننده خوبی هستی ولی اشتباه میکردم. یوبین هیچوقت منو تو همچین وضعیتی نمینداخت"
مسلما باید نادیدش بگیرم.
با چشمای سردم بهش نگاه کردم، تاحالا کسی اینجوری بهم توهین نکرده بود .
"به هر حال، وسط رانندگی خوابت برده بود؟ عجب آدم بی دقتی" خندید.
"تقصیر من نبود. اون . . " تقصیر تو بود.تو شبیه یه فرشته خوابیده بودی و باعث شدی حواسم پرت بشه.
"بی خیال . . پس تقصیر کیه؟" بهم فشار آورد.
دندونامو بهم فشار دادم و اون بهم نیشخند زد.
در حالی که وانمود میکردم اون اصلا وجود نداره سعی کردم ماشینو روشن کنم ولی بی فایده بود.
گوشیمو درآوردم و به ویکتور زنگ زدم ولی به جز بوق صدای دیگه ای نشنیدم. دوباره به صفحه گوشیم نگاه کردم. آنتن نمیداد و بهش لعنت فرستادم.
"آنتن نداری؟" پرسید.
قبل از اینکه در ماشینو باز کنم آهی کشیدم. کمی خم شده بود برای همین مجبور شدم بیشتر فشار بدم.
"کجا میری؟ داره بارون میاد"
صداشو شنیدم ولی بهش اهمیت ندادم. درو بستم و وقتی پیاده شدم بهش محکم لگد زدم.
"میخوای منو تنها بذاری؟" لباشو جلو داد و گفت.
"میشه برای چند لحظه اون دهنتو ببندی؟" سرش داد زدم.
دوباره دندونای خرگوشیشو بهم نشون داد.
"قبلا هم بهت گفتم . . نمیتونم مگه اینکه تو . ."
"خفه شو" دوباره داد زدم.
"بهت قول نمیدم بیبی" دوباره پوزخند زد.
عصبانیتم حد نداشت. حتی بارونم نمیتونست آرومم کنه.
"امیدوارم کسی که تورو میکشه من باشم" دوباره دندونامو به هم فشردم و کلاه هودیمو سرم کردم.
دوباره داشت یه چیزایی میگفت ولی برای شنیدنشون توقف نکردم.
به جاده نگاه کردم. ماشینمون افتاده بود جایی که هیچ کس نمیتونست ببینتش.
رفتم بالا و تو جاده منتظر موندم. نیم ساعت اونجا ایستادم ولی هیچ ماشینی رد نشد.
بارون هم بی هیچ رحمی میبارید.
ناگهان نور چراغیو دیدم. وقتی نزدیک شد فهمیدم یه ماشین کوچیکه. اسلحمو جلوی ماشینو گرفتم و اون از حرکت ایستاد.
اون موقع بود که دو جفت چشمو دیدم که به من خیره بودن. یه پسر جوون راننده بود و یه خانوم مسن هم کنارش نشسته بود. اونا داشتن با تعجب منو نگاه میکردن. تو نگاه خانوم مسن نگرانی دیده میشد و به صندلی عقب نگاهی انداخت. و اون موقع فهمیدم مرد مسنی هم در صندلی عقب ماشین نشسته. به نظر مریض میومد.
خانوم به طرف من برگشت و چیزی پرسید ولی از زبونش سر درنیاوردم.
شاید مرد بیماره رو همسرش و نوه اش دارن به بیمارستان یا یه همچین جایی میبردن.
سریع اسلحمو پنهان کردم و تو کتم جاش دادم.
"میخواین برسونیمتون آقا؟" پسر جوان گفت. وقتی بهش نگاه میکردم یاد آ یوان می افتادم.
پیشنهادشو تو ذهنم سبک سنگین کردم ولی نمیتونستم اون مامورو با خودم ببرم.
"آقا، پدربزرگم بیماره. داریم میبریمش بیمارستان. اگه میخواید برسونیمتون میتونیم کمکتون کنیم ولی لطفا سریع تصمیم بگیرید" پسر دوباره گفت.
"آه . . نه . . ممنون . . من . . من متاسفم. میتونید برید" کنار رفتم و وقتی ماشین راه افتاد خانوم مسن بهم لبخند زد.
دوباره منتظر موندم ولی فایده ای نداشت.
بارون داشت اذیتم میکرد و چاره ای نداشتم جز اینکه برگردم و تو ماشین منتظر بمونم.
وقتی وارد ماشین شدم دیدم مامور بهم اخم کرد.
کلاه هودیمو درآوردم. به خاطر بارون خیس بود و هوا واقعا سرد بود.
"همه جات خیس شده" صداشو شنیدم.
جوابی ندادم. حتی بهش نگاه هم نکردم.
"هی، دستبندامو باز کن. میتونم بهت کتمو بدم." دوباره گفت.
"نیازی نیست" با سردی و بدون اینکه بهش نگاه کنم جواب دادم.
"باشه، فکر نکنم بارون به این زودیا بند بیاد. اگه با این لباسا اینجا بمونی سرما میخوری"
بهش نگاه کردم.
"باهام حرف نزن. میفهمی چی میگم؟" پرسیدم.
"میتونم جواب بدم؟ اون یه سوال بود؟"
با ناامیدی آهی کشیدم و صدای خندشو شنیدم.
"هی . . وانگ ییبو، میتونم یه چیزی بپرسم؟"
"نه"
"خب به هرحال میپرسم"
نگاهمو ازش گرفتم. خدایا اون واقعا رو مخ بود.
"چرا داری این کارو میکنی؟" پرسید.
به افق خیره شدم. اون سوالو بار ها و بار ها تو ذهنم تکرار کردم.
"تو شبیه آدم بدا نیستی" دوباره گفت.
گوشیو چک کردم. ولی هنوزم آنتن نمیداد.
"نه، تو قطعا شبیه آدم بدایی ولی آدم بدی به نظر نمیای" حرفشو تصحیح کرد و مجبور شدم بهش نگاه کنم.
"امم، دارم یه چیزو تکرار میکنم؟" با خنگی پرسید و بهش اخم کردم.
اون احمق دوباره خندید و دندون خرگوشیاش دوباره مشخص شد.
"ییبو، میدونی داری چیکار میکنی؟" دوباره پرسید.
درسته درواقع اصلا نمیدونستم. ویکتور بهم گفت انجامش بدم و من هم انجامش میدم همین و بس. ولی نمیذارم این مامور عوضی وارد مغزم بشه. به طرفش خم شدم تا اینکه بینمون چند اینچ فاصله بود.
"سعی نکن بهم کلک بزنی جناب آقای مامور ژان. من از اون پسرایی نیستم که همیشه باهاشون لاس میزدی" با نگاهی خیره زمزمه کردم.
دیدم نیشخندی رو لباش شکل گرفت و به طرفم خم شد.
"کی گفته من قبلا با پسرا لاس زدم؟ اونو ولش کن، اون جوری که اسممو کامل گفتی خیلی سکسی بود. و لطفا دیگه با این لحن باهام صحبت نکن. برام سخته که خودمو کنترل کنم"
نگاهش دوباره رو لبام نشست. و وقتی این صحنه رو دیدم قلبم از سینم بیرون زد. نتونستم خودمو کنترل کنم و منم به لباش خیره شدم. اون خیلی نزدیک بود و خال زیر لبش واضح دیده میشد. آروم آروم لباش از هم باز شدن و اون موقع بود که دوباره دندون خرگوشیاشو دیدم.
بلافاصله چشمامو ازش گرفتم و عقب رفتم. بیرونو نگاه کردم تا سرخی صورتم مشخص نباشه.
"وانگ لائوشی خیلی ساده است." صدای خندشو شنیدم ولی جرعت نکردم بهش نگاه کنم.
قلبم هنوز داشت تند تند میزد.
دقیقا دارم چه غلطی میکنم؟ این چه حسیه؟ تو شکمم چیه؟ داره قلقلکم میده. صورتم داشت آتیش میگرفت و نفسای بلند و عمیق می کشیدم.
نه، ییبو. اون داره گولت میزنه. تو استریتی. هیچ شکیم توش نیست.. نذار وارد مغزت شه. فردا، از شرش خلاص میشی. بعدش دیگه آزادی.
پس نادیدش گرفتم. چشمامو بستم و تلاش کردم کمی بخوابم . .
![](https://img.wattpad.com/cover/218560588-288-k478153.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Suibian
Fiksi Penggemar⛓~ هَڔ ڿۍ ~♟ 'میدونم که تو یه عوضی عجیب غریبی مستر ژان! من واقعا یکی از طرفداراتم. منظورم اینه که...کی دوست داره مامور فوق العاده شیائو ژانو ملاقات نکنه ؟' "تو واقعا منو خجالت زده کردی...یه امضا میخوای؟" با پوزخندی رو لبام پرسیدم. °~°~° مامور شیائو...