▪ شیائو ژان ▪
صد درصد مطمئن بودم که با حرکتم شوکه شده و ترسیده.
"ییبو لائوشی برای کشتن خیلی کیوته" عمدا کنار گوشش زمزمه کردم و اون سرجاش خشک شد.
از واکنشش راضی بودم و آروم بازومو از دور گردنش شل کردم.
ناگهان چرخید، یقمو گرفت و منو به نزدیک ترین درخت چسبوند.
کمرم محکم برخورد کرد و از درد نالیدم. وقتی اسلحشو سمت سرم نشونه گرفت به خودم اومدم.
تقلا نمیکردم و میذاشتم هر کاری میخواد بکنه. وقتی فهمید برای فرار تلاشی نمیکنم و نیشخندو روی لبم دید تعجب کرد.
برای یک ثانیه فقط بهم نگاه کرد.
"آیااا ییبو لائوشی خیلی قویه. بیچاره شیائوژان خیلی ضعیفه. ییبو لائوشی باید به این مرد بیچاره رحم کنه" با صدای خیلی آرومی گفتم.
دیدم که بازم فقط نگاهم میکنه. ولی آروم آروم نگاهش از روی صورتم برداشته شد و به بازو هام دوخته شد. بیشتر اخم کرد وقتی دوباره به من نگاه کرد.
"دستبندا . . چطوری . . چطوری تونستی . ." واقعا شکه بود.
نیشخندی زدم قبل اینکه دستاشو هل بدم و کتمو درست کنم.
"من روشای خودمو دارم عزیزم" گفتم. دستامو به سینه زدم و به درخت تکیه دادم.
چشماشو باریک کرد. ناگهان چیزی از تو صورتش رد شد قبل اینکه شروع به گشتن جیبش کنه.
بعد یک دقیقه آه کشیدم، چشمامو چرخوندم و یه ریموت کوچیک بهش نشون دادم.
"این چیزیه که دنبالش میگردی؟"
چشماش با حیرت گشاد شدن و دوباره مطمئن شد جیبش خالیه یا نه.
با دیدن چهرش با غرور نیشخند زدم.
سعی کرد ازم بگیرتش ولی من سریع دستمو گرفتم بالا. خدا رو شکر من بلندتر بودم. دوباره تلاش کرد و من فقط میخندیدم. چرا به نظر من اون انقدر بانمکه؟
"بهم برش گردون عوضی" گفت.
"اوه اینو میخوای؟ . . برو بگیرش" گفتم بعداین که ریموت رو به طرف بوته ها در تاریکی پرت کردم و دیدم با شوک به اون سمت نگاه میکرد.
"هاهاها" خندیدم وقتی با عصبانیت خالص به طرفم برگشت.
"تو یه انگری برد کیوتی" سعی کردم گونشو لمس کنم ولی اون مچمو گرفت و پیچوند.
واقعا جا خوردم و خیلی هم دردناک بود.
"دیگه هیچوقت منو کیوت صدا نزن" با عصبانیت گفت.
"هاها .." خندیدم قبل اینکه بازوهاشو بچرخونم و وقتی برگشت اونو نزدیک تر کشیدم. برای دومین بار پشتش به قفسه سینه من برخورد کرد. من از پشت گرفته بودمش ولی این دفعه تمام تلاششو کرد تا خودشو آزاد کنه.دستش رو پیچوندم و اسلحه از دستش افتاد روی زمین.
تقلا میکرد و من مجبور بودم نیروی بیشتری برای اونجوری نگه داشتنش صرف کنم. یکی از دستام به طرف سرش رفت و اون مجبور بود پشت سرشو روی شونم بذاره. وقتی تلاش کرد خودشو آزاد کنه، حلقه انگشتام دور سیب گلوش تنگ تر شد.
"آروم باش پاپی کوچولو"
"من توی عوضی ***** رو میکشم" غرید.
نیشخندی زدم قبل اینکه سرمو به سمت لباش کج کنم. تقریبا به گوشواره اش برخورد کردم.
"امتحانم کن کوچولو"
بلافاصله با آرنج منو زد و درد ناگهانی باعث شد ولش کنم.
زیاد طول نکشید تا یه دست سنگین تو صورتم فرود بیاد. دردش غیر قابل تحمل بود. فریاد زدم و چند لحظه طول کشید تا بتونم تحملش کنم. با دستم دهنمو گرفتم و به اون عوضی نگاه کردم.
"کوچولو به یه ورم مرتیکه" با عصبانیت فریاد زد.
چشمام تار شدن. گریه نمیکردم فقط دردش خیلی زیاد بود.
وقتی دستمو برداشتم زخم کنار لبم خونریزی کرد.
اون موقع بود که نیشخندو روی چهره سردش دیدم.
عصبانی بودم. واقعا عصبانی بودم. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و یقه کتشو گرفتمو کوبیدمش به درخت. وقتی فهمید میخوام بزنمش چشماش گشاد شدن. همینطور دیدم قبل اینکه دستم به صورتش برسه چشمامو بست ولی . .
ولی دستم دقیقا نزدیک گوشه لبش از حرکت ایستاد. نفس نفس میزدم و وقتی نگاهش میکردم لبام آروم از هم فاصله گرفت.
موهای تیره شکلاتی رنگش و پوست نرمش باعث شد ضربان قلبم بالا بره. محکم چشماشو بسته بود و اون لبای برجستش باعث شد قلبم از حرکت برای لحظه ای بایسته.
چطور میتونم همچین اثر هنری ای رو خراب کنم؟
وقتی متوجه شد هنوز مشت نخورده چشماشو باز کرد و منو دید که داشتم مثل خنگا نگاهش میکردم.
"ولم کن عوضی احمق" با عصبانیت گفت.
نگاهش باعث شد به خودم بیام و سریع بهش یه لبخند صادقانه زدم.
"عجب بچه بد دهنی هستی کوچولو. اینجوری با بزرگترت حرف میزنی؟ لازمه همین الان تنبیهت کنم"
گیج شده بود و قبل اینکه بتونه جلومو بگیره به طرفش خم شدم و لباشو گرفتم.
نفسشو حبس کرد و کاملا جا خورده بود. چند ثانیه بعد صدای ناله اشو شنیدم ولی من نمی بوسیدمش.
گوشه لبشو گاز گرفتم و هیچ رحمی از خودم نشون ندادم. فقط وقتی عقب کشیدم که شوری خونشو چشیدم.
نفس نفس میزد، شکه بود و از درد لبش چشماش خیس شده بود. از گوشه چپ لبش خون میومد.
"حالا تو هم درد رو حس میکنی" گفتم.
وقتی بهش پوزخند میزدم از خودم صد درصد راضی بودم.
"فاک آف عوضی آشغال" تقریبا جیغ زد و منو هل داد کنار.
سکندری خوردم و خندیدم.
لب خونیشو لمس کرد و با پشت دستش خونشو پاک کرد. با نگاه خیره و بیزارش منو میخکوب کرد وقتی خون دهنشو روی زمین تف کرد.
دستامو زدم به سینم و نگاهش کردم.
سریع اسلحشو از روی زمین برداشت و به طرف من نشونه گرفت.
باهاش بای بای کردم، برگشتم و به طرف جاده حرکت کردم.
"فکر میکنی به همین سادگی میتونی بری؟" بازومو گرفت و منو چرخوند.
"چیه، بازم میخوای؟" یه ابرومو بالا بردم و با یه نیشخند گفتم.
مشتشو دیدم که به طرف صورتم میومد ولی بهتون گفته بودم واکنشای من عالین. سریع خودمو کنار کشیدم و یه قدم به عقب برداشتم.
یک بار دیگه هم سعی کرد بهم مشت بزنه ولی نتونست. وقتی برای بار سوم هم موفق نشد آه کشیدم.
"آههه . . فکر کنم برای امروز بسه. گه گه الان تو مود بازی کردن باهات نیست. بیخیال . . بیا بریم" به طرف ماشین حرکت کردم و کاملا اون پاپی عصبانی رو نادیده گرفتم.
وقتی به ماشین رسیدم هایکوانو دیدم که از طرف دیگه جاده به سمت ما میدوید.
کاملا شکه و ترسیده بود.
"تو . ." با حیرت و نفس نفس زنان گفت.
"ییبو؟" نگرانیو تو چهرش دیدم.
"برادر" ییبو ناگهان بازومو گرفت و صدای آه هایکوان از سر آسودگی رو شنیدم.
"ترسوندمتون؟" با یه پوزخند پرسیدم.
"دستـ . . دستبندت؟" هایکوان گفت.
"نیازی نیست که دیگه به من دستبند بزنید. من فرار نمیکنم" گفتم قبل اینکه بازومو از دست ییبو دربیارم و سوار صندلی عقب ماشین بشم.
دیدم برادرا با گیجی بهم نگاه میکردن. و میدونین چیه، من دوست دارم آدمارو تو سردرگمی رها کنم. به خودم لبخند زدم.
ناگهان در ماشین باز شد. ییبو دستبند دیگه ای رو که اونجا رها کرده بود رو برداشت، مچ دستمو بست و زیر صندلی قفل کرد. اون یکی دستم آزاد بود.
"آیاااا . . چرا بو دی همیشه به من شک داره؟" از دهنم پرید وقتی بهم نگاه کرد.
هایکوان هم روی صندلی راننده نشست. برگشت و به ما نگاه کرد.
"ییبو، چه بلایی سر لبت اومده؟" ناگهان پرسید. ییبو دوباره شکه شد.
من کاملا از این قضیه لذت میبردم.
"برادر، فقط برو" گفت. هایکوان دوباره با تعجب نگاهی به ما کرد و برگشت.
آره من برادرتو گاز گرفتم. فکر کردم.
ماشین حرکت کرد. نمیتونستم چشمامو از ییبو بگیرم.
حالت لباشو به خاطر آوردم. اونا به شدت نرم و برجسته بودن.
ترسوندمش؟ اون کار تجاوز محسوب میشد. نباید باهاش همچین کاری میکردم نه؟ ولی این که اون انقدر بچه کیوت و ازار دهنده ای بود، تقصیر من که نیست هست؟ اوکی . . اولین باری که یه مردو گاز میگرفتم. بد نبود. درواقع میخوام بازم امتحانش کنم.
نگاه خیرم معذبش کرد و به طرفم برگشت.
نتونستم جلو لبخندی که رو لبام شکل میگرفت رو بگیرم. چشمام به لبای زخمیش افتاد و دیدم شکه اونارو از هم باز کرد.
دوباره . .
به چشم هاش نگاه کردم و این دفعه فقط پوزخند نزدم و گوشه لب خودم رو هم گاز گرفتم.
دوباره نگاه شکه اش رو دیدم قبل اینکه کاملا روشو ازم برگردونه.
خندیدم و انگشتاشو دیدم که دور اسلحش سفت شدن. سرمو تکون دادم و بالاخره نگاهمو ازش گرفتم و به جاده دوختم . .
YOU ARE READING
Suibian
Fanfiction⛓~ هَڔ ڿۍ ~♟ 'میدونم که تو یه عوضی عجیب غریبی مستر ژان! من واقعا یکی از طرفداراتم. منظورم اینه که...کی دوست داره مامور فوق العاده شیائو ژانو ملاقات نکنه ؟' "تو واقعا منو خجالت زده کردی...یه امضا میخوای؟" با پوزخندی رو لبام پرسیدم. °~°~° مامور شیائو...