▪ وانگ ییبو ▪
هر دو میکروفون رو خاموش کردیم تا جیلی صدامون رو نشنوه ولی ما بتونیم صداش رو داشته باشیم.
نمیدونستم دقیقا چه مرگشه که گوشوارمو برداشت. اون خوشش نمیاد به من همچین چیزایی مخصوصا دخترا کادو بدن. منم دقیقا همین حسو بهش دارم. پس ما هر دو به یه چیز فکر میکنیم؟ این یعنی . .
"فکر کنم باید اون چیزه رو بشکنیم" گفت در حالی که به سمت در میرفت.
به جایی که منظورش بود نگاه کردم و متوجه دستگاه شناسایی شدم.
"این ایده واقعا احمقانه اس" گفتم.
"و چرا دقیقا؟" بلافاصله برگشت سمت من و دستاشو زد به سینش.
"نمیدونی چرا؟"
"نه"
"دقیقا به همین دلیل احمقانه اس" گفتم و از سر راهم کنارش زدم. میتونستم به طور واضحی اخم کردن کیوت اون خرگوشکو ببینم ولی نادیدش گرفتم.
"یه لحظه وایسا، خیر سرم من اینجا پلیسم. تو باید به من احترام بذاری، به ایده هام" پشت سرم همش حرف میزد.
"من نمیتونم به ایده احمقانت احترام بذارم"
"به ایده من نگو احمقانه" داشت عصبانی میشد. برگشتم سمتش و یه ابرومو دادم بالا.
"ایده ات احمقانه است احمق!" و همزمان با گفتن این کلمات صاف تو صورتش نیشخندی هم زدم.
داشت لبشو میجویید و واقعا عصبانی بود ولی به نظر من همه این حالتاش کیوت بود.
"تو الان به من گفتی احمق؟" چشماشو باریک کرد و بهم نزدیک تر شد.
شونه بالا انداختم.
"تو خیلی پررویی" زمزمه کرد.
"پررو بودن خیلی بهتر از احمق بودنه. تو اینطور فکر نمیکنی؟" ابرومو بالا بردم.
"اگه دوباره منو اونجوری صدا بزنی، قسم میخورم بهت رحم نمیکنم"
کمی بهش نزدیک تر شدم و به آرومی گفتم "احمق"
ولی ناگهان منو کشید سمت خودش و در یک چشم به هم زدن با دندونای خرگوشیش گونمو گاز گرفت.
خیلی دردناک بود و دلم میخواست داد بزنم. سعی کردم کنار بزنمش ولی ولم نکرد.
"چطور بود؟" پرسید درحالی که منو بین بازوهاش نگه داشته بود و گونه چپم میسوخت.
"ولم کن عـ . ." تلاش کردم تا از حصار بازوهاش بیرون برم ولی فقط اونا دورم تنگ تر شدن.
"آ . . آ . . دیگه گه گه رو با اینجور اسما صدا نزن. بجای اون، میتونی بگی هانی، بیبی، عزیز دلم و غیره و غیره و غیره" زمزمه کرد.
"عوضی" دندونامو بهم فشار دادم و بهم نیشخند زد.
"به نظر میاد متوجه حرفام نشدی. بذار دوباره بهت یاد بدم" دوباره خم شد سمت گونم.
"نه نه نه . ." من داشتم تمام زورمو برای کنار زدنش به کار میبردم . . واقعا اینکارو میکردم؟
"اوه مای گاد" ناگهان صدای کسی رو شنیدیم و هر دو به خانمی که چند دقیقه پیش از در رد شده بود نگاه کردیم.
شوکه شده بود.
"ببخشید، من واقعا متاسفم. نمیخواستم مزاحـ . ." اون سرخ شده بود؟
اون موقع متوجه شدم هنوز تو بغلشم.
بلافاصله کنارش زدم و بهم اخم کرد.
"به هر حال . . شما ها کی هستین؟" پرسید و بالاخره خجالتمو کنار زدم و به ژان گه نگاه کردم.
ناگهان بهم لبخند زد و به طرف اون زن رفت.
"منو نمیشناسی؟" خیلی دوستانه پرسید و دیدم اون زن با تعجب بهش نگاه کرد.
کاملا گیج شده بودم تا اینکه دستشو دیدم که داخل جیبش دنبال چیزی میگشت.
"نه" رد ترسی توی صورتش ایجاد شد.
"همینو گفتم دیگه، تو منو نمیشناسی" گفت و چیزی روی صورتش اسپری کرد درحالی که جلوی بینی خودشو با دستش گرفته بود.
اون زن بلافاصله روش افتاد و به من نگاه کرد تا کمکش کنم.
اونو از روش برداشتم و به کمک هم به گوشه سالن بردیمش و پشت درختچه ها پنهانش کردیم. کارت شناساییشو برداشت و به من لبخند زد.
"یه جوری نخند انگار اینو برنامه ریزی کرده بودی" گفتم.
"حالا هر چی" شونه بالا انداخت و دوباره به سمت در رفت. دنبالش رفتم.
"جیلی، داریم میریم" میکروفونشو فعال کرد.
"آره، میتونم ببینمتون و میشه دوستانه نصیحتی بهتون بکنم؟" در جواب گفت و با اخم به همدیگر نگاه کردیم.
"نه نمیشه، دیگه؟" ژان گه جواب داد.
"دستای همو ول کنین میشه؟ این ماموریت مزخرفو تموم کنید و بعدش یه اتاق بگیرید. منظورمو گرفتین؟" جیلی کمی اعصابش خرد شده بود و ژان گه آروم میخندید.
"آره گرفتم" جواب داد.
"چیو گرفتی؟" جیلی پرسید تا مطمئن بشه.
"که یه اتاق بگیرم" ژان گه خندید و مجبور شدم بزنم به بازوش تا خندشو تموم کنه.
"خفه بمیر" جیلی جواب داد و من به ژان گه چشم غره رفتم.
"و . . همین الان برین تو. اون طرف کسی نیست" جیلی ادامه داد و ژان گه هومی گفت.
کارتو جلوی دستگاه شناسایی قرار داد و آلارم ها خاموش شدن و در باز شد. هر دو رفتیم تو. راهرو بلندی بود که دیوار هاش منحنی شکل بودند.
"عجیبه" صداشو شنیدم.
ناگهان هر دو ایستادیم. جلومون دو در وجود داشت.
به هم و دوباره به در ها نگاه کردیم.
"جیلی، کدوم؟" ژان گه پرسید.
"من به یکی از اتاقا دسترسی ندارم. نمیدونم داخلش چیه" جیلی جواب داد.
"به کدوم دسترسی داری؟" دوباره پرسید.
"سمت راست"
"پس من میرم چپیه" ژان گه بلافاصله منو هل داد سمت در سمت راست و نگاهش کردم.
"تو برو اونجا. جیلی کمکت میکنه" گفت.
"وایسا، نه . . من میرم اونجا" بلافاصله بازوشو گرفتم.
"نه، من تجربم بیشتره. این حرفه امه. تو فقط داری بهمون کمک میکنی و تا اینجاشم بیش از حد کمک کردی. حرفمو گوش کن و برو اونجا"
"نه . . ما میتونیم . . میتونیم با هم بریم. من با تو میام" بازم تلاش کردم.
"ببین، این دلیلیه که میان میان نمیخواست باهامون به همچین ماموریتی بیای. دردسر درست نکن ییبو" جیلی گفت.
"نه جیلی، اون دردسر نیست. اون فقط . ." ژان گه تو چشمام نگاه کرد و نگاهمو ازش نگرفتم.
"فقط نگران منه" جملشو کامل کرد و منم حرفشو انکار نکردم.
"هرچی، وقت نداریم. سریع تر تصمیم بگیرین" جیلی گفت.
ژان گه دستمو که روی بازوش بود رو گرفت، همینطور اون یکی دستمو.
"لطفا به حرفم گوش کن" گفت وقتی دستامو با ملایمت میفشرد.
"اونجا کار احمقانه ای نکن" گفتم.
بعد شنیدن حرفم لبخند پهنی زد.
"نمیکنم" گفتم.
"قول بده"
این دفعه اون به من خیره شده بود.
دستاشو محکم گرفتم. چشماش گشاد شد.
"ژان گه، بهم قول بده که آسیب نمیبینی" با لحن دستوری گفتم.
"قول میدم" گفت و به نظرم خیلی سورپرایز شده بود.
جلو رفتم و گونشو بوسیدم و اون کاملا جا خورده بود.
"بسیارخب بعدا میبینمت، در دسترس باش" گفتم و روی دستگاه روی گوشم زدم قبل اینکه در جلومو باز کنم و اون فرد حیرت زده رو تنها بذارم . .
YOU ARE READING
Suibian
Fanfiction⛓~ هَڔ ڿۍ ~♟ 'میدونم که تو یه عوضی عجیب غریبی مستر ژان! من واقعا یکی از طرفداراتم. منظورم اینه که...کی دوست داره مامور فوق العاده شیائو ژانو ملاقات نکنه ؟' "تو واقعا منو خجالت زده کردی...یه امضا میخوای؟" با پوزخندی رو لبام پرسیدم. °~°~° مامور شیائو...