Part 24 - Aye Aye Captain

749 158 0
                                    


▪ شیائو ژان ▪

نمیخواستم ییبو باهامون بیاد. میخواستم اینجا پیش جیلی بمونه. اینجوری جاش امن بود. ولی چطور میتونم درد و ناامیدی رو تو چشماش ببینم. اگه واقعا میخواد ، میتونه باهام بیاد. تا وقتی جونی در بدنم باشه اجازه نمیدم اتفاقی براش بیافته، دوباره نه. نتونستم از برادراش محافظت کنم. بهش قول داده بودم ولی نتونستم. ولی این دفعه، نمیذارم اون ویکتور عوضی و رئیس دکترش از دستم دربرن.
تو افکارم غرق شده بودم و بندای جلیقمو محکم کردم. چند اسلحه برداشتم و داخل جیبای جلیقه گذاشتم.
آستینامو تا آرنج زدم بالا و دستمو بردم سمت موهام.
"خب، ما اول میریم" میان میان گفت و همه بهش نگاه کردیم.
اون و یوچن سرتا پا مسلح بودن و تو دستاشون هم اسلحه بود.
"خواهرمو بیوه نکن" بلند گفتم وقتی به سمت جنگل پیش رومون میرفتن. یوچن انگشت وسطشو نشون داد و از دید خارج شد.
"هاها . . اون همیشه بهم محبت داره" با نیشخندی گفتم و برگشتم سمت بقیه افراد حاضر در ماشین.
ییبو یه جلیقه تو دستش داشت ولی یه ابروشو بالا برده بود و به من نگاه میکرد.
"باحال نبود مرد" صدای جیلی رو شنیدم.
شونه بالا انداختم و به سمت ییبوی اخمو رفتم.
"باشه، شما ها پونزده دقیقه وقت دارین تا حاضر شید" جیلی گفت.
"آی آی کاپیتان" گفتم.
به جلیقه ای که تو دست ییبو بود نگاهی انداختم.
"قبلا ازینا پوشیدی؟" پرسیدم و اونم بعد چند ثانیه سرشو به نشونه نه تکون داد.
بهش لبخند زدم.
"مشکلی نیست" گفتم و جلیقه رو از دستش گرفتم.
"قبل این، باید یه کار دیگه انجام بدی" گفتم و دوباره بهم اخم کرد.
آروم خم شدم سمتش که سرشو عقب برد.
"لباستو دربیار" زمزمه کردم و از دیدن چهره شوکه اش ذوق کردم.
"چی؟" سریع یه قدم به عقب برداشت.
"آیاااا، چی تو سرته؟ بخاطر جلیقه ضدگلوله گفتم"
بلافاصله گفتم و شونه بالا انداختم.
"ببخشید ییبو جان، میتونی اونو روی لباستم بپوشی. لطفا نذار پاکیت با گوش دادن به نصیحتای این بیشعور از دست بره"
جیلی عوضی گفت و . . اون چی صداش کرد؟
"این چه کاری بود؟" با نگاهم جیلی رو خفه کردم.
"باشه، ممنونم جیلی" ییبو گفت و جلیقه ضدگلوله رو روی لباسش پوشید.
ناامید شدم. فکر کردم میتونستم برای حداقل چند ثانیه نیمه برهنه ببینمش.
"بدش به من" ییبو میخواست جلیقه اسلحه رو ازم بگیره ولی من محکمتر گرفتمش و میتونستم از حالت چهرش بفهمم که اعصابش خرد شده ولی بهش لبخند زدم.
"ما وقت برا بازیای تو نداریم. بدش به من" دوباره گفت.
"تو نذاشتی نیمه برهنه ببینمت. حداقل بذار اینو تنت کنم" لبامو جلو دادم و اونم منو نگاه کرد.
"همیشه انقدر بی شرم و راحتی؟" با حالت چندشی اینو گفت.
"میخوای بدونی تو برام خاصی یا همچین چیزی؟" در جوابش پرسیدم. نفس عمیقی کشید و جلیقه رو از دستم درآورد.
"عوضی" گفت درحالی که جلیقه رو تنش میکرد.
بلافاصله و بدون هیچ اخطاری برگردوندمش طرف خودم و کمکش کردم تا جلیقه رو بپوشه.
بندای جلیقه رو سفت کردم و اونم مخالفت یا اعتراضی نکرد.
وقتی آخرین اسلحه رو گذاشتم بهش نگاه کردم.
وسط نگاه کردنش به خودم مچشو گرفته بودم و یادم نرفت لبخند بزنم تا سر به سرش بزارم.
ولی ناگهان دستشو گذاشت روی سینم و کمی فشار داد.
به آرومی لبخندی زدم و دستشو که روی سینم بود رو گرفتم.
"نگران نباش، منم جلیقه ضدگلوله دارم" بهش اطمینان دادم و بعد چند ثانیه سر تکون داد.
چرا اون اونقدر کیوته؟ چرا نگران منه؟
دستشو کشید عقب ولی من محکمتر گرفتمش. بهش نزدیک تر شدم و بلافاصله بهم نگاه کرد وقتی دید من انقدر نزدیک شدم.
بازوهامو دور کمرش حلقه کردم و اونم سریع شونمو گرفت.
"داری چیکار میکنی؟ اون میبینه" با زمزمه گفت و به سمتی که جیلی حضور داشت نگاه کرد. و جیلی هیچ کدوم اینارو ندیده بود.
"پس، میتونم اینکارو وقتی کسی نمیبینه انجام بدم؟" پرسیدم و اونو حتی از قبل هم به خودم نزدیک تر کردم.
ترسیده بود و میتونستم اینو از روی نفسای سنگینش بفهمم.
"ولم کن" گفت قبل اینکه دوباره به جیلی نگاه کنه.
"باشه، پس اون چیزی که قبلا توی ماشین بهم دادی رو بهم بده" گفتم و دوباره با حیرت نگاهم کرد.
"چی؟"
"بدو" گونمو نشونش دادم و به سختی خندمو نگه داشتم.
"برو کنار عوضی" هلم داد کنار و من لبامو جلو دادم و خودمو لوس کردم.
"هی بچه ها، اونا رفتن تو. نوبت شماست" جیلی سریع گفت.
هر دو به جیلی و بعد به همدیگه نگاه کردیم.
ییبو بلافاصله کتشو پوشید.
از توی جعبه یه عینک آفتابی سفید ساده برداشتم و گرفتمش سمت اون.
"بهش نیاز ندارم" گفتم.
"البته که بهش نیاز داری" گفتم و به یقش آویزونش کردم.
"شماها نمیتونین با میان میان و یوچن گه ارتباط برقرار کنید. من حواسم بهشون هست. و خودتونم با من و همدیگه ارتباط دارید" جیلی توضیح داد.
"فهمیدم" شستمو نشونش دادم.
"بریم گرد و خاک کنیم" گفتم و به ییبو چشمک زدم و در جواب سر تکون داد.
"یادتون باشه، من به تمام قسمتای اتاقای زیرزمین دسترسی ندارم. باید بیشتر مراقب باشین" جیلی گفت.
"باشه" گفتم.
"و لطفا مراقب این بچه باش" جیلی به ییبو نگاه کرد.
"نگران نباش جیلی. مواظب بچم هستم" بهش اطمینان دادم و به ییبو نگاه کردم.
"من بچه نیستم" ییبو گفت.
"نگفت من بچه تو نیستم، ذوق کردم" به جیلی نیشخند زدم.
"چرت و پرت بسه سریع برو" گفت و هردومون از اونجا دور شدیم.
هر طور شده رفتیم داخل ساختمون. ساختمون سفید رنگ بود و چراغ ها خیلی پرنور بودن.
ییبو رو به سالن کوچیکی هدایت کردم درحالی که به راهنمایی های جیلی گوش میدادیم.
بعضی جاها نگهبان وجود داشت واز دیدشون مخفی میشدیم. همش به ییبو نگاه میکردم که در سکوت هر حرکت و دستورمو اجرا میکرد. وقتی به حرفم گوش میداد کیوت میشد.
"یه در اونور راهرو هست. میبینینش؟" صدای جیلی.
هر دو به جلو نگاه کردیم و در بزرگ سفیدی رو دیدیم.
"آره" هردو جواب دادیم.
"خوبه، اون شما رو به زیرزمین میرسونه" جیلی گفت.
"فهمیدم" جواب دادم.
میخواستم حرکت کنم که دستی متوقفم کرد. به ییبو اخم کردم.
"هیچ نگهبانی نیست" گفت.
دوباره به در نگاه کردم. آره راست میگفت ولی . . دوباره بهش نگاه کردم.
"خب؟" دوباره اخم کردم.
"توی یه ساختمون محافظت شده مثل این، فکر میکنی این درو بی محافظ ول میکنن؟" گفت و فقط بهش نگاه کردم.
"منظورت چیه؟"
"باید یه چیزی باشه. شاید یه زنگ خطر" توضیح داد.
لبخند زدم.
"تو اونقدرام خنگ نیستی" گفتم.
"از کی تا حالا خنگ بودم؟" با جدیت بهم اخم کرد و من فقط نیشخند زدم.
"عینک آفتابیتو بزن. خودت میبینی" بهش گفتم و مال خودمو زدم.
بهم اخم کرد و عینک آفتابیشو زد.
"من هیچ چیزی نمیبینم" گفت.
دکمه سمت راست عینکشو فشار دادم.
"واو!" ناگهان سورپرایز شد و به واکنشش لبخند زدم.
"اونجا کنار در یه سری زنگ خطر وجود داره. چطور باید ازشون رد شیم؟" پرسید.
ناگهان صدای پایی شنیدیم. ییبو رو کشیدم و پشت ستون سفیدی قایم شدیم.
یه خانم بود که به نظر میومد محقق باشه. یه سری پرونده دستش بود و مستقیم به طرف اون در میرفت. به در مورد نظر رسید و هر دو حرکاتشو دنبال میکردیم.
یه کارت شناسایی از جیبش درآورد و روی دیوار کنار در نگه داشت.
آلارم ها از کار افتاد و برای مدتی در باز موند.
ییبو به من نگاه کرد. سر تکون دادم.
در بعد اینکه اون خانم داخل رفت بسته شد.
"بدون کارت نمیتونیم بریم داخل" ییبو گفت.
"میتونیم امتحان کنیم" گفتم و جلو رفتم.
"بچه ها، باید از دوربینا دور بمونین. تقریبا پونزده دقیقه شده" جیلی اطلاع داد.
ناگهان ییبو بازومو گرفت و منو پشت یه ستون دیگه کشید. گوشه سالن چندتا درختچه بود و منو کشید طرف اونا.
هر دو به دیوار چسبیدیم و شونه به شونه هم ایستادیم.
"اینجا جامون امنه؟" از ییبو پرسیدم.
بدون اینکه بهم نگاه کنه هومی گفت.
نگاهمو ازش نگرفتم.
"داری به چی نگاه میکنی؟" لحن بداخلاقش باعث شد لبخند بزنم.
بهش نزدیک تر شدم.
"این خیلی رومانتیک نیست؟" زمزمه کردم.
بهم چشم غره رفت.
"آره کاملا هست" تیکه انداخت و باعث شد لبخندم پهن تر بشه.
"هنوز جوابمو ندادی" گفتم.
"چه جوابی؟"
"کی بهت اون گوشواره رو داده؟"
بلافاصله اخم کرد و سرشو با ناباوری تکون داد.
"دختر بوده نه؟" دوباره پرسیدم.
بهم نگاه نکرد.
حس عجیب آزردگی دوباره به سراغم اومده بود.
چرا یه دختر همچین کادویی بهش داده؟ و اون دختر کیه اون میشد؟ اون دوستشه ؟ یا دوست دخترشه؟
عمیقا با ناراحتی تو فکر بودم
"دوست دخترت بود؟" نتونستم جلوی پرسیدنمو بگیرم.
ناگهان به من نگاه کرد. چند ثانیه بهم زل زد.
"چرا میخوای بدونی؟" پرسید.
سریع لبامو دادم جلو و خودمو لوس کردم. چرا نمیتونه بهم جواب بده؟
"بهت گفتم. میخوام بدونم دلیل خاصی وجود نداره"
"فکر نکنم نیازی باشه" گفت.
"هست . . حداقل برای من"
"بهت نمیگم" شونه بالا انداخت.
کمی دلخور بودم. از دیوار جدا شدم و بلافاصله چسبوندمش به دیوار. با حیرت به من نگاه کرد.
"بهم واقعیتو بگو" اصرار کردم.
"تو واقعا روانیی" سرشو با ناباوری تکون داد.
اخم کردم و چشمامو باریک.
"که اینطور . . باشه، میدونی یه روانی چه کار دیگه ای میتونه انجام بده؟" پرسیدم و اخم کردنشو دیدم.
بدون هیچ اجازه ای لباشو گرفتم و محکم مکیدم. نفسش حبس شد و ناله ای کرد. دستام صورتشو محکم قاب کرده بود و اونم به بوسه هام جواب داد. هر دو لب های همدیگه رو گاز میگرفتیم و میتونستم ناخناشو که تو پشت گردنم فرو میرفت رو حس کنم.
ناگهان ازش جدا شدم. شوکه شده بود و میدونستم بیشتر میخواد. لبامو لیس زدم و نیشخند شیطانی ای رو لبام شکل گرفت.
نفس نفس میزد و ناامید شده بود. میتونستم از حالت چهرش بگم. نگاهشو ازم گرفت.
"یه روانی میتونه اینکارم بکنه" دستمو جلوش گرفتم و با دیدن گوشواره اش کف دستم شوکه شد.
بلافاصله گوششو چک کرد تا مطمئن بشه و تلاش کرد ازم پسش بگیره.
دستمو سریع عقب کشیدم.
"بدش به من" ناراحت شده بود.
"اول بهم جواب بده" با نیشخندی گفتم.
"توی عوضی . . برش گردون" داشت عصبانی میشد و از دیدنش خوشحال بودم.
"اگه کاراتون تموم شد میشه هردوتاتون برگردین سر ماموریت؟" صدای جیلی رو شنیدیم و هر دو شوکه شدیم.
"و دفعه بعد، لطفا میکروفونتونو خاموش کنید اسکلای من" جیلی ادامه داد و لبخند زدم.
"آی آی کاپیتان" جواب دادم و ییبو بهم چشم غره رفت.
"گوشوارمو پس بده" ییبو دوباره گفت.
گذاشتمش توی جیب شلوارم.
"میتونیم این بحثو بعدا ادامه بدیم. حالا بیا به کارمون برسیم" شونه ای بالا انداختم و روی جیبم زدم. دیدمش که با خستگی آهی کشید . .




SuibianWhere stories live. Discover now