Part 28 - Boyfriend

905 167 1
                                        

▪ شیائو ژان ▪

ویکتور میخواست چیزی بگه ولی ناگهان انفجاری رخ داد. هممون شوکه به اون طرف نگاه کردیم و نگهبانای تا دندون مسلحی رو دیدیم که داخل میشدن.
جیانگ سریع در اتاق شیشه ای رو بست و قفلش کرد. همه اسلحه هامونو تو دست گرفتیم.
"چه اتفاقی داره میافته؟" ژوچنگ پرسید.
نگهبانا افرادی که بسته بودیمشون رو باز کردن و یکیشونو دیدم که اسلحشو طرف اتاق گرفت و همه شوکه شده بودیم.
"بخوابین زمین!!!"  داد زدم ولی حتی اون کارم نتونستیم بکنیم چون اتاق پر از خرده شیشه شد و رومون ریخت. هایکوان بلافاصله آ یوانو پوشوند. ژوچنگ فریاد زد و ییبو و جیانگو دیدم که همراه من خم شدن. ویکتور ترسیده بود و اونم جیغ کشید.
"تو گفتی اینجا ضدگلوله اس عوضی!!" ژوچنگ روبه من داد زد.
"بیشعور اینا که گلوله نیستن. موشکن" در جوابش داد زدم و ییبو به هردومون اخم کرد.
اون نگهبانا بلافاصله اسلحه هاشونو طرف ما گرفتن و ما هم همینکارو کردیم.
اسلحمو گرفتم سمت ویکتور که هنوز به صندلی بسته شده بود.
"چه غلطی میکنین!! بی خاصیتا سریع اسلحه هاتونو بندازین!!" ویکتور بعد دیدن اسلحه من سر نگهبانا داد زد.
یه ابرومو بالا بردم وقتی به نگهبانا نگاه کردم.
اونا به همدیگه نگاه کردن. یکیشون قدمی به جلو برداشت و نگاهشو روی ویکتور ثابت کرد.
چند ثانیه دیگه بهش نگاه کرد و بعد شلیک کرد.
همه شوکه به فریاد ویکتور از درد گوش دادیم.
به صورت خونی ویکتور که گلوله پیشونیشو سوراخ کرده بود نگاه کردم. قطعا مرده بود.
"وات د . ." جیانگ گفت و اون نگهبان بهمون نیشخند زد.
"وظیفه اون تموم شده بود" نگهبان به من گفت.
دیدم نگاهش روی آ یوان بیهوش روی تخت افتاد.
"ما اون بچه رو نیاز داریم. ردش کنید بیاد" گفت.
"حتی بهش فکرم نکن"
ناگهان ییبو آ یوانو پوشوند و شعله های عصبانیتو تو چشماش دیدم.
"هاها . . هی پسر، فکر کردی برام سخته تا از دست توی عوضی درش بیارم؟" نگهبان با تمسخر به ییبو خندید.
چند ثانیه خیره موندم و زدم زیر خنده. همه با اخم و سردرگمی برگشتن سمتم.
"چه چیز خنده داری اینجا هست؟" نگهبان پرسید.
شکممو گرفتم درحالی که تلاش میکردم خندمو کنترل کنم.
"بسه" اون نگهبان با عصبانیت داد زد.
درحال خندیدن رفتم و کنار ییبو ایستادم.
اونم گیج شده بود.
"چرا داری میخندی!" زمزمه ی ژوچنگو شنیدم و برگشتم تا دوباره به اون نگهبان نگاه کنم. کاملا گیج شده بود.
دستمو زدم به سینم قبل اینکه بهشون پوزخند بزنم.
"الان بهش گفتی عوضی؟" نگهبان هم در جوابم پوزخند زد.
"درست شنیدی" شونه بالا انداخت.
دوباره لبخند زدم و با شونه زدم به ییبو.
"لائووانگ، تو همین چند وقت پیش منو احمق صدا زدی. الانم اون داره عوضی صدات میکنه. حقته" به ییبو گفتم و اونم بهم اخم کرد.
"این چرت و پرتا رو تموم کنید عوضیا" نگهبان داد زد.
"نه، خودت این مزخرفاتو تموم کن" ناگهان چند نفر اسلحه به دست داخل شدن و هممون دوباره تعجب کردیم.
"اسلحه هاتونو بذارید زمین " فردی از گروه تازه وارد شده داد زد و منظورش ما نبودیم. اسلحه هاشون به سمت نگهبانا بود.
"شماها کی هستین؟" نگهبانی که ییبو رو عوضی صدا زده بود بلافاصله به سمت افراد جدید برگشت.
"آره اونا کین؟" منم گیج شده بودم.
"اونا افراد منن، گروه پشتیبانیم" جیانگ کنارم ایستاد و همه بهش نگاه کردیم.
"تو همچین پشتیبانی خفنی داری بعد من باید خودم برم نیرو پشتیبانیمو نجات بدم" درحال گفتن به ژوچنگ نگاه معنی داری انداختم و بلافاصله ازش ناسزایی دریافت کردم.
"خفه شو" ناگهان ییبو با صدای آرومی گفت و من فقط شونه بالا انداختم.
"اسلحه هاتونو بذارید زمین" نیرو پشتیبانی جیانگ دوباره داد زد.
"میدونین، شماها باید کاری که میگنو انجام بدین و . ." نتونستم جملمو تموم کنم چون یه تیر به سمتم شلیک شد و گلوله به سینم برخورد کرد و از پشت روی زمین افتادم.
صورتمو از اون درد ناگهانی جمع کردم و ییبو بلافاصله به اون فرد شلیک کرد قبل اینکه بشینه و شوکه منو تو بغلش بگیره.
"ژان گه!!" صداشو شنیدم و لحظه بعد فضا پر شد از صدای شلیک گلوله.
"آ یوانو بپوشونین!!" به سمت ژوچنگ داد زدم و از اینکه همکاری ژوچنگ و هایکوانو مثل یه گروه میدیدم سورپرایز شدم.
"ژآن گه!! ژان گه!!!" ییبو تکونم میداد و دیدنش وقتی اینقدر نگرانه بامزه بود.
نفس عمیقی کشیدم و با یک دستم گونشو نوازش کردم. فکر کنم میخواست گریه کنه.
"ییبو" صداش زدم.
"هوم" ولی توقع نداشتم در جواب هوم بگه.
"تو . ." جملمو متوقف کردم و دیدم چشماش کمی نمناک شدن، شایدم فقط خیال کرده بودم.
کسی رو دیدم که سمتون میومد و بالافاصله سر ییبو رو گرفتم و به اون فرد شلیک کردم. ییبو دوباره شوکه شده بود.
"تو خیلی خنگی" گفتم و بهم اخم کرد.
بلافاصله نشستم روی زمین و به فرد دیگه ای شلیک کردم قبل اینکه دوباره به ییبوی اخمو نگاه کنم.
"یادت رفته که جلیقه ضدگلوله داریم بیبی؟" پرسیدم و نگاه حیرت زدشو دیدم قبل اینکه بپرم روش و هر دو روی زمین غلت بزنیم تا از تیر خوردن نجاتش بدم.
به پایین نگاه کردم و چهره آزردشو دیدم. نتونستم جلو خودمو بگیرم و بوسه کوتاهی روی لباش زدم قبل اینکه هردومونو بلند کنم.
تیراندازی برای چند دقیقه ادامه داشت و تیم پشتیبانی جیانگ فوق العاده بود. تونستم چند تا از حرکتای خیلی جذاب ییبومو ببینم. وایسا . . ییبوم؟!!
نگهبانا همه از پا دراومده بودن. اکثرشون زخمی بودن ولی چندتا کشته هم بینشون وجود داشت.
نگهبانی که باهامون حرف میزد رو دیدم و قبل اینکه فرصت کنه اسلحشو از زمین برداره به اسلحش لگد زدم و از روی زمین بلندش کردم.
همه سنگین نفس میکشیدن و اون نگهبانو روی صندلی گذاشتم قبل اینکه خم شم روش.
"کجاست؟" پرسیدم.
"کی؟" با دهنی که خونریزی داشت پرسید.
حتی یک ثانیه هم برای مشت زدن به دماغش که همین الانم خونریزی داشت تردید نکردم.
با درد فریاد زد و منتظر موندم تا فریادش تموم شه.
"خب، امیدوارم بتونی جوابمو بدی یا ترجیح میدی دوباره بهت یادآوری کنم؟" پرسیدم درحالی که مشتمو دوباره جلوش گرفته بودم.
"من . . من نمیدونم"
"جدا؟؟!" میخواستم دوباره بهش مشت بزنم ولی بلافاصله زد زیر گریه.
"لطفا نکن . . من دارم راستشو میگم . . من . . واقعا نمیدونم کجاست. اون فقط باهام تماس گرفت"
کاری نکردم و چند ثانیه بهش خیره موندم.
"تلفنت کجاست؟"
دنبال چیزی تو کتش گشت و گوشیشو درآورد.
ازش گرفتم و چکش کردم قبل اینکه بدمش به ژوچنگ.
دوباره بهش نگاه کردم قبل اینکه مشت دیگه ای بهش بزنم. دوباره از درد فریاد زد.
"میدونی این برای چی بود؟ " پرسیدم.
اون فرد فقط میتونست سرشو به نشانه نه تکون بده.
"چون تو به پسر من گفتی عوضی"
"اون به هممون کلی بد و بیراه گفت" صدای عصبانی ژوچنگو شنیدم.
با نیشخندی برگشتم سمتش.
"خب پس چرا یه مشت برای خودت بهش نمیزنی؟" بهش چشمک زدم و درجواب ناسزایی دریافت کردم.
برگشتم سمت ییبو و کنار برادراش دیدمش.
"باید هرچه سریع تر آ یوانو از اینجا خارج کنیم. بیاین ببریمش پیش زی یی" گفتم و هایکوان و ییبو تایید کردن.
همه از ساختمون خارج شدیم و جیلی صحیح و سالم پیش میان میان و یوچن بود. اونا بیرون منتظرمون ایستاده بودن.
همه رفتیم داخل ماشین و به جیانگ و گروه پشتیبانیش نگاهی انداختم.
"بیا این کارو باهم انجام بدیم. بهم زنگ بزن" بهم کارتی داد و برگشت و همشون سوار چند تا ماشین شدن و رفتن.
بعد چند ساعت رانندگی به کلینیکی رسیدیم که زی یی خواسته بود به اونجا بریم. اونا آ یوانو داخل بردن و هایکوان و ییبو نگران منتظر خبری موندن.
"ژان گه یوبین؟" زی یی پرسید و جز آه جوابی براش نداشتم.
با درک موقعیت سرتکون داد.
"امیدوارم بتونی نجاتش بدی" گفت و میتونستم نگرانیو تو صداش حس کنم.
بلافاصله محکم بغلش کردم.
"نگران نباش. من برش میگردونم. قول میدم" گفتم و در جواب سرتکون داد و ازم جدا شد.
"ما فقط یه نفرو میخوایم که پیش بیمار باشه، ییبو میتونه بره. چون زخمی شده ببرش خونه خودت. من وضعیت آ یوانو بهتون اطلاع میدم" زی یی گفت و من سر تکون دادم.
"ییبو زخمی شده؟" کمی شوکه شده بودم.
"آره. بازوی چپش گلوله خورده. نمیدونستی؟"
"گلوله خورده؟ نه اون بهم نگفت. کجاست الان؟" میخواستم برم تو ولی جلومو گرفت.
"چیز جدی ای نیست. فقط یه خراشه. سریع خوب میشه"
"چطور میتونی بگی جدی نیست؟" یکم عصبانی بودم.
"خب میتونم بگم چون خیر سرم دکترم عوضی. هول نکن و سریع با دوست پسرت ازینجا برو" داد زد و با شنیدن کلمه دوست پسر خشکم زد.
ناگهان در باز شد و ییبو بیرون اومد.
نگاهمون به هم گره خورد و هیچکدوم نمیخواستیم تو بازی زل زدن به هم ببازیم.
ناگهان صدای سرفه ای رو شنیدیم و هردو به ژوچنگ که پشت سر ییبو ایستاده بود نگاه کردیم.
بهش اخم کردم وقتی بهم چشم غره رفت و به سمت راهرو رفت.
"وات د . ." گفتم قبل اینکه بدوام سمت ژوچنگ و به وضوح میتونستم اخم روی پیشونی ییبو رو هم ببینم.
"چرا برام قیافه گرفتی؟" پرسیدم و وقتی به ژوچنگ رسیدم پریدم رو شونش.
بلافاصله منو از شونش پرت کرد پاین درحالی که به راهش ادامه میداد.
"تو خیلی پررویی" با شکایت گفتم و اونموقع بود که بالاخره ایستاد و برگشت سمتم.
"من پرروام؟"پرسید.
"آره"
"من دیدم که اون بیشرف بهت شلیک کرد و دیدم افتادی توی آب، دستات بسته بود. فکر میکردم توی عوضی مردی و چند روز با فکرش گریه کردم تا وقتی دوست پسرت بهم گفت تو زنده ای"
دوباره با شنیدن کلمه دوست پسر خشکم زد.
"خب" با خنگی پرسیدم.
"خب؟؟؟؟؟!! خب هیچی. ولم کن بذار به حال خودم باشم برو پیش همون پسرت" گفت قبل اینکه بچرخه و به راهش ادامه بده.
نتونستم جلوی خندمو بگیرم و زدم زیر خنده.
"تو از دستم عصبانی ای چون باهات دل و قلوه رد و بدل نمیکنم؟ جون من؟؟!!"
ناگهان توقف کرد و مشتشو بهم نشون داد قبل اینکه دوباره حرکت کنه.
خندیدم و دوباره دنبالش رفتم.
"میدونی من همش سرم گرم پیدا کردن و نجات دادنت بود. من بهت اهمیت میدم، باورم کن" گفتم در حالی که به سمتش میرفتم.
"هیچی نگو"
بازوشو گرفتم تا از راه رفتن متوقفش کنم و همین کارم کرد.
"تو برادرمی، فکر کردی برام اهمیت نداری؟" پرسیدم.
"دارم؟"
"البته که داری. ولی دیگه این قیافه رو به خودت نگیر. خیلی زشته و تو مثل ییبوم کیوت نیستی" همراه گفتن کلمات آخر تلاش میکردم تا لبخندم معلوم نشه.
"برو بابا" گفت و بلافاصله زدم زیر خنده. متوجه شدم اونم داره جلوی خندشو میگیره. زدم روی بازوش.
"بیخیال، میدونی که دوست دارم" دوباره پریدم روی شونش و این دفعه ننداختم پایین و من محکم بغلش کردم.

گوشیو به جیلی دادم و ازش خواستم رد ون چائو رو بزنه قبل اینکه با میان میان برگرده.
بقیمون برگشتیم خونه. لی جیه از دیدن ژوچنگ و بقیمون خیلی خوشحال شد. مجبور شدیم تمام ماجرارو براش تعریف کنیم اون نگرانمون شد ولی با چرب زبونی کمی خیالشو راحت کردم. بعد شام هرکس به اتاق خودش رفت.
لحظه ای که من و ییبو وارد اتاق شدیم سریع درو قفل کردم و دست سالم ییبو رو گرفتم و برگردوندمش طرف خودم. بهم اخم کرد.
"چرا بهم نگفتی؟"
"ها؟"
با ملایمت زخم بازوشو لمس کردم. به چشماش خیره شدم.
"چرا ازم پنهانش کردی؟"
جواب نداد و دیدم میخواد برگرده و بره ولی کمرشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و چسبوندمش به دیوار.
وقتی بهش خیره بودم با دهن باز منو نگاه میکرد. ولی میون بازوهام تقلا نمیکرد. همینطور متوجه شدم انگشتاش پایین لباسمو گرفتن.
با محبت بهش لبخند زدم ولی اون نزد. نگاهشو ازم گرفت.
"دوباره این کارو نکن. هر اتفاقی که بیوفته، تو باید بهم بگی" تکرار کردم.
با چهره اخموش نگاهم کرد.
"چرا؟"
چند ثانیه دیگه بهش لبخند زدم.
"چون من نمیخوام دوست پسرم رازی داشته باشه" شونه بالا انداختم و به شدت اخم کرد.
"ها؟!!"
"آره این چیزیه که همه درباره ما فکر میکنن، بامزس نه؟ ولی لطفا دیگه مثل این چیزیو ازم مخفی نکن باشه؟" دوباره گفتم.
"داری راجع به چی حرف میزنی دقیقا؟ ولم کن بذار برم" سریع گفت و منو هل داد کنار. لبامو دادم جلو.
"باشه اشکالی نداره. اگه میخوای ولت میکنم" رفتم سمت سرویس ولی . .
"تو یه چیزی رو یادت رفته" صداشو شنیدم و با هیجان خندیدم وقتی برگشتم سمتش.
بلافاصله رفتم سمتش و دوباره چسبوندمش به دیوار.
"میدونستم توام اینو میخوای" گفتم قبل اینکه خم شم تا ببوسمش ولی بلافاصله جلومو گرفت. اخم کردم.
دستشو آورد جلو.
"چی؟ تو میخوای کف دستتو ببوسم؟ ناموسا؟!!" دوباره اخم کردم.
"گوشوارم بی زحمت، پسش بده" گفت و منو وادار کرد بیشتر اخم کنم . .

SuibianDonde viven las historias. Descúbrelo ahora