Part 12 - Blanket And Pillow

1K 185 9
                                    

▪ وانگ ییبو ▪

من چه غلطی کردم؟ چه مرگم شده؟ حس میکنم دیگه خودم نیستم. یه اتفاق واقعا بد برام افتاده.
به طرز فجیعی گیج شده بودم.
"میتونم گوشیتو قرض بگیرم گه گه؟"
صداشو شنیدم. برادر کنارش روی صندلی عقب نشسته بود. فیلیپ رانندگی میکرد و من تصمیم گرفته بودم کنار فیلیپ بشینم.
میتونستم نگاه خیره و نیشخندشو حس کنم ولی جرئت نداشتم برگردم و حتی بهش یه نگاه کوتاه بندازم. چطور میتونستم؟
خیلی خجالت میکشیدم. قلبم هنوز آروم نگرفته بود.
صدای صحبت کردنشو با اون پسره یوبین ، که پارتنرش بود، رو شنیدم. میتونستم بگم اون با پارتنرش خیلی هماهنگ بود. خب اون تقریبا ده دقیقه و چهل و هشت ثانیه باهاش حرف زد. اوکی . . فکر نکنم بشه به این گفت تقریبا . .
اون داشت متیو رو با پارتنرش هماهنگ میکرد برای همین دیگه نمیومد اینجا تا اونو ببره. اون باید میرفت ژوچنگو نجات بده.
همین طور شنیدم که راجع به یه خانم حرف میزد. خانمی که قرار بود بیاد و زخمشو درمان کنه. برای همین نیازی نیست ببریمش بیمارستان.
اصلا من چرا دارم به حرفاش گوش میدم.
اصلا چرا بهش اهمیت میدم . .!!
بالاخره ماشین جلوی خونمون متوقف شد. خونمون یه ساختمون دو طبقه و در جایی کمی دور از شهر قرار داشت.
من و برادرم از ماشین پیاده شدیم. دیدم برادرم به صندلی عقب نگاه کرد. نگاهشو دنبال کردم و دیدم مامور خوابه.
واقعا تعجب میکنم، چطور میتونه اینکارو کنه؟ اون شبیه یه پانداست. هر جایی و هر وقتی که میخواد میخوابه.
"اون خسته اس" برادر که با نگرانی نگاهش میکرد گفت.
فقط تونستم چشمامو بچرخونم و آه بکشم. برادر من یه قدیسه.
برادر به طرف اون مامور رفت و تلاش کرد بیدارش کنه.
"مامور ژان، مامور شیائو ژان. وقتشه بیدار شی" برادر گفت.
دیدم که مامور تکونای کوچیکی خورد ولی چشماشو باز نکرد و بیدار نشد.
برادر بازوی سالم اونو روی شونش انداخت و آروم از ماشین بیرون اومد. سرش روی شونه برادرم قرار گرفته بود.
"ییبو، کمک کن" برادر گفت و ناگهان مامورو به طرفم هل داد و من کمی جا خوردم.
"نگهش دار، همین الان برمیگردم" گفت و بهم فرصت بحث کردنو نداد.
حالا اون روی قسمت چپ قفسه سینه ام افتاده بود و سرش رو شونم بود. مجبور شدم سریع بازوشو بگیرم تا از افتادنش جلوگیری کنم.
برگشتم طرف برادرم و دیدم داره با فیلیپ حرف میزنه. آهی کشیدم. چاره ای نداشتم جز اینکه بازوشو دور گردنم بندازم و محکمتر بگیرمش. منتظر برگشتن برادر بودم تا بتونم تحویلش بدم. حضورش زیاد برای قلبم خوب نیست. نمیتونستم این کاراشو هضم کنم. با بی صبری به برادرم نگاهی انداختم.
"میدونم خواب نیستی" با لحن آرومی گفتم.
حتی با اینکه ندیدم هم تونستم پوزخندشو رو شونم حس کنم. عجیبه نه؟
ناگهان چیزی رو سمت راست گردنم حس کردم. دستش دور گردنم بود و اون عوضی انگشتاشو به سمت گردنم برده بود تا لمسش کنه. بلافاصله مچشو گرفتم.
"وات د . ."  با صدای آروم و لحنی تند گفتم.
میتونستم خندیدنشو حس کنم وقتی گوش راستمو نیشگون گرفت. قلقلکم میومد.
"درست رفتار کن . . وگرنه ولت میکنم"
"میدونم این کارو نمیکنی" داشت شیطنت میکرد ولی صداش بی حال بود. باید خیلی خسته باشه.
دوباره به گوشم دست زد و میتونستم گر گرفتنمو حس کنم.
"بو دی، چرا قلبت انقدر تند میزنه؟" زمزمه کرد و دلم میخواست هلش بدم، از اونجا فرار کنم و زار بزنم.
"برادر!!" صداش کردم. بهم نگاهی انداخت و انگشتشو به نشونه یک دقیقه نشون داد.
یک دقیقه دیگه؟ امکان نداره. دیگه نمیتونم اینو بیشتر از یه ثانیه تحمل کنم.
سعی میکردم گوشمو از دسترسش خارج کنم ولی هر دفعه دستش بهش میرسید. این دفعه دیگه رحمی نشون ندادم و دستامو از دور بدنش رها کردم. تقریبا افتاد زمین.
سکندری خورد و شونه منو برای تکیه گاه گرفت.
"آیااا ییبو، نمیتونی یه ذره با این آدم زخمی بیچاره مهربون باشی؟" با لبایی جلو داده گفت.
فقط بهش نگاه میکردم.
دندونای خرگوشیشو نشون داد.
"خوب رفتار میکنم لطفا نگهم دار" قول داد و به من تکیه زد.
"نه" سعی کردم از خودم دورش کنم ولی منو سفت چسبیده بود و ول نمیکرد.
"اهممم . ." ناگهان کسی گلوشو صاف کرد و من سریع مامورو هل دادم طرف دیگه ای و به طرف عمو برگشتم.
با شک به ما دو تا نگاه میکرد.
"عمو" سریع تعظیم کردم.
"آآآ این عموته!! سلام عمو!!" اون عوضی کنارم دست تکون داد و دوباره دستشو انداخت دور گردنم و دندون خرگوشیاشو نشون داد.
چشمای عمو با دیدن دستش دور گردنم باریک شد.
"اوه، مامور ژان بیدار شده!!" برادرم به سمتمون اومد و فیلیپو دیدم که سوار ماشین و از خونه دور شد.
"عمو . . این همون ماموریه که راجع بهش گفته بودم" برادرم اونو به عمو معرفی کرد.
عمو نگاهی به سرتا پای مامور انداخت و مامور هم در جواب خنده ای کرد. از روی نگاه عموم بهش میتونستم بگم صد درصد ازش خوشش نیومده.
"بذار کمکت کنم" ناگهان برادرم گفت و از شنیدنش تو پوست خودم نمی گنجیدم. هلش دادم طرف برادرم و اعتراضشو نادیده گرفتم.
"ییبو" صدای سرد عموم رو شنیدم و رو کردم بهش.
"برو اینارو بخر" عمو لیستی از مواد غذایی بهم داد. هومی گفتمو به طرف برادرم برگشتم.
"تو برو. من مواظبشم" چرا برادرم همچین حرفی بهم زد؟ ولی متوجه شدم خودم هم در جوابش سری تکون دادم.
موقع رفتن حتی یه نگاه هم به اون عوضی ننداختم.
بعد مدتی برگشتم و ماشینی رو جلوی خونمون دیدم. صداهایی از . . . خونمون به گوش میرسید!!!
اخم کردم وقتی پلاستیکارو روی کابینت آشپزخونه میذاشتم و به طرف اتاقم رفتم. وقتی در اتاقمو باز کردم از دیدن مامور نیمه برهنه روی تختم و زنی با لباس قرمز که زخماشو درمان میکرد، شوکه شدم. اونا از حضورم بی خبر بودن و جوری که اون خودشو برای اون زن لوس میکرد باعث شد سوزشی تو شکمم ایجاد بشه.
میخواستم اونجا رو ترک کنم ولی . .
"ااااا . . بو دی، برگشتی!!"
همونجایی که بودم متوقف شدم و بعد دو ثانیه به طرفش برگشتم.
در واقع به اون نگاه نمیکردم. نگاهم به سمت خانمی بود که داشت بدنشو لمس می کرد . . باشه حالا، داشت زخمشو درمان می کرد ولی به هرحال داشت بدنشو لمس می کرد. شما نمیتونید منو برای گفتنش سرزنش کنید.
از دیدن جسارت ترسناکی که اون زن داشت کمی جا خوردم.
"ییبو، این دکتر منگ زی ییه. اون خواهر یوبینه" مامور بهم معرفیش کرد.
به مامور نگاه کردم. خواهر یوبین؟ و کیِ تو میشه دقیقا؟ میخواستم بپرسم ولی چطور میتونستم؟ میدونم چهرم در اون لحظه سرد بود.
"تو باید وانگ ییبو باشی" اون خانم گفت و صداش برای یه دختر کمی سرد بود. تعجبی نداشت که اون مامور این همه بهش میخندید و براش کیوت بازی درمی آورد. بسیارخب هیچکدوم از اینا به یه ورم هم نیست.
به خودم زحمت ندادم که به سوال احمقانه اش جواب بدم. قصد داشتم برگردم و برم . .
"میتونم گزارش های پزشکی برادرتو ببینم؟"
با اخم بهش نگاه کردم.
"ییبو" مامور صدام زد.
برگشتم طرفش.
با سرش بهم اشاره کرد.
منظورشو گرفتم و بهش نگاه کردم قبل اینکه به اون خانم سر تکون بدم.
"گه گه، برات کمی سوپ درست کردم" ناگهان سر و کله کسی پشت سرم پیدا شد و برگشتم طرف آ یوان که سینی رو تو دستش گرفته بود.
بهش اخم کردم. اون تا حالا به من نگفته گه گه،تعجب کردم.
"اوه . . برادر، برگشتی!!" لبخند زد و تعظیم کرد. براش سر تکون دادم.
"آیاااا لازم نیست برام این کارا رو بکنی" صدای مامور شنیدم و آ یوانو دیدم که با لبخند پهنی به طرفش میرفت. سینی رو روی پا تختی گذاشت و کنارش نشست.
"اوکیه گه گه، مشکلی نیست"
گه گه؟؟؟ . . دوباره بهش گفت گه گه؟ کی این دو تا انقدر با هم صمیمی شدن . .
"دفعه بعد، به برادر دومت بگو برام غذا بیاره باشه؟" صدای اون عوضیو شنیدم. سرشو برگردوند طرفم تا بهم چشمک بزنه. منم مجبور شدم بهش چشم غره برم قبل اینکه از اتاقم شیرجه بزنم بیرون.
"برادر!!!!" بلند داد زدم و برادرم سریع از طبقه بالا سر و کلش پیدا شد.
"چی شده ییبو؟ به نظر ناراحت میای!"
"اون تو اتاق من چیکار میکنه؟"
"فکر کنم دکتر داشت زخمشو درمان میکرد"
"چرا تو اتاق من؟" اعصابم خورد بود.
"اتاق من طبقه بالاست. اتاق دیگه هم مال آ یوان و عمویه. میخوای با اونا بخوابه؟"
نمیتونستم جوابی برای اون سوال پیدا کنم.
برادرم قبل اینکه دستشو بذاره روی شونم آهی کشید.
"میتونی امشب تو اتاق من بخوابی"
جوابی ندادم. خیلی عصبانی بودم.
"و بهش یه چیزی بده بپوشه" گفت و دوباره با اخم بهش نگاه کردم.
برادرم با قیافم متوجه ماجرا شد و سریع لبخند زد.
"اگه نمیخوای لباس خودتو بهش بدی مال خودمو میدم. اشکال نداره"
روی شونم زد و برگشت طرف اتاقش.
"نه، اشکال . . نداره. مال خودمو میدم" گفتم و برادرم با لبخندی برگشت طرفم.
سر تکون داد.
بعد از شام دکتر پرونده پزشکی آ یوانو چک کرد.
"میشه قرصایی که مصرف میکنه رو ببینم؟" پرسید و برادرم بله ای گفت قبل اینکه اونارو بیاره. همه دور میز نشسته بودیم. اون عوضی اونجا نبود. داشت تو اتاقم استراحت میکرد.
"ایناست" برادرم جعبه کوچک دارو های آ یوانو بهش داد.
چند تا نمونه از دارو هارو برداشت و جعبه رو به برادرم برگردوند.
"دیگه میرم. این ادرس منه لطفا این بچه رو برای چک آپ بیارید" از صندلیش بلند شد و کارتش رو روی میز گذاشت.
"مشکلی هست؟" عموم پرسید و دکتر قبل اینکه جواب بده کمی فکر کرد.
"بهتره یه چک آپ بشه" گفت و به طرف در رفت. ولی نزدیک در ایستاد و به طرف من چرخید.
"میتونم باهات حرف بزنم؟" گفت و همه نگاه ها روی من قفل شد.
کمی جا خوردم ولی سر تکون دادم و به طرفش رفتم.
هر دو بیرون رفتیم و اون نزدیک ماشینش ایستاد.
"آ یوان مشکلی داره؟" پرسیدم.
"بهت گفتم. باید معاینش کنم تا بتونم بگم"
"پس راجع به چی میخواستی حرف بزنی؟"
"موضوع برادرت نیست. موضوع ژانه"
چشمام گشاد شد.
"چیزی شده؟ وضعش جدیه؟" راستش . . کمی ترسیده بودم.
پوزخند کمرنگی رو روی لباش دیدم. سر تکون داد.
"تنها مشکلی که داره دهنشه نه چیز دیگه ای" بهم اطمینان داد.
خب متنفرم که اینو بگم . . ولی تو این زمینه باهاش موافقم.
"پس چی شده؟"
"اون الان آرومه. تاثیر دارو ها زیاد باقی نمیمونه و به زودی درد شدیدی حس میکنه"
حس خوبی نسبت به شنیدنش نداشتم.
"اون تو تحمل درد خوبه ولی امشب براش خوابیدن سخت میشه" اضافه کرد.
از حرفاش سر درنیاوردم. میخواد به چی برسه؟
"ازم میخوای چیکار کنم؟"
"روی میز یه قرص گذاشتم. وقتی بیدار شد بهش بده و . ."
"و؟"
"اگه گریه کرد یا همچین چیزی، بهش بگو بهم زنگ نزنه. نمیام تا بازم بهش مسکن بدم. براش خوب نیست"
گریه!!! با شنیدنش اخم کردم.
"خب پس ازم میخوای چیکار کنم؟" گیج شده بودم.
"اون باید حداقل دو روز استراحت کنه. بهش بگو کله شق نباشه و ژوچنگ هم طوریش نمیشه. برادرم نجاتش میده. بهش بگو استراحت کنه"
با سردرگمی سر تکون دادم.
قصد داشت سوار ماشینش بشه.
"اگه میتونی، براش کمی الکل بیار. بعد خوردنش مثل یه نوزاد اروم میخوابه" گفت قبل اینکه سوار بر ماشین از اونجا دور بشه.
بسیارخب، ازش خوشم نمیومد ولی آدم خوبیه. عجیبه نه؟
الکل؟ این تو خونه ما ممنوعه.
عمو بهمون اجازه نمیده.
ولی به هر حال مجبورم یه کم گیر بیارم.
تقریبا ساعت 9 شب بود که دوباره رسیدم خونه.
عمو و آ یوان خوابیده بودن و فقط برادرم هنوز بیدار بود. روی صندلی نشسته بود و کتاب میخوند و احتمالا منتظر من بود.
وقتی درو باز کردم به من نگاه کرد.
"بیدار شد؟" پرسیدم.
کتابی که دستش بود رو بست.
"نه. کجا بودی؟"
چشمامو ازش گرفتم.
"هیچ جا"
"چی تو دستته؟"
سریع پلاستیک تو دستمو قایم کردم و بهش نگاه کردم. منتظر شنیدن جوابی از طرف من بود.
اوکی، نمیتونم بهش دروغ بگم. آروم کیسه رو نشونش دادم.
"اون . . ؟" پرسید و سر تکون دادم.
"دکتر توصیه کرد؟"
دوباره سر تکون دادم.
با لبخند سری تکون داد.
"باشه پس من تو اتاقمم" گفت قبل اینکه به طرف اتاقش در طبقه بالا بره.
چند ثانیه همونجا موندم و بعد به طرف اتاقم رفتم.
آروم درو باز کردم و اونو دیدم که روی تخت خوابیده بود.
به سمتش رفتم.
مژه های بلندش در ارامش استراحت میکردن و کبودی های روی صورت و لبش به بدی قبل نبود.
بطری رو بدون ایجاد صدا روی میز کنار تخت گذاشتم و قرصی که دکتر دربارش حرف زده بود رو دیدم.
برگشتم و بهش نگاه کردم. نتونستم نگاهمو از بدن نیمه برهنش بگیرم.
خیلی لاغر بود. پوستش نرم به نظر میومد. شبیه ترکیبی از موم و عسل بود. شکم صافش توجهمو جلب کرد و با دیدن برجستگی های لبش قلبم تندتر تپید.
در جای جای بدنش جای زخم دیده میشد و چشمام یکی یکی اونارو دنبال میکرد. احتمالا زیاد تو موقعیت های اینجوری قرار گرفته بود.
حتما دکتر بدنشو تمیز کرده بود چون رو بدنش خون یا کثیفی دیده نمیشد. تصور اینکه اون بدنشو تمیز میکرده دوباره باعث شد شکمم حس عجیبی داشته باشه.
نتونستم دیگه بیشتر از این اونجوری نگاهش کنم. برای چشمام زیادی بود.
آروم پتومو برداشتم و کشیدم رو بدنش.
میخواستم برگردم ولی، مچم توسط دستش گرفتار شد و شکه شدم.
"از چیزی که میبینی خوشت میاد؟"
داشت میخندید و دندون خرگوشیاشو نشون میداد. حس کردم گوشام از خجالت سرخ شد.
دستمو از دستش درآوردم و بهش چشم غره رفتم.
لباشو جلو داد و تلاش کرد بشینه.
میخواستم کمکش کنم ولی خودش به تنهایی بلند شد و نشست.
به شونه زخمیش نگاه کرد.
قرصو از روی میز برداشتم و گرفتم طرفش. بهم اخم کرد.
"اینو بخور" گفتم و گذاشتم کف دستش.
یه لیوان آب براش ریختم و بهش دادم.
قبل اینکه قرصو بخوره بهم لبخند زد.
درواقع به نظر خیلی خسته می اومد.
"دردت برمیگرده و اینکه دیگه نمیتونی مسکن بخوری" چیزی که دکتر بهم گفته بود رو گفتم.
گوش میداد و با چشمای بادومی و زیباش بهم نگاه می کرد.
"بو دی خیلی کیوته"
سرفه کردم.
پوزخند رو لباشو دیدم.
به بطری ویسکی کنار تخت اشاره کردم.
"میتونی اگه خوابت نبرد بخوریش"
بهش گفتم. وقتی بطری رو دید لبخند پهنی به من زد.
برگشتم و به سمت کمدم رفتم و بازش کردم. گیج شده بودم نمیدونستم چه لباسی بهش میخوره.
"این اتاق تو نیست؟ قراره با من بخوابی؟"
با شنیدن اون سوال قلبم از سینم بیرون زد و جرئت نداشتم برگردم و بهش نگاه کنم.
"نه" به سردی گفتم و بالاخره تیشرت سفید و شلوار آبیمو برداشتم.
وقتی چرخیدم، نیشخندی تحویلم داد.
"میتونی همینجا بخوابی. گه گه باهات کاری نمیکنه" و زد روی قسمت خالی کنارش.
بهش چشم غره رفتم و لباسارو پرت کردم طرفش.
"میتونی بپوشیش و نه ممنون، تو اتاق برادرم میخوابم"
دوباره چرخیدم تا پتو بردارم.
بعد چند ثانیه . .
"داری از دستم فرار میکنی بو دی" از شنیدن صداش دقیقا کنار گوشم شوکه شدم و قلبم از حضور ناگهانیش به تپش افتاد.
خواستم بدون اینکه بهش بخورم برگردم. اون کمی ازم بلندتر بود. دستاشو زده بود به سینه و پوزخند میزد.
مگه دکتر نگفت بعد اینکه بیدار بشه درد وحشتناکی حس میکنه؟ ولی اینطور به نظر نمیومد.
پتو رو با دستم بغل کردم و سعی کردم حرکت کنم.
ناگهان راهمو با دست سالمش بست.
"چه عجله ایه؟" دوباره پوزخند زد.
وحشت کرده بودم.
"تو امروز یه کاری کردی" با شیطنت زمزمه کرد و دیگه قلبم از هیچ قانون طبیعی پیروی نمیکرد.
یه قدم اومد جلوتر و مجبور شدم یه قدم به عقب بردارم.
"تو . . منو بوسیدی" با لحن متهم کننده ای گفت و سرتا پام شروع کرد به عرق کردن.
"من . . من . . نکردم. من فقط . . داشتم . . سعی میکردم نجاتت بدم" با لکنت سعی داشتم توجیه کنم.
"اوه اره تو منو نبوسیدی. تو فقط لبامو مزه کردی. نمیتونی یه کیس واقعی حسابش کنم"
دوباره چشمام گشاد شد. چرا داره به اون میگه کیس؟ میتونستم گر گرفتن صورتمو حس کنم.
ناگهان، گونمو لمس کرد و من دیگه نفس نمی کشیدم.
دارم به چه کوفتی فکر میکنم؟ من یه مرد قوی ام. میتونستم کنار بزنمش یا بهش مشت بزنم تا بمیره ولی دارم چیکار میکنم؟
پتو رو خیلی سفت بغل کردم و به مرد روبه روم خیره شدم.
دوباره قدمی برداشت و پشتم به کمد خورد. وقتی طرفم خم شد نفس نفس میزدم. دستی که روی گونم بود حرکت کرد و پشت سرم قرار گرفت و موهامو به بازی گرفت.
"داری چیکار میکنی؟" با اضطراب پرسیدم.
دوباره نیشخند زد.
"وقتی اون کارو با من کردی من همچین حرفی نزدم!"
"چی . . چیکار کردم؟" لکنت گرفتم.
"ییبو" آروم اسممو زمزمه کرد. نفسمو حبس کردم.
"تو نمیدونی چجوری انجامش بدی . . بذار گه گه بهت روش درستشو یاد بده"
بهم حتی فرصت پلک زدن هم نداد. سرمو به طرف خودش کشید و پتویی که تو دستم بود بینمون فشرده شد. وقتی لب های نرمش مال منو لمس کرد، نفس کشیدن از یادم رفت.
به آرومی لب پایینمو مکید. لب هام میلرزید. با ریتم لب هامو میمکید و متوجه شدم خودم هم در تلاشم تا همراهیش کنم. وقتی متقابلا شروع به بوسیدنش کردم دست انداخت و پتو رو از دستم درآورد. پتو رو پرت کرد اونور و دستش دور کمرم حلقه شد و منو از کمد جدا کرد.
قفسه سینمون به هم برخورد کرد و من نفسمو حبس کردم. یک دستم بینمون گیر افتاده بود. کف دستمو روی قفسه سینه اش قرار دادم. دستم روی پوست نرم سینه برهنش قرار گرفت و بازومو دورش حلقه کردم.
منو میبوسید و وقتی کمی ازم فاصله گرفت، متوجه شدم به جلو خم شدم.
"دهنتو باز کن و بذار بیام تو" زمزمه کرد قبل اینکه دوباره خم شه طرفم. چاره ای نداشتم جز اینکه کاری که گفته بود رو انجام بدم.
وقتی لبامو از هم جدا کردم زبون عسل مانندشو رو حس کردم که به دهنم وارد و با زبون خودم درگیر شد.
از شنیدن صداهایی که از لذت به درمیاوردم شگفت زده شده بودم. زبونش توی دهنم میرقصید. صدای نالشو می شنیدم و تو این حس غرق شده بودم.
دستام جای جای عضلات قویشو زیر لایه نازک پوستش حس می کرد. قفسه سینه قویشو حس می کردم و قلبم نزدیک بود از سینم بیرون بزنه. زبونم با زبونش میجنگید. میتونستم انگشتاشو که از لباسم تو میرفت رو حس کنم و گرمای انگشتاش روی سمت راست پهلوی برهنم حس کردم. انگشتاش دور پهلوم تنگ تر شد و یهو منو به سمت خودش کشید. برخورد ناگهانی قسمت های خاص بدنمون به هم  باعث شد هر دو ناله کنیم و من سریع شونشو گرفتم.
"اخخخخ!!!" صدای فریادشو شنیدم و با وحشت چشمامو باز کردم.
دستمو روی زخمش دیدم و سریع متوجه شدم که بهش صدمه زدم.
شونشو گرفت و تلاش میکرد دردشو تحمل کنه ولی من خیلی ترسیده بودم و عذاب وجدان داشتم.
"ژان گه!!"
". . . ."
". . . ."
وات د فاک من چی صداش زدم!! اون مامور دیگه به درد شونش اهمیت نمیداد و به من خیره بود.
از حرف خودم شکه شده بودم و سریع دستامو گرفتم جلوی دهنم.
فاک!! ییبو، گند زدی!! به اینا فکر کردم وقتی چشمام با دیدن پوزخندش گشاد شد.
دست انداخت و مچمو گرفت. درحالی که دستمو از روی دهنم برمیداشت پوزخند میزد.
"منو چی صدا زدی؟" زمزمه کرد. در حد مرگ نفس نفس میزدم.
عرق از پیشونیم سرازیر بود و نفس کشیدن برام سخت شده بود.
چه غلطی کنم؟ چرا اخه اونجوری صداش زدم؟ مگه من استریت نیستم؟ مگه اون نیست؟ چرا قلبم داره بی جنبه بازی درمیاره؟ من چرا اینجوری شدم؟
"بیشتر اینجوری صدام بزن، اینکارو میکنی؟" دوباره زمزمه کرد.
دوباره خم شد طرفم. دستمو گذاشتم رو سینش و متوقفش کردم.
اخم کرد.
"چرا؟" پرسید.
تمام توانمو جمع کردم تا بتونم حرف بزنم و موفق هم شدم.
"تو . . تو صدمه دیدی. استراحت کن" به خودم فشار آوردم تا بگم وقتی سعی میکردم هلش بدم کنار.
"پس منظورت اینه . ." بیشتر خم شد تا در گوشم زمزمه کنه و اینا خیلی برام زیادی بود. تقریبا مردم.
". . میتونیم کارمونو بعد اینکه استراحت کردم ادامه بدیم؟" جملشو کامل کرد و دیگه حس کردم زنده نیستم.
میخواستم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه.
نفس عمیقی کشیدم و هلش دادم کنار.
داشت نیشخند میزد.
"من باید . . من . . باید برم" با لکنت گفتم قبل اینکه از اونجا برم.
"پتوت رو نمیخوای؟" پرسید و من بلافاصله از روی تخت برش داشتم و از اتاق زدم بیرون.
صداشو شنیدم که چیزی میگفت ولی جرئت نکردم بمونم و بهش گوش بدم.
دویدم طبقه بالا و برادرمو تو تختش پیدا کردم. رفتم رو تخت و کنارش نشستم.
"چرا بالشتت رو آوردی؟" پرسید و اون موقع چیزی که تو دستم بود رو دیدم. من بجای پتوم یه بالشت آورده بودم.
به سوال برادرم جواب ندادم. پشتمو کردم بهش و دراز کشیدم. هنوز بالشت تو دستم بود و سنگین نفس میکشیدم.
"داشتی ورزش میکردی؟ چرا نفس نفس میزنی؟" برادرم پرسید.
"عرق هم کردی" اضافه کرد.
"چرا هنوز بیداری. باید بخوابی" به سردی گفتم و خودمو با پتوش پوشوندم.
"داشتم فکر میکردم . . مامور ژان داره بهمون کمک میکنه. اون آدم خوبیه تو چی فکر میکنی؟"
اشاره ناگهانی برادر به اون باعث شد صورتم گر بگیره.
"اون یه عوضیه" گفتم قبل اینکه خودمو زیر پتو بپوشونم.
مطمئن بودم برادرم داره با اخم بهم نگاه میکنه ولی اهمیتی ندادم. در اون لحظه در حال به کار بردن تمام تلاشم برای پایین آوردن ضربان قلبم بودم.
چشمامو بستم و بالشتمو محکمتر بغل کردم. ولی کف دستم بافت بالش رو لمس کرد و دوباره منو یاد اون اتفاق انداخت. تک تک جزئیات بدنش، گرماش، مزه اش، عطرش و ناله های شیرینش.
فاک!!! خدایا من میخوام بخوابم، لطفااا.
تقریبا کل شب با فحش دادن به خودم گذشت . .

SuibianOnde histórias criam vida. Descubra agora