Part 22 - Half friend

760 153 1
                                    


شیائو ژان ▪

تمام مدت مثل احمقا لبخند زدم. گربه کیوت بداخلاقی که کنارم نشسته بود بعد از اون یک کلمه هم حرف نزده بود. حتی جرئت نکرده بود بهم نگاه کنه.
با دیدن چهره خجالتی و سرخ شدش حال میکردم و نمیتونستم جلوی خنده ها و نیشخندامو بگیرم.
راز طولانی ای بود و تقریبا هفت بعد از ظهر رسیدیم اونجا. توی پارکینگ یه ساختمون تجاری بودیم.
توی ماشین منتظر میان میان و بقیه بودیم.
بعضی وقتا بهش نگاه میکردم و حواسم بود حتما جایی که اون گونمو بوسیده بود دست بکشم. کاملا مطمئن بودم اینکارم باعث میشه خجالت بکشه.
"ییبو میتونم یه چیزی بپرسم؟" بالاخره سکوت ناجور بینمونو شکستم.
"نه" بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت.
لبخند زدم.
"میدونی که به هر حال میپرسم"
صدای آهشو شنیدم. لبخندم پررنگ تر شد و به طرفش خم شدم تا چیزی زمزمه کنم.
"اولین بارت بود؟"
" . . . "
سریع با چشم های گشاد شده بهم نگاه کرد
"واقعا بود!" منم چشمام گشاد شد.
" . . . "
"اوه مای گاش . . این یعنی . . اون . . منظورم اینه من اولین . ."
"خفه شو!!" منو هل داد و بهم چشم غره رفت.
از خنده ترکیدم و اون دوباره معذب شد.
خم شدم طرفش.
"میشه گه گه تو هر کار دی دی اولیش باشه؟" دوباره زمزمه کردم و حس میکردم ییبو الانه که از خجالت بزنه زیر گریه.
بلافاصله کمربندشو باز کرد و میخواست درو باز کنه که کتشو گرفتم و نشوندمش سر جای قبلیش.
"ولم کن" تقلا کرد.
"هیشششش" انگشتمو گذاشتم روی لبش و اونم نفس زنان بهم خیره شد.
ناخودآگاه چشمام به لب های باز شدش افتاد. وقتی با انگشتم لمسشون میکردم میلرزیدن و به شدت نرم بودن.
به چشماش نگاه کردم و میتونستم ترسو توشون ببینم. فکر کنم دارم تو اذیت کردنش زیاده روی میکنم. با اینکه اون یه گانگستر بداخلاقه هنوزم یه بچه است.
با شستم گونشو نوازش کردم و اونم فقط بهم نگاه کرد.
سرمو چرخوندم و به گوش چپش نگاه کردم و چشمم به اون گوشواره استیل افتاد.
"چرا جغد؟" پرسیدم و اون اخم کرد.
"چی؟"
"گوشواره ات. چرا طرح جغد گرفتی؟" دوباره پرسیدم.
"یه هدیه است" گفت و متوجه شدم دوباره داره به همون حالت بداخلاق همیشگیش برمیگرده.
این چیزا رو ولش کن، الان چی گفت؟
"هدیه؟" اخم کردم و سرمو کج کردم.
"هوم"
"از طرف کی؟"
بهم خیره شد و بی صبرانه منتظر جوابش بودم.
"چرا باید به تو بگم؟" جوابش بود و بلافاصله اخم کردم.
یه حسی توی سینم داشتم، شاید هم توی شکمم؟ هرچی که بود، خیلی اعصاب خرد کن بود.
"باید بهم بگی. چرا نداره" کتشو محکم تو مشتم گرفتم.
چشماشو باریک کرد و بهم نگاه کرد. اثری از اون ترس چند دقیقه پیش توشون نبود. در جوابش اخم کردم.
"من تصمیم میگیرم که بهت بگم یا نگم" گفت و تعجب کرده بودم که این اعتماد به نفس ناگهانی رو از کجاش درآورده بود.
"جان؟"
"ولم کن" دستور داد. خودمو لوس کردم و لبامو جلو دادم.
"هایکوان گه بود؟" پرسیدم.
"نه"
"پس آ یوانه"
"نه"
"اهان عموته؟"
"نه"
"پس . . کی؟ ویکتور؟" گفتم و اون آه کشید.
"منو ول کن" دوباره دستور داد.
ولش نکردم ومجبور شد منو هل بده.
هنوزم اخم کرده بودم. نمیدونستم کی اونو به ییبو داده و بدتر از همه این بود که نمیگفت کی بهش کادو داده. چرا؟ حس میکنم تو دلم یه چیزی میسوزه.
"اون فرد یه دختره؟" دوباره پرسیدم و روی صندلیم صاف نشستم.
"به تو ربطی نداره" به سردی جواب داد و کم کم با این مدل جواب دادنش اعصابم داشت خرد میشد.
"خب، به خودم ربطش میدم" بهش خیره شدم.
اونم در جواب بهم خیره شد و هیچ واکنشی بهم نشون نداد.
وات د . .
"اون فرد برات خیلی مهمه؟" دوباره پرسیدم.
آهی کشید و برگشت طرفم.
"مشکلت چیه واقعا؟"
"میخوام بدونم کی اینو بهت داده"
"فکر کردی فقط به تو کادو میدن؟"
تعجب کردم. چرا اینو گفت؟
"بگو کی اینو بهت داده" دوباره پرسیدم و دیگه خسته شده بودم.
"بهت نمیگم پس خفه شو"
اعصابم خرد شده بود و خیلی ناراحت بودم.
"اوکی. اصلا دوست ندارم بدونم. انقدرام قشنگ نیست" سرمو برگردوندم ولی هنوزم حس عجیبی داشتم.
"دیوونه" صداشو شنیدم ولی برنگشتم طرفش.
ماشین میان میانو که به این سمت میومد رو دیدم.
"اونا اینجان" گفتم قبل اینکه درو باز کنم.
ییبو هم بعد من پیاده شد و به طرف ماشین رفتیم.
"شیائو ژاااان!!" صدای فریادیو شنیدم و نتونستم جلوی خندمو بگیرم.
"جیلیییی!!" منم در جوابش داد زدم و جیلی پشت سر میان میان از ماشین خارج شد. دوید سمتم و محکم بغلم کرد. منم همون کارو کردم.
"دلم برات تنگ شده بود" جیلی گفت.
"مال من نشده بود" گفتم و خندید.
کسی سرفه کرد.
هر دو به سمت کسی که سرفه کرده بود برگشتیم.
ییبو به من اخم کرده بود.
"و ایشون؟" جیلی به ییبو اشاره کرد.
"این دوست ژان گه ییبوئه و ییبو این جیلیه. مخ کامپیوتر ما" میان میان اونارو به هم معرفی کرد.
"خیلی خوشتیپه" جیلی تو گوشم زمزمه کرد و به ییبو نگاه کردم.
"هست و چشماتو درویش کن" به جیلی هشدار دادم و لبخند زدم.
اخم کرد و من خندیدم.
"یه نقشه میخوایم" به میان میان گفتم.
"یه نفر دیگه قراره بهمون ملحق بشه" گفت و ابرومو بالا بردم.
"کی؟" پرسیدم و همون لحظه ماشین نقره ای رنگی رو دیدم که وارد پارکینگ شد. سمت ما اومد و ترمز کرد.
"چرا به اون خبر دادی؟" به میان میان چشم غره رفتم.
"ما ندادیم. خودش فهمید" گفت و در ماشین نقره ای باز شد.
"لی جیه گفت توی سفر کاری هستی. چطور تونستی به زن و پسرت اونجوری دروغ بگی؟" درحالی که از ماشین پیاده میشد بهش گفتم.
"فکر کردی فقط خودت بلدی از این کارا بکنی؟" یوچن به سردی پرسید و من از دیدنش به شدت عصبی شده بودم.
"چرا اومدی اینجا؟ این ماموریت تو نیست. تو کلی کار دیگه داری که باهاشون سر و کله بزنی" گفتم.
"برادر زنم دست اون عوضیاست" دستاشو زد به سینش.
"خودم میتونم نجاتش بدم. نیازی به کمک تو ندارم. حالا برو پی کارت"
"اگه برم باید به زنم بگم چه اتفاقی برای برادرش افتاده"
"داری تهدیدم میکنی؟"
"اینجوری به نظر میاد نه؟" نیشخند زد و کمی خم شد جلو.
"برو گمشو" دندونامو به هم فشار دادم.
"هی بچه ها، هی . . آروم . .آروم . ." میان میان مارو از هم دور کرد و بینمون قرار گرفت.
"اونا ژوچنگو گرفتن و این مسلما تقصیر تو بوده" متهمم کرد و منم در جوابش چشم غره رفتم.
"نبود"
ناگهان کسی حرف زد و منو یوچن که به یک اندازه تعجب کرده بودیم به طرف ییبو برگشتیم.
"چی گفتی؟" یوچن ازش پرسید.
"گفتم تقصیر اون نبود" ییبو به سردی جواب داد.
لبخند زدم. داره ازم طرفداری میکنه؟ واو چقدر هات!
"و ممکنه بپرسم شما کی باشین؟" یوچن با چشمای باریک ییبو رو از نظر گذروند.
مسلما ییبو قصد نداشت جوابشو بده.
"اسمش ییبوئه . . اون . ." میان میان داشت توضیح میداد که یوچن حرفشو قطع کرد.
"آهان . . تو باید آ ییبو باشی. زنم وقتی زنگ زد همش از تو تعریف میکرد" گفت و دوباره لبخند زدم.
بالاخره یوچن برگشت سمت من.
"باورم نمیشه تو پای یه آدم غریبه رو به این ماموریت مخفی باز کرده باشی. حرکتت واقعا حرفه ای بود" با تمسخر برام دست زد.
"اون غریبه نیست" بلافاصله جوابشو دادم.
"آآ . . پس کیه؟ داداشت؟"
"یه چیز شیرین تر رو ترجیح میدم" به شوهر خواهرم نگاه کردم.
"برادر خونده؟" جیلی گفت و چشمامو چرخوندم.
"عالی بود جیلی واقعا خیلی شیرین بود. قربون دستت" گفتم.
به طرف ییبو رفتم و دستمو دور شونش انداختم و به یوچن نگاه کردم.
"اون پنجاه درصد دوستمه" گفتم.
"و اون نصف دیگش چیه؟" یوچن پرسید.
"اون بخشش یه خرده رمانتیکه" گفتم و بلافاصله بازوی ییبو تو شکمم فرود اومد و همزمان چشم غره ای هم ازش دریافت کردم.
"آدم باش" بهم هشدار داد و با افتخار به یوچن نگاه کردم و خندیدم.
"عوضی" گفت و از دیدن قیافه آزردش خیلی خوشحال شدم.
"بچه ها اون وَن مائه، برین تو. توی راه رو نقشه کار میکنیم"
میان میان گفت و هممون به ون سیاهی که یه گوشه پارک شده بود نگاه کردیم.
"من میرونم" یوچن گفت.
"اوکی، مسلما به یه راننده احتیاج داریم. راننده سوار شو" گفتم.
"ییبو، به اون توجه نکن. فقط بیا دنبال گه گه" با خودم بردمش.
با تعجب به من نگاه کرد و حواسم بود چشمکی به یوچن بزنم . .

SuibianDonde viven las historias. Descúbrelo ahora