Part 14 - Miss Me

936 176 3
                                        

▪ وانگ ییبو ▪

میدونستم که تحمل کردنش رو ترک موتورم کار آسونی نیست.
اون عوضی یه بند درباره اینکه آ یوان چقدر شیرینه، برادر هایکوان چقدر حامیه و عمو چقدر ترسناکه حرف زد. یه سره درباره صبحونه ای که درست کرده بودم تعریف کرد و از قهوه تلخی که درست کرده بودم شکایت کرد. فقط خدارو شکر که به اتفاقاتی که اون شب و امروز صبح تو اتاقم افتاده بود اشاره نکرد.
"میتونی یه لحظه خفه شی لطفا؟" بعد مدتی مجبور شدم بگم.
"اوه! دارم لائو وانگو اذیت میکنم؟" این را گفت و من با ناباوری سرمو تکون دادم.
ناگهان حلقه دستاش دور کمرم تنگ شدن و قلبم نزدیک بود از سینم بیرون بزنه.
"چیکار میکنی!" قبول دارم که تا حدی شوکه شدم.
گونشو روی شونم گذاشت و من به سختی سعی تونستم تا روی جاده تمرکز کنم.
"دهنمو میبنم" زمزمه کرد و حسی مثل جریان برق از بدنم رد شد.
علامت ترافیک سنگین جاده رو دیدم و بلافاصله زدم رو ترمز. "بهتره حرف بزنی" سرشو از شونم برداشت و حلقه دستاشو شل کرد.
"آآآ . . ییبو لائوشی خیلی پرروئه" شکایت کردنشو شنیدم ولی هیچ واکنشی نشون ندادم. منتظر علامت بودم.
ناگهان حس کردم دستش داره داخل کتم حرکت میکنه و انگشتاش باعث شدن قلقلکم بگیره.
سریع دستشو گرفتم و تا جایی که میتونستم فشار دادم.
"آآآ آآآآ . . باشه باشه . . باشه . . دیگه اینکارو نمیکنم . ." با درد داد زد و بالاخره دست شیطونشو ول کردم.
"وانگ ییبو، تو واقعا آدمی؟ تقریبا دستمو نابود کردی" داد زد ولی به هیچ جام نگرفتمش.
"تو به زور راضیم کردی با تو روی این موتور بشینم. بعدش گفتی خفه شم و الانم داشتی دستمو میشکوندی چقدر بی رحم!!!"
"پس نمیخوای مثل یه آدم نرمال اونجا بشینی نه؟" نمیدونم اصلا چرا دارم باهاش حرف میزنم.
"آدم نرمال!!! داری غیرمستقیم بهم میگی دیوونه؟" واو! خیلی سورپرایز شده بود.
"میتونم به طور مستقیم هم بگم" از دستش کلافه شده بودم.
"تو واقعا خیلی چیزی" این را گفت و وقتی علامت تغییر کرد سریع موتورو روشن کردم.
بعد چند دقیقه به جایی رسیدیم. یه خیابون بود و موتور رو جلوی یک کافی شاپ نگه داشتم. دوتاییمون کلاهامونو درآوردیم.
"مطمئنی همینجاست؟" پرسیدم چون یه مکان عمومی بود.
"آره خودشه" شونه مو گرفت و از موتور پیاده شد. وقتی اون گرما از پشتم دور شد حس بدی تو سینم ایجاد شد و نگاهش کردم.
داشت  محوطه رو بررسی میکرد. طوری که اطرافو نگاه میکرد و با چشماش انالیزشون میکرد فوق العاده بود. گوشه راست لبش بین دندوناش بود. به آرومی میجویدش و اطرافو نگاه میکرد. وقتی سرشو برگردوند، خال مشکیش تمام توجهم رو جلب کرد. ناگهان لبش از حصار دندوناش رها شد و برام بوس فرستاد. اون موقع بود که فهمیدم تمام مدت بیشرمانه داشتم به لبش خیره نگاه میکردم و اونم داشت لذت میبرد.
صورتم از خجالت سرخ شد و نمیتونستم دوباره بهش نگاه کنم. اون عوضی به شدت میخندید.
بهم گفت
"هیچوقت از گفتن این که تو کیوتی خسته نمیشم"  تمام جرئتمو جمع کردم تا بهش نگاه کنم.
"آآآآ . . اشکال نداره . . اون قیافه رو به خودت نگیر" دوباره زد رو شونم.
"خب، مرسی که رسوندیم. میبینمت" با لبخند جادویی ش بهم گفت و من فقط نگاهش کردم.
چی؟ ولی . .
"گفتی تو رو برسونم پیش پارتنرت ولی اون کجاست؟" دور و ورمو نگاه کردم ولی فقط چند نفر تو اون محوطه بودن.
"باید یه جایی نزدیک اینجا باشه. اوکیه میتونم خودم پیداش کنم" بهم اطمینان داد.
"ولی . . بهش زنگ بزن ازش بپرس کجاست" پیشنهاد دادم.
لبخندی زد و سر تکون داد قبل اینکه شماره پارتنرشو بگیره.
دوبار تماس گرفت ولی کسی برنداشت. تغییر احساسات چهرش واضح بود.
"چی شـ . ."
"چیزی نیست ییبو. میتونم خودم پیداش کنم. باید برگردی" حرفمو قطع کرد.
دسته موتورو تو دستم فشار دادم. آه کشیدم و دوباره بهش نگاه کردم.
"کمک میکنم پیداش کنی بعد میرم" گفتم.
مرد روبه روم چند ثانیه فقط نگاهم کرد و بعد به آرومی لبخند زد.
"لائو وانگ اوه لائو وانگ تو تا الانشم خیلی بهم کمک کردی. من حواسم به این مسئله هست نمیخواد نگرانش باشی"
نمیتونستم بفهمم چرا قلبم به این سرعت میزنه ولی نمیخواستم تو این وضعیت اینجا ولش کنم.
"اگه . . اگه نتونستی پیداش کنی چی؟ . . بذار کمکت کنم" اصرار کردم.
با لبخندی که ازش عشق میبارید آهی کشید. دستشو گذاشت رو شونم.
"من یه مامورم ییبو. از پسش برمیام" 
البته که از پسش برمیاد. ولی اگه کمکش کنم چی؟ چرا انقدر کله شق بازی درمیاره. نپرسیدم ولی خودش ذهن منو خوند.
"این جنگ تو نیست ییبو. برگرد" با صدایی اروم گفت و شونمو فشرد.
"برگرد و از آ یوان مراقبت کن. دیگه با ویکتور کاری نداشته باش. ازش دور بمون"
چشمامو ازش نگرفتم. نمیدونستم چهرم چه حسی رو نشون میداد چون دیدم به سمتم خم شد. ناگهان واکنش نشون دادم و با دستم مانع جلو اومدنش شدم.
وقتی به طرز کیوتی اخم کرد خیره نگاهش کردم 
"چی؟ چرا؟ من دیشب تو رو بوسیدم و امروز صبحم همین کارو کردم. الان چی شده؟"  این را گفت و من به اون حجم کیوت و بی شرم جلوم خیره شدم. چطور میتونه با صدای بلند همچین حرفی بزنه.
اطرافو چک کردم تا ببینم کسی اونجا هست یا نه. اره، چند نفر بودن و داشتن مارو یه جوری نگاه میکردن.
"اوه، تو نگران اونایی؟" پرسید و مجبور شدم دوباره بهش نگاه کنم.
"هی گایز، شما با اینکه من ببوسمش مشکلی دارین؟" با صدای بلند رو به اون افراد گفت. تا حالا تو زندگیم انقدر خجالت زده نشده بودم. رنگم پرید و قلبم از حرکت ایستاد.
"میبینی، اونا هیچ مشکلی ندارن" قبل اینکه با دستش صورتمو به سمت خودش برگردونه و بلافاصله منو بوسید شنیدم که اینو گفت.
اون منو تو یه مکان عمومی جایی که اون ادما مارو تماشا میکردن بوسید. با یک دستم دسته موتورو سفت گرفته بودم و با دست دیگم کتشو گرفته بودم.
با دو دستش سرمو گرفت و با یه مک محکم ازم جدا شد. هر دو نفس نفس میزدیم.
نمیتونستم به اون یا دور و برم نگاه کنم. آرزو میکردم زمین دهن باز کنه و منو زنده زنده ببلعه. نگاهمو ازش دزدیدم و به زمین خیره شدم.
ناگهان، دستی رو رو سرم حس کردم و آروم سرمو بالا بردم و بهش نگاه کردم. موهامو با ارامش نوازش میکرد.
به سمت گوشم خم شد و چشمامو بستم.
قبل این که عقب بکشه  "دلت برام تنگ میشه" بدون هیچ حرفی از اونجا دور شد.
فقط تونستم بهش نگاه کنم. کسی که هر بخش رفتار و شخصیت منو تو این وقتی که باهاش اشنا شده بودم به چالش کشیده بود.
از دیدم خارج شد و بالاخره نفس کشیدم.
بعد چند دقیقه دیگه خیره شدن، تصمیم گرفتم برگردم . .








SuibianDonde viven las historias. Descúbrelo ahora