Part 8 - See You Again

963 178 6
                                    

▪ وانگ ییبو ▪

"برادر، تو نباید بیای" در حالی که اون مامورو از ماشین میاوردم بیرون گفتم.
"نه، منم میخوام ویکتورو ببینم" برادر جواب داد.
"این یه لنگرگاهه!" صدای ذوق زده مامورو شنیدم.
"حرکت کن" بازوشو گرفتم و با خودم بردمش. جای اسلحه توی اون یکی دستم امن بود. تقریبا غروب شده بود وقتی به اونجا رسیدیم.
"اون تو این لنگرگاهه؟" اون عوضی در حال راه رفتن پرسید. حتی بهش نگاهم نکردم. با شدت هلش دادم تا به راه رفتن ادامه بده.
برادر در سکوت دنبالمون میومد.
"هی ییبو، چرا انقدر بی ادبی؟" صداشو شنیدم که پرسید.
بی ادب؟ من بی ادبم؟ گوشه چپ لبم هنوز میسوزه بیشعور. توی عوضی منو گاز گرفتی!! تو منو با دهنت گاز گرفتی!! هیچ کس تا حالا حتی سعی نکرده بود بهم دست بزنه.
فشار خونم با فکر کردن به این چیزا بالا رفت.
ناگهان دو نفرو دیدم که به سمت ما میومدن.
یکی از اونا رسید به ما و به شیائوژان خیره شد. اون یکی مستقیم به سمتش رفت و بدون هیچ هشداری مشتی تو صورتش زد.
واو! اصلا انتظار همچین چیزیو نداشتم!
با درد داد زد و من مجبور شدم نزدیک تر به خودم بگیرمش تا نیوفته. فکشو منقبض کرد. دستاش از جلو بسته شده بود برای همین فقط تونست گونشو بگیره و به اون مردی که ناگهان بهش مشت زده بود نگاه کرد.
"اییی . . من تو رو می شناسم؟" صداشو شنیدم که از اون فرد میپرسید و راستشو بخوای خیلی تعجب کرده بودم که چرا اون بهش مشت زد.
اون فرد سریع دهنشو باز کرد و جای خالی چندتا از دندوناش مشخص شد.
"یادت اومد؟" دوباره بهش خیره شد.
به مامور نگاه کردم و دیدم داره خیلی جدی و عمیق راجع بهش فکر میکنه.
"ناراحت میشی اگه بگم یادم نیومد؟" با یه پوزخند پرسید و من چشمامو چرخوندم.
"تو . ." مرد کتشو گرفت و اونو دنبال خودش کشید. بازوش از دستم رها شد و نگهبانا با خودشون بردنش و من فقط نگاهشون کردم. نمیدونم چرا یه ذره احساس . . احساس . .
"شما ها با من بیاین" یکی از اون نگهبانا به من و برادرم گفت. همون جا ایستادم، به مامور نگاه میکردم که داشتن میبردنش و اون لحظه اون هم برگشت و به عقب نگاه کرد. داشت دنبال اونا کشیده میشد ولی سرشو چرخوند و به ما . . نه . . به من نگاه کرد و پوزخندی روی لباش شکل گرفت قبل اینکه سرشو برگردونه.
اون لبا . . اون لبا خیلی نرم بودن برخلاف اون دوندونای خرگوشیش. لبم هنوز میسوخت.
ناگهان دستی شونمو لمس کرد. به خودم اومدم و به برادرم نگاه کردم.
"ییبو . . اون مرد . ."
"برادر" حرفشو قطع کردم.
دیدم آهی کشید و من مجبور بودم که نادیدش بگیرم و به طرف جایی برم که نگهبانا اون مامورو بردن. برادرم با ناامیدی منو دنبال کرد.
نگهبان دیگه ای به ما اتاقیو نشون داد. وقتی وارد اتاق شدم سریع تونستم شیائو ژانو تشخیص بدم. اونجا ایستاده بود و دو نگهبان بازوهاشو گرفته بودن.
چندتا نگهبان دیگه هم در اتاق حضور داشتن و اونجا شبیه جهنم بود و چند تیکه وسایل شکسته هم اطراف اتاق ریخته شده بود، کثیف و خاکی.
مامور دندون خرگوشیاشو دوباره بهم نشون داد و من نگاهمو ازش گرفتم.
در دیگه ای باز شد و ویکتور وارد اتاق شد.
"بو، عزیزم. بالاخره انجامش دادی" با لبخند درخشانی روی لبش به سمتم اومد. با تحسین زد به شونم و من همچنان بی احساس بهش نگاه میکردم.
نگاه ویکتور به سمت مامور چرخید و منم اونو دنبال کردم. شیائو ژان بعد گرفتن نگاهش از من به ویکتور نگاه کرد.
"دلم برات تنگ شده بود" اون عوضی به ویکتور گفت و من نیشخند ویکتورو دیدم. ویکتور میخواست جوابشو بده ولی . .
"ویکتور، راجع به آ یوان" سریع پرسیدم.
ویکتور به طرفم برگشت و نیشخند از روی صورتش محو شد و استرس جایگزینش شد و من متوجهش شدم.
"ویکتور" برادرم جلو اومد و کنارم ایستاد.
"هایکوان. انتظار دیدنتو نداشتم" ویکتور با لبخند با برادرم دست داد.
"چرا آیوان نیاز به معاینه بیشتر داره؟ مشکلـ . ." در حال پرسیدن بودم که ویکتور حرفمو قطع کرد.
"چیز جدی ای نیست بو. اون دکترو بهت معرفی میکنم. برات توضیح میده" ویکتور قول داد.
برادرم بهم نگاه کرد و نگرانی تو چشم هاش موج میزد. هر دومون به طرف ویکتور برگشتیم و سر تکون دادیم.
"قربان" نگهبان ویکتورو صدا کرد و اون هومی گفت.
"بسیارخب، نمیخوام زیاد حوصله مستر ژانو سر ببرم. دکتر وِن تا چند ثانیه دیگه میرسه اینجا" ویکتور در حالی که به سمت شیائوژان میرفت اطلاع داد.
"که حوصلم سر نره؟ اون چیه مثلا . . یه دلقکه؟" صدای جواب دادن مامورو شنیدم.
موندم چطور میتونه تو همچین موقعیتی انقدر باحال برخورد کنه.
"چطور جرئت میکنی بهش بگی دلقک؟" ویکتور به مامور چشم غره رفت ولی میدونستم نمیترسه. اون داشت مثل یه احمق میخندید.
ناگهان مردی در چهارچوب در ظاهر شد. اون زیر کت سفیدش لباس قرمزی پوشیده بود، موهای مشکی پرکلاغی و کوتاهی داشت. چشماش سرد تر و نگاهش از من میخکوب کننده تر بود. عینک طلایی ای روی بینیش بود و چند بادیگارد اطرافش. عینکشو صاف کرد و به شیائوژان نگاه کرد.
دیدم شیائوژان با حیرت بهش نگاه میکنه. دهنش باز مونده و هیجان از صورتش معلوم بود. اون عوضی داره لبخند میزنه؟ اون دفعه اولی که منو دید هم همچین واکنشی نشون نداد؟ . .
فاک!! من چرا دارم به این چیزا فکر میکنم؟
"سلام مامور ژان" دکتر ون جلوی شیائوژان ایستاد و اون هنوزم داشت احمقانه لبخند میزد. و من با دیدن این صحنه ناراحت نشدم؟
"اوه مای گاد تو ون چائویی!!!" شیائوژان خیلی هیجان زده بود و چرا شبیه افرادی بود که آیدلشونو میبینن؟
ویکتور سریع پیش دکتر ون رفت.
"دکتر ون، اون یه عوضی واقعیه" ویکتور گفت.
"آیاااا . . هی ویکتور، اینجوری مردمو معرفی میکنی؟" شیائوژان با ناامیدی گفت.
"سلام دکتر ون چائو. من یه مامور ویژه ام و . . برای دیدنت لحظه شماری میکردم. بالاخره همو دیدیم" صدای مامورو شنیدم که با نیشخندی روی لبش گفت.
"از آشناییت خوشوقتم مامور ژان. خیلی چیزا راجع بهت شنیدم" دکتر ون جواب داد.
"آیااا داری شرمندم میکنی" اون احمق گفت.
دکتر ون با تمسخر نیشخند زد قبل اینکه طرف ما برگرده.
"و اونا؟" از ویکتور پرسید.
"آه . . دکتر ون. این پسرم وانگ ییبوئه. بهتون دربارش نگفته بودم؟" ویکتور گفت.
دکتر ون به من نگاه کرد. صورتم بی احساس بود. نگاهش به تن هر کسی لرزه مینداخت ولی نه، رو من کارساز نبود.
بعد از چند ثانیه خیره نگاه کردن لبخند زد.
"و این برادرش هایکوانه" ویکتور برادرم رو هم معرفی کرد.
"میتونن برن" دکتر به ویکتور گفت قبل اینکه دوباره برگرده طرف شیائو ژان.
"میخوایم نتایج معاینه آ-یوانو بدونیم" بلافاصله گفتم.
توقف کرد و دوباره برگشت طرف ما.
روی پیشونیش خط اخمی تشکیل شد.
"ااامم . . دکتر ون، اونا برادر های یوانن" ویکتور به دکتر گفت.
"و میخوان باهاتون راجع بهش حرف بزنن" اضافه کرد.
دکتر قبل اینکه جواب بده کمی فکر کرد.
"باشه، بهشون بگو باید منتظر بمونن" رو به ما گفت.
دیدم برادرم سر تکون داد ولی من نه. دکتر قبل اینکه روشو برگردونه کمی چشم هاشو ریز کرد و روبه روی شیائوژان ایستاد.
"حالا، بهم بگو مامور ژان. اون فلش کجاست؟" پرسید.
"برای بار هزارم میگم . . من . . اون . . فلشو . . ندارم!!" شیائوژان گفت.
"پس کجاست؟" دکتر دوباره گفت.
"نمیدونم" مامور شونه بالا انداخت.
دکتر ون به شیائوژان نیشخند زد.
"بهم راستشو بگو وگرنه . ."
"وگرنه چی؟ میخوای بزنی بکشیم؟"  شیائوژان هم در جواب نیشخندی تحویلش داد.
"اوکیه، منو بکش" شیائوژان اضافه کرد ولی این دفعه لحنش کاملا جدی بود.
با تعجب بهش نگاه کردم. حس میکردم چیزی توی شکمم تکون میخوره ولی نمیدونستم چی.
"تو رو نمیکشم . . مامور ژان ولی اونو چرا" دکتر با انگشتش به در اشاره کرد.
"امیدوارم آرزو مرگ دوستتو نداشته باشی" اضافه کرد و افراد توی اتاق به اضافه من به اون سمت خیره شدیم.
نگهبان پسری رو آورد داخل و من سریع به شیائوژان نگاه کردم تا واکنششو ببینم.
"ژوچنگ!!!" شیائوژان از دیدنش جا خورده بود.
پسری که به نظر میومد اسمش ژوچنگه مثل شیائوژان زخم های زیادی داشت.
"اوه! تو بالاخره اومدی!!" ژوچنگ با طعنه گفت.
با دیدن تمسخر روی صورتش تعجب کردم.
"فاک!! فکر کردم اینا یوبینو دارن. اگه میدونستم تویی قطعا فرار میکردم" شیائوژانم مثل ژوچنگ با طعنه گفت.
"ببخشید؟ برای همین بهم پیامک زدی تا برات پشتیبانی بفرستم؟ اوکی جهت اطلاعت عرض میکنم، من کسی نبودم که اونو خوندم" ژوچنگ داد زد.
یه لحظه وایسا . . پیامک؟ اون یه پیام فرستاده؟ کی؟
"امم پیامک؟ . . چی . . داری راجع به کدوم پیامک حرف میزنی . . کدومو میگی؟" دیدم شیائوژان به من نگاه کرد قبل اینکه بگه. با لکنت گفت و من چشمامو باریک کردم.
"ما پیامتو دریافت کردیم مامور ژان. شاید بتونی اون پسرو دور بزنی ولی منو نمیتونی" دکتر ون گفت.
وایسا . . من؟ اون منو دور زده؟ دوباره به مامور نگاه کردم.
ناشیانه به من لبخندی زد.
ناگهان چیزی از ذهنم رد شد. سریع دنبال گوشیم گشتم. تو جیب کتم بود. قفلشو باز کردم و پیامکارو چک کردم ولی همچین پیامی نبود.
دوباره به اون عوضی نگاه کردم.
"بعد از فرستادن حذفش کردم" با لبخند ملیحی بهم گفت.
چی؟؟؟ اون از گوشیم استفاده کرده؟ کی؟
"ایییی . . ژوچنگ، تو فقط یه کار داشتی. که پشتیبانی بفرستی. پس چرا خودت اینجایی؟؟ نگاه کن الان ییبوم بهم به چشم یه خائن نگاه میکنه " اون عوضی گفت و وایسا دقیقا منو چه کوفتی صدا زد؟؟ ییبوش؟ چه . .
اره همه تعجب کرده بودن و به من نگاه میکردن.
از درون کمی ترسیدم ولی تونستم به اون چشم غره برم.
"اره، شنیدم که تورو دزدیدن و میخواستم نجاتت بدم. حالا اینجام. اره اصن تقصیر من بود. نمیدونستم تو از این . . سفر لذت میبری" ژوچنگ گفت و بهم نگاه کرد با . . اون چه حسیه تو چشماش؟ چندش؟ یا حسادت؟
"اخ تو چقدر منو دوست داری" شیائوژان به ژوچنگ لبخند زد.
ژوچنگ داشت با چشماش ژانو میکشت.
"این چرت و پرتا رو تمومش کن، مستر ژان. اگه میخوای دوستت زنده بمونه،  بهم بگو اون فلش کجاست" صبر دکتر ون رو به اتمام بود.
"هاها . . فکر کردی میخوام جلوتو بگیرم که نکشیش؟ قربون دستت اون تفنگو بده من خودم به جات انجامش میدم" شیائوژان با خنده گفت.
"ژان عوضی بیشعور!!" صدای فریاد ژوچنگو شنیدم.
دکتر ون به طرف ویکتور برگشت.
"اون نفهمو بکش"
"کدومو؟" ویکتور پرسید و دکتر ون بهش چشم غره رفت.
"اهااا . . فهمیدم" ویکتور جواب داد قبل اینکه اسلحشو دربیاره و به طرف ژوچنگ بگیره.
چشمام گشاد شد. به شیائوژان نگاه کردم و دیدم هنوز خونسرده.
ویکتور میخواست ماشه رو بکشه ولی . .
"توی بار. یه جایی همون اطراف گمش کردم" شیائوژان گفت.
بهش نگاه کردم.
ویکتور اسلحشو پایین آورد.
"ممکنه دروغ بگه دکتر ون" ویکتور گفت.
"آیااا . . باورم کن. دارم بهت راستشو میگم" گفت.
"چند نفرو بفرست تا بارو چک کنن" دکتر ون به ویکتور گفت و دوباره طرف مامور ها برگشت. به هردوشون با بی اعتمادی نگاه میکرد.
"اگه دروغ بود . . فقط کارشونو تموم کن" اضافه کرد.
ویکتور بله ای گفت و به طرف ما اومد. به مامور نگاه کردم که توسط اونا از اونجا برده میشد.
نمیدونم چرا ولی نتونستم چشمامو ازش بگیرم.
ناگهان بهم نگاه کرد. نگاهمون به هم گره خورد و بلافاصله لبخند زد.
"گه گه دلش برات تنگ میشه ییبو. دوباره میبینمت . . البته اگه نمردم" گفت قبل اینکه کامل از اتاق خارج بشه.
قلبم تند میزد و حتی نمیتونستم صدای دکتر ونو بشنوم که با ما صحبت میکرد . .

SuibianHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin