▪ شیائو ژان ▪
با شنیدن صدای نامفهومی پلک زدم و چشمامو باز کردم. اولین چیزی که دیدم شیشه شکسته ماشین بود.
سرم به شدت درد میکرد و کل بدنم تیر میکشید اما سمت چپ صورتم بدترین وضع رو داشت.
سریع کنارمو نگاه کردم و صندلی راننده رو خالی دیدم. به فکر فرو رفتم.
اون کجا رفته؟
صبح زود بود و خورشید هنوز درنیومده بود. نسیم خنک و نشاط بخش بود. هنوز بارون میومد ولی نه به شدت دیشب. نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم دستامو بکشم و خستگی در کنم ولی دستبند بهم این اجازه رو نمیداد.
اون موقع بود که روی مچ دست راستم چیزی دیدم.
به طرفش خم شدم تا دقیق تر بهش نگاه کنم . . این چیه؟
دستمالی آبی روی زخم مچ راستم بسته شده بود. دستمو تکون دادم و دوباره به فکر فرو رفتم.
اون گربه بداخلاق زخم دستمو بسته؟ با این دستمال؟ جدی؟!!
صدای قدم هایی رو شنیدم و از شیشه ماشین بیرونو نگاه کردم. نزدیک شدن ییبو به ماشینو دیدم. کلاه هودیش سرش بود. فردی کنارش راه میرفت و اون هم کلاه هودی مشکیش رو سرش بود و برای همین نتونستم چهرشو واضح ببینم. به نظر میومد دارن راجع به مساله مهمی بحث میکنن و از نحوه صحبت کردن ییبو میشد فهمید که به هم نزدیکن. کم کم داشتم کنجکاو میشدم این فرد تازه وارد کیه.
به در سمت من نزدیک شدن و به داخل نگاه کردن. نگاهم بین ییبو و تازه وارد میچرخید.
ییبو هودیشو درآورد، قفلو زد و در ماشینو باز کرد.
"صبح به خیر عسلم. وقتی بیدار شدم کنارم نبودی، نگران شدم" نیشخند زدم.
ازش نگاه کوتاهی دریافت کردم اما من از کارم راضی بودم.
"پس، این خودشه" صدایی مهربون و عمیق.
به شخصی که با ییبو اومده بود نگاه کردم.
کلاه هودیشو درآورد و چهره فرشته مانندشو دیدم.
"یه چینی دیگه. به من نگو تو هم چینی بلد نیستی" از دهنم پرید.
"من چینی بلدم مستر ژان." مرد روبه روم لبخند مهربونی زد.
با لبخندش حیرت زده شدم. بهم نگو که اون یه گانگستره. هیچ کس باورش نمیشه.
"حداقل یکی قبولش داره" گفتم و چشم غره سریعی از ییبو دریافت کردم.
مرد دوباره لبخند زد.
"شما ها شبیه همید" به فکر فرو رفتم.
"آره" دوباره لبخند زد.
ناگهان ییبو خم شد و دستبندمو باز کرد و منو از ماشین بیرون کشید. وقتی دوباره تونستم پامو رو زمین بذارم، آرامشو با تمام وجودم حس کردم. دستام هنوز بسته بود ولی حداقل میتونستم بدنمو کش و قوس بدم. حین انجامش خمیازه کشیدم. ییبو هنوز بازومو گرفته بود برای همین وقتی دستامو بردم بالا اونم مجبور شد همین کارو کنه. وقتی پوزخند زدم بهم نگاه کرد.
"بسه" منو به سمت جاده کشید و اونجا یه ماشین دیگه دیدم. منو نشوند صندلی عقب و دقیقا مثل قبل بهم دستبند زد. آه کشیدم.
"ییبو، تو خیلی بی رحمی" شکایت کردم.
ییبو حتی به من گوش هم نمیکرد.
"برادر، میخوای تو رانندگی کنی؟" شنیدم از فرد دیگه پرسید.
"اوه اون برادرته!!!" با صدای بلند گفتم.
"من رانندگی میکنم ییبو. تو باید کنار مستر ژان بشینی" صدای مردو شنیدم.
"میتونم جلو پیش تو بشینم" ییبو گفت.
"تو گفتی اون مامور باهوشیه" اون مرد به ییبو گفت قبل اینکه روی صندلی راننده بشینه.
"اووو . . تو همچین چیزی گفتی؟" خندیدم.
"بیا پیشم بشین بو دی. اینجوری حوصلم سر میره" پوزخند زدم.
ییبو بهم چشم غره رفت قبل اینکه درو باز کنه و کنارم بشینه.
"ییبو، راجع به این کار مطمئنی؟" برادرش ناگهان پرسید.
"قبلا هم این بحثو داشتیم. فقط بریم" ییبو با حالت سردش گفت.
تو مدتی که ماشین در حرکت بود داشتم نقشه میکشیدم. گاهی به ییبو نگاهی می انداختم. اون قطعا داشت عصبانی میشد. شونه بالا انداختم. من باید فرار کنم، و میکنم. میدونم یوبین تو راهه.
ناگهان تلفن ییبو زنگ خورد. بلافاصله گوشیو برداشت.
اون فقط با هوم و زمزمه حرف میزد.
لحن انگلیسی صحبت کردنش خیلی جذابه، پس چرا همش با هوم و این چیزا حرف میزنه؟ تعجب میکنم.
تماسو قطع کرد. بهش خیره بودم. به برادرش نگاه کرد.
"اونا دارن آ یوانو میبرن به آزمایشگاه؟" این یه سوال بود و دیدم برادرش هومی گفت و به ییبو نگاه کرد.
"چرا؟" دوباره ییبو پرسید.
"آزمایش بیشتر"
دیدم ییبو چند ثانیه به برادرش خیره شد و بعد هومی گفت. هردوشون ساکت بودن.
اوکی، نگاهم بینشون میچرخید و هیچی از رفتارشون نمیفهمیدم. این یوانی که میگن کیه؟ و آزمایشگاه و آزمایش چین؟
چند دقیقه دیگه به همین منوال گذشت و اونا کلا حضور منو فراموش کرده بودن. بسیارخب، من واقعا دوست نداشتم بذارم منو با هوا یکی کنن.
"پس برادر، اسمت چیه؟" از برادر ییبو به زبون چینی پرسیدم.
تونستم نگاه خیره ییبو رو از کنارم حس کنم و برادر ییبو از آینه جلو بهم نگاه کرد.
"اسمم هایکوانه" به چینی جوابمو داد.
"وااو!!" وقتی دیدم به چینی جواب داد خیلی خوشحال و هیجان زده شدم.
بلافاصله برگشتم سمت ییبو تا شادیمو با اون تقسیم کنم ولی اون خرگوش سرد اصلا بهم نگاه نمیکرد. براش سر تکون دادم و سمت هایکوان برگشتم.
"بسیارخب، هایکوان گه، برادرت چینی بلد نیست؟" پرسیدم و دیدم این دفعه ییبو بهم نگاه کرد.
از هایکوان لبخند مهربونی تحویل گرفتم.
لبامو جلو دادم.
"چرا شما داداشا اینجوری میکنیند؟ هیچکدوم حرف نمیزنید. به هرحال، هایکوان گه بهتر از این یکیه" به ییبو نگاه کردم. هنوز داشت بهم نگاه میکرد.
"میخواد با نگاهاش منو بترسونه. نگاه کن . . نگاه کن . . ببین . ." شکایت کردم.
ناامیدی ییبو کاملا واضح بود وقتی روشو ازم برگردوند و من بیشتر از این چی میخواستم؟ بهش خندیدم.
دیدم هایکوان گه هم داره میخنده.
"مامور ژان آدم جالبیه" شنیدم هایکوان گه میگه و به سمتش برگشتم. از ته قلبم بهش لبخند زدم.
"ممنونم. حداقل یه نفر توجه کرد" گفتم.
دوباره ازش لبخندی دریافت کردم.
چطور این دوتا برادر انقدر با هم فرق دارن؟ یکی آتیشه و اون یکی آب. خب البته به من ربطی نداره . . و من از هایکوان خوشم میاد، آدم متفاوتیه.
ییبو دوباره تماسی دریافت کرد. جواب داد و پس از چندتا هوم گفتن قطع کرد.
"نقشه عوض شد. میریم به وِن . ." ییبو به برادرش گفت.
ون!!! باشنیدن اون اسم چشمام گشاد شدن. با دقت بهشون گوش دادم.
"ون . . ؟" هایکوان پرسید.
"هممم"
هایکوان چند ثانیه سکوت کرد و بعد برگشت و به برادرش نگاه کرد.
"فکر میکنی این . ."
"برادر" ییبو حرف هایکوانو قطع کرد. اونم آه کشید و در جواب ییبو هومی گفت.
پس اونا منو دارن میبرن به ون . . به ون چائو. از درون نیشخندی زدم.
همه تلاش تیممون تو این یه سال رسیدن به اون بود. . رسیدن به ون چائو. من دارم برای ملاقاتش میرم، واو!
"و اونا دوستتو گرفتن" ییبو یهو به سمتم برگشت.
سریع بهش نگاه کردم.
"چی؟!!!"
"پس، اگه تلاش کنی کمتر عوضی بازی دربیاری، اونا دیرتر دوستتو میکشن. فهمیدی؟" ییبو به سردی گفت.
فاک!! یوبین، نمیتونم باور کنم اونا تو رو گرفتن.
"خوشحالم که میفهمی" ییبو دوباره گفت.
"نمیتونم باور کنم یوبین زودتر از من رسیده اونجا!!" با ناامیدی گفتم.
فک ییبو از تعجب باز موند و به من خیره شد. بلافاصله بهش لبخند زدم. دیدم سرشو با ناباوری تکون داد و روشو ازم برگردوند. لبخندم پهن تر شد.
خب، وانگ ییبو عزیز، تو واقعا پسر جالبی هستی. فکر کنم بعد این ماجرا دلم برات تنگ بشه. و با این افکار به لبخند زدن ادامه دادم.
"شماها گشنه نیستید؟" هایکوان پرسید.
"من کم کم دارم میشم" سریع جواب دادم و هایکوان لبخند زد.
ماشینو نزدیک یه پمپ بنزین متوقف کرد. کنار اون یه سوپرمارکت هم بود. هایکوان به طرف ییبو برگشت.
"ییبو برو یه چیزی بخر" ییبو هومی گفت.
"مامور ژان چیز خاصی نیاز ندارن؟" هایکوان پرسید.
"برادر" ییبو با هشدار گفت.
"نمیتونم باور کنم شما ها منو گروگان گرفتین. خیلی با من خوب رفتار میکنی. ازت خوشم میاد گه گه" رو به هایکوان گفتم و به طرف ییبو برگشتم.
"لطفا چند تا شکلات و بستنی برام بخر" و دندون خرگوشیامو بهش نشون دادم.
ییبو از دستم خیلی عصبانی بود و تا میخواست درو باز کنه دوباره صداش زدم.
"ییبو، ترجیحا وانیلی باشه" دوباره لبخند زدم.
"خیلی اذیتش میکنی." صدای هایکوانو شنیدم.
با لبخندی برگشتم طرفش.
"اون خیلی کیوت و بامزس"
"هیچ کس تا حالا فکر نکرده اون کیوت و بامزس. همه اونو سرد و مرگبار میبینن" هایکوان هم لبخند زد.
"واقعا؟" به طرف جایی که ییبو رفته بود نگاه کردم و هایکوان هم نگاهمو دنبال کرد و به اونجا خیره شد.
"هیچ کس هم جرئت نکرده بود باهاش لاس بزنه" هایکوان گفت.
به هایکوان خندیدم. چرا این آدم انقدر مهربونه؟
"تو گانگستر نیستی" گفتم.
دیدم با مهربونی بهم لبخند میزنه.
"اونم واقعا آدم بدی نیست" به دستمال آبی دور مچم خیره شدم.
"اونم دلایل خودشو داره" صدای هایکوانو شنیدم.
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم. دلم میخواست ازش بپرسم دلیلش چیه ولی واقعا بعدش چی؟ ، به من ربطی نداره. بعد این ماجراها دیگه نه میبینمشون و نه حتی اونارو به خاطر میارم. شاید یادم بمونه ولی . . به هر حال پرسیدن همچین سوالی احمقانه ست.
من برای یه ماموریت اینجام و ماموریتم ون چائوئه. اونا فقط دارن منو میبرن پیشش . . همین و بس.
به سوپر مارکت نگاهی انداختم و ییبو رو دیدم که ازش خارج میشد. چند تا کیسه دستش بود و میخواست از جاده رد شه. ولی ناگهان توجه اش به سمت دیگه ای جلب شد.
چشمامو باریک کردم وقتی نگاهشو دنبال میکردم. پسر بچه ای رو دیدم که کنار جاده داشت تلاش میکرد دوچرخه اشو تعمیر کنه.
چشمام گشاد شد وقتی دیدم ییبو داره به سمت اون پسر میره.
کیسه هارو روی زمین گذاشت و دوچرخه رو بررسی کرد. نزدیک پسربچه روی زمین نشست و شروع کرد به درست کردن دوچرخه.
با حیرت بهش نگاه میکردم.
تو نور ملایم اول صبح که بعد بارون شکل گرفته بود خیلی جذاب به نظر میرسید. کل تمرکزش به کاری که انجام میداد بود.
با دیدن توانایی هاش شگفت زده شدم.
بعد چند دقیقه، کار تعمیر تموم شد و ایستاد. کیسه هارو از زمین برداشت و میخواست بره که پسر لباسشو گرفت. بی هیچ حسی رو به پسر برگشت.
مطمئنم پسربچه ازش تشکر کرد و برای اولین بار لبخند فوق العاده ای رو روی اون صورت سرد دیدم.
هولی شت!! تو دلم لعنت فرستادم.
وقتی به سمت ماشین حرکت کرد اون لبخند سریع از بین رفت ولی همون هم به معنای واقعی باعث شد قلبم برای لحظه ای تند بتپه.
یا مسیح! لبخندش شبیه به نور ماه بود. سرد، سفید ولی زیبا.
هنوز داشتم بدون پلک زدن نگاهش میکردم و حتی بعد ورودش به ماشین هم نگاهمو ازش نگرفتم.
"به چه کوفتی خیره شدی؟" صدای سرد و یخش باعث شد به خودم بیام.
"ااا . . هان؟ . . چی پرسیدی؟" ناخودآگاه گفتم.
روشو ازم برگردوند.
"برادر، بریم." به هایکوان گفت.
راجع به حسم گیج شده بودم و نتونستم جلو خودمو بگیرم و دوباره بهش خیره شدم . .
![](https://img.wattpad.com/cover/218560588-288-k478153.jpg)
VOUS LISEZ
Suibian
Fanfiction⛓~ هَڔ ڿۍ ~♟ 'میدونم که تو یه عوضی عجیب غریبی مستر ژان! من واقعا یکی از طرفداراتم. منظورم اینه که...کی دوست داره مامور فوق العاده شیائو ژانو ملاقات نکنه ؟' "تو واقعا منو خجالت زده کردی...یه امضا میخوای؟" با پوزخندی رو لبام پرسیدم. °~°~° مامور شیائو...