Part 10 - Whispers

887 186 1
                                    

▪ وانگ ییبو ▪

من و متیو با اون مامورا داخل یه ماشین بودیم. یه یونیفرم همراه ماسک و کلاه سفید رنگ پوشیده بودیم.. برای همین خوشبختانه ویکتور مارو نشناخت.
میخواستم بدونم چی تو اون فلشه و ویکتور و اون دکتر میخوان چیکار کنن.کسایی که جلوی ما نشسته بودن احتمالا نه مارو میدیدن و نه صدامونو میشنیدن.
"اونا اسناد و حواله های مالی هستن که بین چند نفر رد و بدل شده، همین" شیائوژان گفت.
"ژان بیشعور، تو گفتی اطلاعاتتو فقط با پارتنرت در میون میذاری" ژوچنگ با آرنج شیائوژانو زد.
"مشخص نکردم چه نوع پارتنری تازه تو توی هیچکدوم قرار نمیگیری" جوابی که اون عوضی دادو شنیدم و جلوی خودمو گرفتم تا نخندم.
"اوکی، چرا راجبش پرسیدی؟" دوباره خودشو چسبوند به من.
"چرا میخوای بدونی؟"
بهم نیشخند زد. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و به اون لبای سکسیش نگاه نکنم. خوبه که چشم بند داشت برای همین میتونستم بدون ترس نگاهش کنم. خال مشکی زیر لبش تمام توجهمو به خودش جلب کرده بود.
"چرا باید بهت بگم؟" پرسید و اون موقع بود که به خودم اومدم.
"کمکت میکنم از اینجا بری" پیشنهاد دادم.
جابه جا شد و کمی نزدیک تر اومد. این اندازه از نزدیکی بدنش بهم برام بیش از حد بود. بهتون گفته بودم از تماس بدنی بدم میاد. ولی اطلاعات میخواستم برای همین همونجوری موندم و اون هنوز بهم نزدیک و نزدیک تر میشد، اهم . .
"اگه نخوام چی؟" جواب داد.
اخم کردم.
"ژان، احمق . . حالا که داره کمک میکنه تو ناز میکنی؟" ژوچنگ دوباره با آرنجش زدش.
درسته که از اون پسره ژوچنگ خوشم نمیاد ولی درست میگفت. چرا رد میکنه؟
"چرا؟" مجبور بودم بپرسم.
قبل اینکه چیزی بگه لباشو تر کرد و نگاه منم کارشو دنبال کرد.
"ببین ییبو، ما تقریبا یک ساله داریم این دکترو دنبال میکنیم. حالام که اینجاییم و من بالاخره تونستم ببینمش، میخوای فرار کنم؟ همچین اتفاقی نمی افته" گفت. اون جدی بود و من اخم کردم. صدای آه ژوچنگو شنیدم.
"چرا دنبال دکتر ونی؟" این سوال بعدیم بود.
"مشکل برادرت چیه؟" یهو راجع به آ یوان سوال کرد و من مونده بودم چی بگم.
"ییبو؟" صدام کرد و من چشمامو ازش گرفتم.
"چرا راجع به برادرم میپرسی؟" پرسیدم.
"داشتی راجب معاینه اش حرف میزدی. چه مشکلی داره؟ و معاملت با این ویکتور و دکتر چیه؟" پشت سر هم پرسید.
واقعا چرا داره درباره این موضوع میپرسه؟
"به تو ربطی نداره" جواب دادم.
با نیشخندی روی لباش آه کشید.
"پس تو چه حقی داری که تو کارای من دخالت کنی؟"
اره، اون راست میگه. من داشتم رازاشو میپرسیدم ولی خودم هنوز آماده گفتن راز هام نبودم. این اصلا چیز خوبی نیست، نه؟
"آ یوان مشکل قلبی داره" بعد چند ثانیه جواب دادم.
چند ثانیه ساکت موند و دوباره برگشت طرفم.
جدا اون چشم بند مشکی خیلی بهش میومد.
"این یارو ویکتور چی؟ چرا تو الان کنارشی؟" پرسید.
نفس عمیقی کشیدم.
"آ یوان به درمان نیاز داشت و ما پول نداشتیم. اون مشتاق بود بهمون کمک کنه"
"چرا؟"
"من دانشجو هنر های رزمی بودم. اون میخواست من بادیگاردش شم و اونم به ما تو درمان آ یوان کمک کرد"
"از کی تبدیل به اسحله شخصیش شدی؟"
"بعد از آخرین معاینه اونا گفتن آ یوان باید عمل پیوند انجام بده. ویکتور بهم گفت کمک میکنه ولی . ."
"ولی تو باید براش کارای کثیف انجام بدی. قابل درکه" سر تکون داد. منم همینطور.
"ون چی؟" سوال بعدی.
"ویکتور گفت دکتر ون میتونه آ یوانو بدون پیوند قلب درمان کنه"
"و تو هم باور کردی؟"
"من . . من نمیدونم.واقعا نمیدونم" درواقع خودمم داشتم همین سوالو از خودم میپرسیدم.
"پس چرا اینجایی؟ میخوای مطمئن بشی دکتر ون کارشو انجام میده یا نه؟" پرسید.
با سوالش به فکر فرو رفتم. من چرا اینجام؟ شاید . . شایدم نه.
وقتی جواب ندادم، آه کشید.
"بذار ازت یه چیزی بپرسم. گروه خونی برادرت AB منفیه؟ "
پلک زدم.
"اره" با تعجب جواب دادم.
"سنش زیر 15 ساله؟"
"اره" دوباره تعجب کردم. دیدم داره عمیق فکر میکنه.
"چرا؟ چی شده؟" بازوشو سفت تر گرفتم. به طرفم برگشت.
"الان برادرت کجاست؟" دوباره پرسید.
"خونمون"
"با کیه؟"
"عموم"
"مادر پدرت چی؟"
"دیگه نیستن"
دیدم دوباره سر تکون داد.
"چرا داری این چیزا رو میپرسی؟ چی شده؟"
دوباره لباشو تر کرد.
"ییبو، ما داریم روی پرونده بچه های گمشده تحقیق میکنیم. اونا همشون زیر 15 سال بودن و گروه خونیشون AB منفی بوده"
با شنیدن حرفش قلبم از سینم بیرون زد.
"میخوای چی بگی؟" به سختی پرسیدم.
قبل گفتن چیزی دستای دستبند زدش دست آزادمو گرفت و فشرد.
"راجع به هیچی مطمئن نیستم ییبو. ولی فکر کنم تو نباید بهشون اعتماد کنی" دستم تو دستاش موند. زحمت پس زدنشو به خودم ندادم چون افکار مختلفی در اون لحظه تو ذهنم چرخ میزد.
"ییبو" دستمو دوباره فشرد و نگرانی واضحی تو صداش بود.
"نمیدونم باید چیکار کنم" بهش گفتم. و هیچ ایده ای نداشتم چرا به اون این حرفو زدم. یعنی ازش انتظار یه جواب داشتم؟
"باید برگردی خونه و مواظب برادرت باشی. دیگه به ویکتور اعتماد نکن" گفت.
فقط بهش نگاه کردم.
چند ثانیه بهش خیره موندم قبل اینکه چشم بندش رو بردارم.
چشماشو باز کرد و با تعجب بهم نگاه کرد.
"تو چی؟" پرسیدم.
از شنیدن این حرف بیشتر متعجب شد.
"چرا برات مهمه؟" با شیطنت نیشخندی زد و من از برداشتن چشم بندش پشیمون شدم. چون سرخ شده بودم و از این بدم میومد.
"نباید میپرسیدم" با سردی گفتم و دستمو از بین دستاش درآوردم.
"آیااا . . از دستم عصبانی نشو. اگه میخوای کمکم کنی یه چیزی برام بیار بخورم" خندید.
بهش نگاه کردم.
"خیلی گشنمه میدونی، این تنها چیزیه که داره اذیتم میکنه"   لباشو جلو داد.
با ناباوری سرمو تکون دادم.
"راجع به غذا کاری از دستم برنمیاد. به جاش میتونم فراریت بدم"
"نمیخوام"
سریع سرشو برگردوند. اون عوضی اخم کرده؟ جدا؟!
ناگهان ماشینمون توقف کرد. وحشت کردم و سریع چشم بندشو گذاشتم.
"ییبو، تو باید کمکم کنی. من غذا میخوام. دارم از گشنگی میمیرم" شکایت کرد.
"ششش احمق، دهنتو ببند" زمزمه کردم.
ناگهان در باز شد و منو و متیو دو مامور رو بیرون بردیم.
ما جلوی یک رودخونه و قایق بودیم.
روبه روی قایق ایستادیم. مکان خیلی ساکتی بود.
"ببرشون تو" ویکتور دستور داد.
من و متیو بدون برگشتن طرفش سر تکون دادیم. چند نفری که شبیه به ما لباس پوشیده بودن بهمون نزدیک شدن. مامور هارو هل دادیم و دنبال اونا راه افتادیم.
مارو به طرف قایق هدایت کردن. بهشون کمک کردیم تا سوار قایق بشن. به شیائوژان نگاهی انداخت و دیدم داره قدم زنان و با خیالی راحت به سمت قایق میره. آه کشیدم.
"حواستون بهشون باشه" افرادی که مامورها رو به ستونی آهنی بسته بودن دستور دادند. سرتکون دادیم و اونا رفتن.
اطرافو بررسی کردم تا مطمئن شم که کسی نزدیک ما نیست.
"ما تو یه قایقیم" به شیائوژان گفتم و کمکش کردم بشینه.
به من نگاه کرد.
"باید فرار کنی ییبو. برگرد" گفت.
"میکنم. ولی اول میخوام ببینم اینجا چه خبره و . ."
نتونستم جملمو کامل کنم . . که نمیخواستم تو دستای ویکتور و دکتر ولش کنم تا بمیره. شاید به خاطر اینه که خودم میخواستم بکشمش، نه؟
"و؟" پرسید.
". . . هیچی" گفتم.
لبخندی که روی لباش شکل گرفت رو دیدم.
فاک چرا دوباره سرخ شدم؟
"دارن مارو کجا میبرن؟" ژوچنگ پرسید.
"نمیدونم" جواب دادم.
قایق شروع به حرکت کرد.
بلند شدم و رو کردم به متیو.
"برمیگردم" گفتم و سری تکون داد.
"ییبو" صدای شیائوژانو شنیدم.
"ساکت باش" زمزمه کردم.
"کار احمقانه ای نکن" بهم هشدار داد.
"اوکی من میرم یه کار احمقانه کنم" جواب دادم.
"و اون چیه؟"
الان اون عوضی نگران منه؟ نتونستم جلوی لبخندی که زیر ماسک رو لبام تشکیل شد رو بگیرم.
"یه ذره غذا بدزدم تا معدتو باهاشون پر کنم" جواب دادم.
قبل اینکه از اونجا دور شم پوزخند اون عوضی رو دیدم . .

SuibianDove le storie prendono vita. Scoprilo ora