Part 29 - Night Ride

849 169 2
                                    


▪ وانگ ییبو ▪

"ها؟!!" ژان گه با دهن باز بهم نگاه کرد.
"گوشوارمو پس بده" دوباره گفتم.
اخم روی صورتش محو شد و جاشو به نیشخند داد. از گفتنش متنفرم ولی این حرکتش واقعا سکسی بود.
"میتونی بعد اینکه به سوالم جواب دادی پسش بگیری. اونو کی بهت داده؟"
چشمامو باریک کردم. چرا انقدر دلش میخواد بدونه؟
"چرا انقدر دلت میخواد بدونی؟"
شونه بالا انداخت قبل اینکه جواب بده.
"راستش نمیدونم ولی خوشم نمیاد ازم چیزی مخفی کنی"
"چرا خوشت نمیاد؟"
"نمیدونم. ولی ازت یه جواب میخوام"
"اگه نمیدونی چرا میخوای جوابشو بفهمی، هیچی بهت نمیگم. گوشوارمو پس بده"
ژان گه آهی کشید و دستاشو روی سینش گره زد.
"نه" گفت و کلافم کرد.
"خودم برش میدارم" گفتم و با گرفتن جلوی لباسش کشیدمش سمت خودم و سریع دستمو کردم تو جیبش.
"داری چیکار میکنی؟" ژان گه از حرکتم حیرت کرده بود و زد زیر خنده. خندش خیلی کیوت بود و کنارم نزد.
جیبش خالی بود و سریع جیب بعدیشو چک کردم.
"ییبو، داری غلغلکم میدی. به خودت فشار نیار، دستت آسیب دیده. اگه انقدر دلت میخواد بهم دست بزنی بیا بریم رو تخت، امشب مال ماست" با خنده گفت.
"فاک یو"
"الان زمان خوبیه برای اینکار بیبی" گفت و برای اینکه نفهمه سرخ شدم بهش چشم غره رفتم.
همه ی جیباش خالی بودن.
جیبای کتشم گشتم ولی هیچی پیدا نکردم.
نگران شدم و بهش نگاه کردم.
"کجاست؟" پرسیدم و اون دستشو خیلی سکسی کشید تو موهاش. چرا این چند روز همه حرکتاش به نظرم سکسیه؟! ولش کن اصلا.
"سوالمو جواب بده. بعدش بهت میدمش" تکرار کرد.
داشتم عصبانی میشدم و چشم غره مرگباری رفتم.
بعد چند ثانیه بالاخره دست از کله شقی برداشت و با خستگی آه کشید.
"آیااا منو با نگاهت خفه نکن. منم گوشواره زشت مسخرتو نمیخوام. میتونی برش داری" گفت قبل اینکه دستشو داخل جیب شلوارش کنه.
"اونجا نیست" گفتم.
وقتی متوجه شد جیبش خالیه اخم کرد.
"یعنی گذاشتمش تو این جیب؟" زمزمه کرد و دستشو تو اونیکی جیبش کرد.
لبخند رو صورتش جاشو به نگرانی داد. همه ی جیباشو بیشتر از دوبار گشت و تمام مدت با نگاهی سنگین حرکاتشو دنبال میکردم.
"آخخ . . تو دقیقا همونو میخوای؟ نظرت درباره یه گوشواره نو چیه؟ جغد زشته میدونی، میتونیم یه خرگوش بگیریم!! نظرت چیه؟" لبخند زد و بلافاصله با خشم یقشو گرفتم.
"الکی گولم نزن. گوشوارم کدوم گوریه؟" صددرصد عصبانی بودم.
"چقدر ترسناک شدی، منو نترسون" 
"پس بهم بگو گوشوارم کجاست؟ همین الان میخوامش!!" داد زدم و ترسو واضح تو صورتش دیدم.
"من . . فکر کنم گمش کردم" گفت و همزمان با شنیدن آخرین کلمه مشتم تو صورتش فرود اومد و با فریادی از درد به عقب پرت شد.
با عصبانیت نفس نفس میزدم و چشمام تقریبا خیس شدن. با درد ناله ای کرد و دستشو جلوی دهنش گرفت تا بتونه دردو تحمل کنه.
به آرومی بهم نگاه کرد و وقتی دستشو برداشت خونو روی گوشه چپ لبش دیدم.
"نمیتونی حداقل بیخیال سمت چپم بشی؟" درحالی که خونو پاک میکرد گفت.
حتی یه ذره هم از عصبانیتم کم نشد.
"اون دختر انقدر برات مهم بود؟ پس چرا تا الان گذاشتی باهات لاس بزنم؟" داد زد.
"آره!!" متقابلا داد زدم.
"آره، اون فرد برام مهم بود. اون مادرم بود!!" دوباره داد زدم و تقریبا داشتم گریه میکردم.
تغییر احساسات ناگهانیو تو صورت ژان گه دیدم.
"مادرت؟" پرسید.
"اون گوشواره، آخرین کادو تولدی بود که از مامانم گرفتم. یادگاریش بود" با بغض گفتم.
برای چند ثانیه بهم خیره شد. کنارش زدم و رفتم سمت تخت و روی لبش نشستم.
بعد چند ثانیه، مشتی جلوم اومد و باز شد. گوشوارم کف دستش بود.
به ژان گه با عصبانیت نگاه کردم.
"متاسفم" گفت.
"فکر کردی این کارت بامزس؟ همه چی برای تو شوخیه آره؟" با حرص سرش داد زدم.
"آیااا اینجوری نگو" چشماشو چرخوند و نشست کنارم.
ناگهان شروع کرد به گذاشتن گوشواره تو گوشم و بهش نگاه کردم. نمیدونم الان چه حسی دارم.
"حق با تو بود" گفت وقتی کارش تموم شد.
اخم کردم.
"در مورد چی؟"
"من احمقم" قبول کرد و دوباره لبخندی درخشان بهم زد.
نمیدونستم کی عصبانیتم ناپدید شد برای همین نگاهمو ازش گرفتم.
"باید زودتر بهم میگفتی. تا الان چند بار ازت پرسیدم؟" خودشو لوس کرد.
چه مرگشه؟ داره اخم میکنه؟ برا چی؟
"دقیقا چرا من باید به تو جواب پس بدم؟ من برای تو چیم؟ ما حتی دوستم نیستیم" با اخم براش توضیح دادم.
"آره، دوستا همو نمیبوسن و دل و قلوه رد و بدل نمیکنن" نیشخند زد و با شونش زد بهم.
آه کشیدم و با خستگی سرمو تکون دادم.
دوباره بهش نگاه کردم. هنوز لبخند رو لباش بود.
"من برای تو چیم؟" پرسیدم و از شنیدن سوال رک من شوکه شد.
"دوست پسرم؟" با پرسیدن سوالش یه ابروشو بالا داد و با تعجب بهش نگاه کردم.
در اون لحظه ای که اون کلمه رو شنیدم اتفاقی تو قلبم افتاد. حتی روی نفس کشیدنمم تاثیر گذاشت.
"ها؟!!" ناگهان گفتم.
"ها ها ها . . فکر کنم زی یی و آ چنگ اینجوری دربارمون فکر میکنن" بلند خندید و حسی که چند ثانیه پیش تجربه کرده بودم از بین رفت و میتونستم حس کنم بداخلاقیم داره برمیگرده.
ناگهان دستشو گذاشت روی رونم و شوکه سریع برگشتم سمتش.
"گوش کن، تو گفتی ما دوست نیستیم. و نمیتونیم دوست پسر باشیم درسته؟ عجیبه نه؟ مثل اون چیزی که قبلا گفتم . . تو پنجاه درصد دوستمی یا میتونی پنجاه درصد دوست پسر هم صداش کنی" نیشخندی شیطنت آمیز زد. دوست داشتم مشتمو دوباره بکوبونم تو صورتش.
"آیااا . . دوباره این صورت ترسناکو گرفتی؟ از ایدم خوشت نیومد؟" با اخم پرسید.
دستشو از روی پام کنار زدم و از روی تخت بلند شدم. نمیدونم چرا ولی واقعا عصبانی، شاید ناراحت، شایدم ناامید بودم؟ نمیدونم.
"دوباره ازم عصبانی شدی؟" پرسید و با دقت از توی کمد دیواریش حوله و چندتا لباس تمیز برداشتم.
"باشه، بهت نمیگم پنجاه درصد دوست پسر. فقط بهت میگم پنجاه درصد دوست" صداشو شنیدم و وسط راه توقف کردم و با قیافه ای به نشون "واقعااا؟؟؟" برگشتم سمتش قبل اینکه داخل حموم برم و درو محکم بکوبم.
"هییی . . درمو نشکن لائووانگ" صداشو شنیدم.
وقتی از حموم بیرون اومدم نتونستم تو اتاق پیداش کنم. آهی از آسودگی کشیدم و رفتم طبقه پایین.
همه جارو گشتم ولی نتونستم هیچ جا پیداش کنم. حتی آشپزخونه رو هم گشتم. همه خواب بودن و دوباره داشتم استرس میگرفتم.
در ورودیو باز کردم و نوری از پارکینگ به چشمم خورد. با احتیاط رفتم اونجا و وقتی نزدیک تر شدم صدای موسیقی شنیدم.
آه کشیدم و چشامو چرخوندم وقتی صدای قشنگشو همراه اون آهنگ زیبا شنیدم.
"اینجا چیکار میکنی؟" پرسیدم و با شنیدن صدام از جا پرید و برگشت سمتم.
ساندویچی تو دستش بود و لباس سفید آستین بلند و شلوار آبی رنگی پوشیده بود. به نظر میومد دوش گرفته. لبخندی زد و گازی از ساندویچش خورد.
"بیا اینجا. میخوام یه چیزی نشونت بدم" گفت و اخم کردم قبل اینکه به طرفش برم.
اونجا یه رادیو بود. کنار ژان گه ایستادم و بهش نگاه کردم.
"میخوری؟" ساندویچ نصفه رو تعارف کرد و بلافاصله سرمو به نشونه نه تکون دادم.
"پس فقط برام نگهش دار. میخوام بهت یه چیزی نشون میدم" گفت و ساندویچشو گرفتم قبل اینکه با تعجب بهش نگاه کنم.
رفت به گوشه اون اتاق و روکش پلاستیکی چیزیو برداشت.
"واو!!!" کاملا شوکه شده بودم و ساندویچ از دستم افتاد.
"1958 هارلی دیویدسون . ."
"اسپورتستر کلاسیک آمریکا" جملشو ادامه دادم.
"دقیقا" با لبخندی گفت.
"واو!!" هنوز تو شوک بودم.
جلوتر رفتم و دسته هاشو لمس کردم. میتونستم فلز بدنه ی جذابشو زیر دستم حس کنم.
"رو موتورم کراش زدیا لائووانگ" گفت و دوباره با تعجب برگشتم سمتش.
"موتورت؟" متعجب گفتم.
"آره" شونه بالا انداخت.
"امکان نداره" باورم نمیشد.
"دارم راستشو میگم. مال منه" دوباره گفت و با تردید سرمو تکون دادم.
"میخوای امتحانش کنی؟" ناگهان پرسید و  دوباره  اخم کردم.
بلافاصله کلیدی به طرفم پرت کرد. گرفتمش و با چشمای گشاد بهش نگاه کردم.
"میتونی ببریش بیرون باهاش یه دور بزنی" پیشنهاد داد و چطور میتونستم نه بگم.
سریع پریدم روی موتور و روشنش کردم.
"برای بازوت مشکلی که پیش نمیاد نه؟" پرسید و در جواب سر تکون دادم.
دسته هاشو با عشق گرفتم و دوباره برگشتم سمتش.
"خوبه که لائو وانگو خوشحال میبینم" با لبخند عاشقانه ای رو لباش گفت.
چند لحظه دیگه بهش خیره موندم.
"بپر بالا" گفتم و با تعجب بهم نگاه کرد.
"میخوای منم باهات بیام؟" با چشمای بزرگ و بادومی شکل بامزش پرسید و در جوابش سری تکون دادم.
دندون خرگوشیاشو نشون داد قبل اینکه پشتم سوار شه. بلافاصله دستاشو دور کمرم حلقه کرد . بهش نگاه کردم قبل اینکه موتورو به سمت جاده هدایت کنم.
شب آرومی بود و میتونستم فلز های موتور و نفس و خنده های ژان گه رو حس کنم.
هربار که پشتم چیزی میگفت یا میخندید، قلبم میلرزید و میتونستم گر گرفتن صورتمو حس کنم.
"زیاد دور نرو بو دی. باید استراحت کنی. بیا برگردیم" گفت و بعد چند ثانیه سریع دور خفنی زدم.
میتونستم حس کنم حلقه دستاش دور کمرم سفت شد ولی شکایت نکردم.
"وایی!!!! اصلا حرکت جذابی نبود" گفت درحالی که موتورو داخل پارکینگ میبردم.
پیاده شد و من چند ثانیه بعد پیاده شدم.
" ازش خوشت میاد؟" پرسید درحالی که به دستم که هنوز روی دسته موتور بود نگاه میکرد.
سرتکون دادم.
"پس مال تو"
"چی؟!" با تعجب بهش نگاه کردم.
"برش دار. من این روزا دیگه ازش استفاده نمیکنم و میدونم تو میتونی خوب مراقبش باشی" گفت.
"نمیتونم، من موتور تو رو نمیخوام" پیشنهادشو رد کردم.
بلافاصله دستمو گرفت و کلیدو گذاشت رو کف دستم.
"میخوام بدمش به تو" گفت و با دهن باز بهش نگاه کردم.
لبخند درخشانش تبدیل به لبخندی عاشقانه شد و نگاهش آروم پایین اومد و روی لبام نشست.
نفسای سنگین میکشیدم. بدون لحظه ای درنگ جلو رفتم و لباشو گرفتم.
کمی تعجب کرده بود ولی کمرمو گرفت و منو جلوتر کشید.
سرشو با دوتا دستام گرفتم و سخت بوسیدمش.
گذاشت هرکاری میخوام بکنم و جواب مک و بوسه هامو میداد.
هردو ناله میکردیم و نمیتونستیم جلو خودمونو بگیریم.
"لائووانگ!!" ناگهان عقب کشید و اسممو صدا زد.
به شدت نفس نفس میزدم و اونم همینطور. هردو نفسای سنگین میکشیدیم و به هم دیگه خیره بودیم.
دوباره لباشو کشیدم بین لبای خودم. از حرکتم خندش گرفت ولی بلافاصله از درد ناله ای کرد وقتی لباشو گاز گرفتم. حرکات عاشقانمون نسب به دفعات قبل کمی بیشتر طول کشید و این دفعه من کسی بودم که بهش پایان داد.
هردو هنوز نفس نفس میزدیم و نمیتونستیم نگاهمونو از هم بگیریم.
ناگهان کمرمو گرفت و بهم خیره شد.
"بیا بریم" گفت قبل اینکه منو از اونجا ببره بیرون و من مقاومت نکردم.  به سرعت رفت داخل خونه و سریع از پله ها بالا رفت. وقتی رسیدیم به اتاقش درو بست و دستمو ول کرد.
حرکاتشو دنبال میکردم.
نیشخندی که روی لباش شکل گرفت رو دیدم قبل اینکه منو محکم هل بده. افتادم رو تختش و ثانیه ی بعد روم بود. استرس گرفتم. 
"آه . . وایسا . . این . ."
"ششش . ." با انگشتی که روی لبم گذاشت جلوی ادامه جملمو گرفت و نفس نفس زنان بهش خیره شدم.
"داری چیکار میکنی؟" بلافاصله پرسیدم و حتی با فکر کردن بهش ترس وجودمو گرفت.
"دارم ثابت میکنم مال منی" گفت قبل اینکه روم خم شه و منو سخت ببوسه.
به جز ناله کردن کار دیگه ای از دستم برنمیومد . .

SuibianDonde viven las historias. Descúbrelo ahora