Part 11 - Fire and Water

978 173 4
                                    

▪ شیائو ژان ▪

"ژان، تو حرفاشو باور میکنی؟" ژوچنگ به طرفم خم شد و با صدای آرومی گفت.
به سوالش لبخند زدم.
"حس بدی پیدا میکنی اگه بهت بگم از تو بیشتر بهش اعتماد دارم؟" پرسیدم و بلافاصله ضربه ای دریافت کردم.
"چطور میتونی همچین حرفی بزنی؟ من برادرتم. اون چه خریه؟" عصبانی بود و من از این خوشم میومد.
راجع به اون سوال، راستش الان جواب دقیقی براش ندارم. اون حتی یه دوستم نیست ولی چرا من بهش اعتماد دارم؟
"جوابی براش نداری؟ اوه مای گاد . . اولین باره دارم میبینم تو در جواب یه سوال سکوت کردی!!" اون بیشعور گفت.
"تو یه چشم بند رو چشمات داری احمق!!"  سریع بهش اشاره کردم.
"خب، بازم . ."
احتمالا شونه بالا انداخت.
دوباره نیشخند زدم.
"تو واقعا یه چیزیت شده. رفتارت با اون پسرت خیلی عجیبه" ژوچنگ با حیرت گفت.
"چطور؟"
"واضح نیست؟ داری باهاش لاس میزنی، عصبانیش میکنی، اذیتش میکنی و بهش میگی نزدیک تر بشینه!! منظورم اینه اخه . . جدا؟؟؟!!"
من واقعا از شنیدنش تعجب کردم و سریع به طرفش خم شدم تا بهش جواب بدم.
"هی ژوچنگ، حسودیت شده؟" اذیتش کردم و اونم دوباره با آرنج منو زد.
خندیدم.
"عوضی بیشعور، راجع به خودت چی فکر کردی؟ بهم بگو که هیچ کدوم از کارایی که گفتمو از قصد انجام ندادی. تو حتی گازشم گرفتی خنگ خدا!!"
"داری سرم غر میزنی که چرا گازش گرفتم؟ حالا اگه بگم لبشو گاز گرفتم چی میگی؟"
"وات د فاک!!!!" تقریبا جیغ کشید.
"خفه شو" متیو سریع صداشو بالا برد.
دوتامون انقدر تو حرف زدن غرق شده بودیم که تقریبا یادمون رفته بود کجاییم.
"توی عوضی . . چیکار کردی؟" ژوچنگ با صدای آروم گفت.
"لبشو گاز گرفتم" منم متقابلا با صدای آروم جوابشو دادم. کمی ناراحت بودم چون میخواستم قیافه ژوچنگو اون موقع ببینم اما تو ذهنم تصورش کردم و خندیدم.
"نمیدونستم تا این حد از دست رفتی . ."
"چرا؟ نگو که رو من کراش زدی. من حتی یه سر سوزنم بهت علاقه ندارم"
دوباره آرنجش منو مورد رحمت قرار داد.
"میشه انقدر با من بد تا نکنی؟ دردم گرفت" شکایت کردم.
"حقته . . منحرف شدی رفت بدبخت"
نتونستم جلو خودمو بگیرم و بهش خندیدم.
"چرا داری میخندی؟" ناگهان صدای سرد ییبو رو شنیدم و بلافاصله خندمو خوردم. میتونستم حضورشو روبه روم حس کنم.
"هیچی، اون داشت سرم غر میزد" شونه بالا انداختم.
صدای آه ناامیدانه ژوچنگو شنیدم.
ناگهان تونستم بوی شیرین نون رو استشمام کنم. با لبخندی رو لبم نفس عمیقی کشیدم.
شکمم صدا داد و منم بهش خندیدم.
"برام غذا آوردی!!!" با هیجان پرسیدم.
"فقط نون پیدا کردم. نون دوست داری؟" ییبو پرسید.
"من هر چیزی که تو بهم بدی رو میخورم" اذیتش کردم و صدای سرفه ساختگی ژوچنگو شنیدم.
نادیدش گرفتم.
"این مزخرفاتو ول کن و قبل اینکه کسی ما رو ببینه بخور" ییبو گفت.
"خیلی سوییتی ییـ . . ممممم" ناگهان اون کمی نون تو دهنم چپوند و منم ناچار به جویدنشون شدم.
دستام بسته بودن ولی اگه نونو میداد دستم خودم میتونستم بخورم. ولی اون تصمیم گرفته بود بهم غذا بده. با این فکر حس خوبی پیدا کردم. یهو به این فکر افتادم ژوچنگ هم داره غذا میخوره. متیو داره بهش غذا میده؟ یا داره خودش میخوره یا . . یعنی ییبو . . نه . . اون این کارو نمیکنه. لبخند زدم.
تازه اون نونو تموم کرده بودم که دست گرمی پشت گردنمو لمس کرد. کمی سرمو عقب برد و من کمی شکه شده بودم. همزمان با زمزمه ییبو بطری آبی روی لبام قرار گرفت.
"بخور"
صورتم گر گرفت و لبامو باز کردم. اون آبو ریخت توی دهنم و وقتی دهنم پر شد عقب کشید تا بتونم قورتش بدم.
لبخندی زدم و دوباره دهنمو باز کردم. اون بهم دوباره کمی آب، غذا و دوباره آب داد و باعث شد حالم بهتر بشه. دستشو از روی گردنم برداشت و من بخاطرش کمی ناراحت شدم.
میخواستم صورتمو با آستینم تمیز کنم که یهو لبامو با انگشتش تمیز کرد. لمس کوچیک انگشتش ضربان قلبمو بالا برد. سر جام خشک شده بودم و نمیخواستم کاری که می کرد رو تموم کنه. ولی متاسفانه کرد.بلافاصله لبامو تر کردم تا از گر گرفتگیشون کم کنم.
"فکر کنم دارن میبرنت به یه آزمایشگاه" گفت و من خودمو از افکار کثیفم بیرون کشیدم.
"آزمایشگاه؟" ژوچنگ پرسید.
"اره. همین الان شنیدم. ولی مطمئن نیستم" ییبو جواب داد.
سر تکون دادم.
"چند تا بچه گم شدن؟" ییبو ناگهان پرسید و میدونستم مخاطب سوالش من بودم.
"نوزده تا گزارش شده ولی بازم هست" جواب دادم.
چند ثانیه سکوت کرد.
"فکر میکنی دکتر ون پشت این قضیه است؟"
"مضنونه"
"چرا این کارو میکنه؟"
"نمیدونم. این چیزیه که باید ازش سر دربیارم"
دوباره سکوت کرد.
"درواقع، ما نمیدونیم این بچه ها هنوز زنده ان یا نه. کسی نمیدونه شاید دکتر ون با یکی از گروه های مافیا همدست باشه" اضافه کردم.
"اون . ." ییبو نتونست حرفشو تموم کنه.
"بی رحمه، میدونم" جملشو کامل کردم.
دوباره فضا ساکت شد.
"ممنون" یهو گفتم و مطمئنم اون اخم کرد.
لبخند زدم و ناگهان، دلم خواست صورتشو ببینم، صورت سرد و بداخلاقشو. چه اتفاقی داره برام میافته؟ ژوچنگ درست میگه من دارم با این بچه عجیب غریب رفتار میکنم. آه کشیدم.
بعد نیم ساعت، به جایی رسیدیم. وقتی قایقمون از حرکت ایستاد دست ییبو رو روی شونم حس کردم. به آرومی فشردش و زمزمه کرد.
"رسیدیم"
"چطور به نظر میرسه؟" پرسیدم.
"یه جزیره اس، یه جزیره کوچیک. فقط یه ساختمون داره. فکر کنم همون آزمایشگاهه" جواب داد.
سر تکون دادم.
"یه نفر داره میاد" روی شونم زد و صدای قدم هایی رو شنیدم.
"اونا رو بیارید" صدای ناشناس دستور داد.
صدای جیلینگ جیلینگ کلید هارو شنیدم و دستامون از میله آزاد شدن ولی هنوز هم دستامون بسته بود.
یه نفر بازومو گرفت و روی پاهام بلندم کرد. از روی لمس دستش میتونستم بگم اون ییبوه.
اونا ما رو از اونجا بردن. ییبو خیلی تو مسیر بهم کمک میکرد و گاهی منو به خودش میچسبوند تا با دقت راه برم یا مچ دستمو میگرفت تا نیافتم و گاهی بهم هشدار میداد که چیزی جلومه. واقعا با این رفتار گرمش جا خورده بودم. وقتی رسیدیم صدای دستورای بیشتری رو شنیدم.
"آ چنگ" صداش کردم تا مطمئن بشم اونجا کنار منه.
"نمردم" با تمسخر گفت و خندم گرفت.
"حداقل هنوز نه" اضافه کرد.
"خوشحالم که فرصت دیدنشو از دست ندادم"
"برو به جهنم بیشعور" پشت هم داشت فحش میداد و خندم گرفته بود.
"مثل آدم رفتار کن" صدای هشدار دهنده ییبو رو شنیدم. سریع لبامو جلو دادم.
"از اینجا به بعد ما میبریمشون" ناگهان شنیدم کسی گفت و ییبو سریع توقف کرد. دستاش دور بازوم تنگ شد.
"ولشون کنید" دوباره صدای ناآشنا.
میتونستم اضطراب ییبو رو حس کنم، یا حداقل تصور میکردم اینجوری باشه. ولی به نظر میومد قصد نداره بازومو ول کنه.
ناگهان دستی یقمو گرفت و منو جلو کشید و باعث شد بازوم از دست مهربون ییبو دربیاد و تو دست یه نفر دیگه قرار بگیره.
"برید جعبه هارو بیارید. سریع، وقت نداریم" صدای کنار گوشم احتمالا به ییبو و متیو دستور داد.
ناگهان دستی که منو گرفته بود هلم داد و منو از اونجا دور کرد.
"ژان" صدای ژوچنگو از پشت سر شنیدم.
"من اینجام" بهش اطمینان دادم. حال سربه سر گذاشتن یا چرت و پرت گفتن بهشو نداشتم. درونم یه حسی داشتم. یه حس اضطراب و ناراحتی. وقتی اون افراد مارو با خشونت میبردن آهی کشیدم.
اونا مارو کشوندن جایی و صدای غرغر ژوچنگو از کنارم شنیدم.
صدای بسته شدن درو شنیدیم و حس میکردم به جز ما فرد دیگه ای هم تو اتاق حضور داره، شاید یه نگهبان.
"تو خوبی؟" پرسیدم و روی زمین نشستم.
"ازم نپرس" صدای ژوچنگو شنیدم و احتمالا اون هم روی زمین نشست.
از روی جنس زمین میتونستم بگم از کاشی های مرغوبی ساخته شده بود. نفس عمیق کشیدم. هوای بوی مواد شیمیایی و پلاستیک میداد. هوای اتاق تهویه شده بود و صدای بیپ بیپ دستگاهی میومد، احتمالا از اتاقای دیگه.
دستمو به سمت چشم بندم بردم و سعی کردم برش دارم ولی بی هیچ هشداری یه جسم سرد رو پیشونیم قرار گرفت.
"حتی فکرشم نکن" صدای خشن فرد گفت و میتونستم بگم اسلحه اش رو پیشونیم بود. پس یه نگهبان اونجا بود. آهی با نافرمانی کشیدم.
اونجا در سکوت نشستیم. از درون نگران بودم. نگران ییبو. اگه اون ویکتور میفهمید اون اینجاست، مطمئنم بهش رحم نمیکرد.
بعد تقریبا دو ساعت، در باز شد.
"برش دار" صدای ویکتور و قدم هایی رو شنیدم.
ناگهان کسی چشم بند هامون رو برداشت.
اولش به خاطر نور سفید شدید اتاق نتونستم چشمامو باز کنم.
"میخوام ازت تشکر کنم مستر ژان. همین الان افرادم زنگ زدن و خبر دادن فلشو پیدا کردن" ویکتور اطلاع داد.
دیدم کم کم به نور عادت کرد و بالاخره تونستم اون عوضی رو با دستایی که به سینه زده بود و پورخندی روی لب هاش جلوی روم ببینم.
داشتم نگهبانارو زیر و رو میکردم تا شاید بتونم ییبو یا متیو رو ببینم ولی اونا اونجا نبودن. دوباره برگشتم طرف ویکتور.
"خجالتم نده" پوزخندشو به خودش تحویل دادم.
"اگه چیزی که میخواینو دارید پس چرا هنوز مارو نگه داشتید؟"
به ژوچنگ نگاهی انداختم و دیدم داره به ویکتور چشم غره میره.
ناگهان ویکتور بلند خندید.و من اصلا تعجب نکردم.
به نگهبان ها نگاهی انداخت قبل اینکه از اتاق خارج شه.
اون نگهبان ها به سمت ما اومدن و گرفتنمون و بیرون بردن.
"میخواین باهامون چیکار کنید؟ بذارین بریم" ژوچنگ موقع رفتن داد میزد.
"ساکت باش ژوچنگ" مجبور شدم بهش بگم.
ساختمون پر از وسایل مدرن و دیوار ها با سرامیک سفید تزئین شده بود.
مارو نزدیک اون قایق بردن. خورشید کم کم داشت طلوع میکرد. چند نگهبان رو دیدم که جعبه هایی رو داخل قایق میبردن. چشم چرخوندم تا کسی رو پیدا کنم ولی نتونستم .
"اوکی، نگهشون دار" دوباره صدای ویکتورو شنیدم.
اون داشت به ما لبخند میزد.
"باید بذاری بریم" ژوچنگ داد زد در حالی که من ساکت موندم.
"میدونم تو احمق نیستی مستر ژان. حتی با وجود اینکه وانمود میکنی هستی" ویکتور بهم نزدیک تر شد.
نیشخندی روی لبام شکل گرفت.
"تو اون فلشو خیلی راحت بهمون دادی با اینکه میدونستی بهتون رحم نمیکنیم" ادامه داد.
با تمسخر آهی کشیدم و شونه بالا انداختم.
"میدونم قراره یه اتفاق خیلی بد برامون بیافته" اون خیلی به من نزدیک شده بود.
با هیچ ترسی به چشماش نگاه کردم. چرا باید ازش بترسم.
"پس، باید از خودمون محافظت کنیم" اضافه کرد و نیشخندی ابلهانه زد.
"اونو ببر تو" ناگهان به نگهبان ها درحالی که به ژوچنگ اشاره میکرد دستور داد.
سریع اخمی رو پیشونیم شکل گرفت.
اون نگهبانا بلافاصله ژوچنگو گرفتن و از من دور کردن. خیره نگاهش کردم.
"چیکار میکنین؟ ولم کنید" مقاومت کرد ولی نگهبانا اونو به سمت قایق کشیدن.
فقط من، ویکتور و یه نگهبان اونجا مونده بودیم.
"ژان!!!!" ژوچنگ بلند داد زد.
"جرئت نداری بهش صدمه بزنی" با دستای بسته یقه ی ویکتورو گرفتم.
"نه ندارم" ویکتور منو هل داد و اون نگهبان منو از ویکتور دور کرد. کت گرون قیمتشو صاف کرد.
"حالا" اضافه کرد قبل اینکه از اونجا بره.
گیج شده بودم.
نمیتونستم ژوچنگو ببینم و سعی کردم دنبالش برم ولی نگهبان محکم تو سرم زد. با درد رو زمین زانو زدم.
ویکتور و نگهباناشو دیدم که سوار قایق شدند و سعی کردم دنبالشون برم ولی . .
اسلحه تو دست ویکتور شلیک شد. گلوله محکم به من برخورد کرد و افتادم توی آب.
دردش غیر قابل تحمل بود و وجود دستبند اوضاع رو بدتر کرده بود.
بیشتر تو آب فرو میرفتم و به بالا نگاه کردم. دیدم داشت تاریک میشد. حس میکردم قفسه سینه ام داره منفجر میشه.
این پایان منه؟ این اونجوری نبود که میخواستم. من یه گلوله تو سرم رو ترجیح میدادم. فکر میکنم اون قهرمانانه تر از این میشد. این یه مرگ بدریخت بود.
کم کم هوشیاریم از بین رفت و چشم هام بسته شد.
.
.
چشمامو با سرفه باز کردم. آب از دهن و بینیم خارج میشد و فشار قوی دستی رو روی شکم و ضربه های ملایم انگشت هایی رو روی گونم حس میکردم.
"بلند شو" صدای نگران ییبو رو شنیدم و بهش نگاه کردم.
داشت از بالای سرم منو نگاه میکرد و آب از موهای حالت دار قهوه ایش روی صورتم میریخت.
نگرانی تو چهرش موج میزد و در حال نفس نفس زدن بود.
"ییبو؟" گفتم و آهی کشید.
به خودم نگاه کردم. دستام دیگه بسته نبود و روی زمین دراز کشیده بودم.
"تو این کارو کردی؟"  دوباره به ییبو نگاه کردم وقتی از رو زمین بلند شدم. درد وحشتناکی تو شونه چپم پیچید.
"اون عوضی به خودش میگه گانگستر ولی حتی نمیتونه یه تیرو درست شلیک کنه" خندیدم و تلاش کردم دردو تحمل کنم.
ییبو بهم کمک کرد تا از جام بلند شم.
"باید از اینجا بریم" هنوز نفس نفس میزد.
به جایی که اون قایق ناپدید شده بود خیره شدم. به اطراف نگاه کردم و قایق تندرویی رو کنار بارانداز پیدا کردم.
"باید نجاتش بدم" درحالی که بلند میشدم قاطع گفتم. اون ناگهان بازومو گرفت تا متوقفم کنه.
"باید از اینجا بریم" در حالی که به ساعت مچیش نگاه میکرد دوباره گفت.
"برگرد ییبو. برای کمکت ممنونم ولی جلومو نگیر. این به تو مربوط نیست" دستمو از تو دستاش درآوردم. نمیخواستم اونو قاطی این کارا کنم. نمیتونستم تحمل کنم یک نفر دیگه هم به خاطرم آسیب ببینه.
با سرعت به طرف قایق رفتم و شنیدم ییبو یه چیزیو فریاد زد وقتی سوارش شدم.
به عقب نگاه نکردم و سعی کردم موتور رو روشن کنم.
خورشید داشت طلوع میکرد و نور ضعیفی به آرومی پخش میشد.
ناگهان ییبو دوباره بازومو گرفت. کی سوار قایق شد؟ تعجب کردم.
"بهم گوش کن" گفت.
"بهت گفتم برگرد ییبو. برادر من تو دستای اوناست. تو باید برگردی!!" محکم هلش دادم ولی اون به ساعتش نگاه کرد و منو کشید سمت خودش.
بازوهاش دور کمرم حلقه شد قبلا اینکه از قایق بپره توی آب.
"داری چیکار . ."
با صدای شلپ ما دوباره تو آب بودیم. داشتم با چشمای گشادم بهش نگاه میکردم. اون مارو پایین تر برد و من از رفتاراش گیج شده بودم.
بعد اینکه از شک دراومدم تلاش کردم از دستش فرار کنم ولی فقط حلقه دستاش تنگ تر شد.
به شدت هلش میدادم و میتونستم خون زخم بازومو ببینم که آبو رنگی می کرد.
با تمام توانم هلش دادم و از خودم جداش کردم. چشماش گشاد شدن. تلاش کردم خودمو بالا بکشم. ولی اون پاهامو گرفت و دوباره به عمق بیشتر کشیده شدم. از دستش خسته شده بودم. واقعا چه مرگش شده؟
مشتم و گره کردم و آماده بودم بهش مشت بزنم ولی ناگهان سرم رو گرفت و به خودش نزدیک کرد. وقتی لباش لبامو لمس کرد از تعجب چشمام گشاد شد.
سردی آب نبود که باعث شد سر جام یخ بزنم. دیگه تقلا نمیکردم و فقط سعی میکردم ذهنمو جمع و جور کنم ولی نمیتونستم.
ناگهان، صدای بلندی شنیدیم و تونستم رنگ های روشن شعله های بالای آب و تکه های شکسته ی اون قایق رو ببینم.
فقط پلک زدم و اون موقع بالاخره متوجه شدم. ییبو با هیچ کدوم اونا حواسش پرت نشده بود و هنوز لباش روی لبام و چشماش بسته بود. موهای قهوه ایش صورتم رو نوازش میکرد و همه چی آهسته پیش میرفت.
در همون حالت، منو با خودش بالا کشید. وقتی رسیدیم به سطح آب نفس عمیقی کشیدم و حس کردم اونم همین کارو کرد، ولی لبامو رها نکرد.
دستاش با آرامش دور من بودن و وقتی لب پایینیم رو برای بار اول آروم مکید کاری نمیتونستم بکنم جز اینکه تیشرت خیسشو از روی کمرش بگیرم.
فهمیدم که تو خلسه است. اون درواقع اصلا منو نمیبوسید. داشت لبامو با لبای نرمش به آرومی فشار میداد و مزه میکرد.
نمیتونستم درست فکر کنم و برای همین فقط اجازه دادم کاری که میخواد رو انجام بده.
ناگهان متوقف شد، کمی عقب کشید و به چشمام نگاه کرد.
میتونستم ترس و اضطرابی که کم کم تو چهرش پدیدار میشد رو ببینم و نیشخندی روی لبام شکل گرفت.
منو محکم هل داد و به طرف خشکی شنا کرد.
در حال شنا کردن نگاهش کردم.
ساختمون و اون قایق ها در حال سوختن بودن. همه چی منفجر شده بود و متوجه کاری که ییبو انجام داده بود شدم، اون منو نجات داده بود.
دنبالش شنا کردم و به جایی که نشسته بود رفتم. کنارش نشستم و چشمامو ازش نگرفتم.
اون بهم نگاه نمیکرد. سرتا پاش لرزش خفیفی داشت و من قطعا داشتم معذبش میکردم.
"متیو . . متیو با اونه" گفت و من متوجه گوشای سرخش شدم.
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و لبخند پهنی زدم.
میخواستم چیزی بگم ولی ناگهان صدای نزدیک شدن یک قایق موتوری رو شنیدم. برگشتم طرفش و از دیدن هایکوان و فیلیپ روی اون تعجب کردم.
"برادر" ییبو سریع ایستاد.
"شما دو تا حالتون خوبه؟" صداشو شنیدم که به ما میگفت.
"اره. ما خوبیم گه گه. دلم برات تنگ شده بود" وقتی سعی میکردم بلند شم با صدای بلند گفتم.
ییبو دست انداخت و بازومو گرفت. دوباره بهش نگاه کردم ولی اون چشماشو ازم گرفت.
سوار قایق شدیم و هایکوان با چشمای نگران به ما نگاه کرد.
"درد داری؟" پرسید.
"مشکلی نیست گه گه. میتونم تحملش کنم. تازه همین الان یه مسکن مصرف کردم" فراموش نکردم که به ییبو هم نگاهی بندازم و خیلی خوشحال بودم که مضطرب میدیدمش.
"مسکن؟" هایکوان پرسید.
"برادر، لطفا بریم" شنیدم ییبو حرفشو قطع کرد و منو نشوند.
"باید با یوبین تماس بگیرم" با جدیت گفتم.
"باید اول زخمتو ببندی" هایکوان بلافاصله گفت.
ییبو یک صندلی از من فاصله گرفت وقتی قایق شروع به حرکت کرد. فقط تونستم به اون فرد کیوت و حساس که رو به روم نشسته بود نگاه کنم . .

SuibianDonde viven las historias. Descúbrelo ahora