▪ شیائو ژان ▪
پسری که اسمش ییبو بود بامزه بود. اون یه صورت خیلی سرد و بد اخلاق داشت و وقتی عصبانی میشد نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و نخندم.
اون تقریبا ماشه رو کشیده بود و من تقریبا مرده بودم. خدارو شکر اون موقع بهش زنگ زدن وگرنه الان دیگه نمیتونستم نفس بکشم. ولی هنوزم بازی کردن باهاش جذاب بود.
افرادی که اسمشون فیلیپ و متیو بود دهنمو دوباره با چسب بستن و منو بردن بیرون، تو یه ماشین نشوندن و دوتاشون دوطرفم نشستن.
بهشون نگاه کردم چون هیچ ایده ای نداشتم که قراره منو کجا ببرن. مقاومت هم نکردم چون فقط هدر دادن انرژیم بود. باید منتظر یه فرصت مناسب باشم. تا اون موقع یه پسر خوب می موندم، پسر خوب به روش خودم. تو دلم پوزخند زدم.
دوست داشتم بدونم ییبو کجاست و زیاد طول نکشید تا در طرف راننده باز بشه. اونجا بود که اون چشمای جذاب سردو دیدم. قبل از اینکه سوار شه بهم نگاهی انداخت.
"آدرسو گرفتی؟" فیلیپ از ییبو پرسید.
به آینه نگاه کردم و دیدم ییبو داره به فیلیپ نگاه میکنه. جواب نداد و فقط هومی گفت.
چرا این پسر از صحبت کردن خوشش نمیاد؟ تعجب میکنم.
اونموقع بود که نگاه بی احساسش با نگاه من گره خورد. در جوابش خندیدم. با اینکه رو دهنم چسب زده بودن ولی دیدم صورتش بد اخلاق تر شد و نگاهشو ازم گرفت.
ماشین داشت از بین شلوغی شهر حرکت میکرد. به فیلیپ و متیو نگاه کردم.
واقعا حوصله ام داشت سر میرفت. حتی آهنگ هم نذاشته بودن. آه کشیدم.
پسری که اسمش فیلیپ بود بهم نگاهی انداخت. ناراحتیمو بهش نشون دادم. نمیتونستم راحت بشینم چون قبل از اینکه منو سوار ماشین کنن دستامو دوباره از پشت بسته بودن. از خودم صدای ناله درآوردم تا قفل دستبندو باز کنن.
فیلیپ به من اخم کرد و بعد به ییبو نگاه کرد. ییبو مشغول رانندگی بود.
"بو، فکر کنم اون راحت نیست" اطلاع داد.
با قدردانی به فیلیپ نگاه کردم.
"نمیمیره" این جواب پرنس یخی بود و منو مجبور کرد از توی آینه بهش نگاه کنم. واقعا خسته بودم و کل بدنمم شروع کرده بود به تیر کشیدن. دوباره به فیلیپ نگاه کردم و از چشمام تمنا و خواهش میبارید. اون پسر به من با گیجی نگاه کرد.
"بو، فکر کنم اون واقعا داره میمیره" در حالی که با تعجب به من نگاه میکرد گفت.
ییبو آروم سرشو برگردوند تا به من نگاهی بندازه. دوباره از خودم صدای ناله در آوردم و اون برگشت و دوباره به جاده خیره شد. آه کشیدم. نمیدونستم چیکار کنم. من واقعا داشتم میمردم. دوباره آه کشیدم.
"چسبو بردار" صدای سردش تو گوشم پیچید و چشمام گشاد شد وقتی بهش از توی آینه نگاه کردم.
ناگهان متیو دست انداخت و چسبو از دهنم کند.
"آههه . . فاک!!!" به دردی که ناگهان بهم وارد شد لعنت فرستادم.
صورت بداخلاق ییبو از تو آینه بهم نگاه انداخت. فکمو تکون دادم تا مطمئن شم هنوز کار میکنه.
"چی میخوای؟" فیلیپ پرسید.
به سرعت برگشتم طرفش و اخم کردم.
"این چه سوالیه؟ شما ها منو گروگان گرفتین و الان ازم میپرسین چی میخوام؟"
"چسبو دوباره بزن سر جاش" متیو به ییبو نگاه کرد.
سریع رفتارمو عوض کردم.
"لطفا این کارو نکن . . لطفا!!! . . واقعا خسته کننده اس" گفتم.
"خسته کننده؟" فیلیپ اخم کرد.
"آره و میشه لطفا این دستبندو باز کنید؟ نمیتونم درست بشینم" و دستامو پشتم تکون دادم.
"نه. چیز دیگه ای نبود؟" متیو پرسید.
"آه لطفا!! . . شما میتونید دستامو از جلو ببندید"
"این طوری برای ما خوب نیست" فیلیپ جواب داد.
"اوه، لطفا . . لطفا لطفا!! من فرار نمیکنم بهم اعتماد کنید" گفتم.
"هه . . بهت اعتماد کنیم؟" فیلیپ خندید.
ناگهان ماشین از حرکت ایستاد و با یه کلیک دستبندم باز شد.
با تعجب به ییبو نگاه کردم. به طرف ما برگشت و وقتی دستامو آوردم جلو سریع دستامو گرفت و با یه کلیک دیگه دستام دوباره قفل شد. بهش اخم کردم. چشماشو باریک کرد وقتی دوباره بهش لبخند زدم.
"مرسی" سرمو براش خم کردم.
یهو ییبو چیزی رو از جلو کتش درآورد و به فیلیپ داد. دیدم یه دستبند دیگه است. ابروهامو بالا انداختم.
با نگاهی سرد ییبو برگشت و ماشینو دوباره به طرف جاده هدایت کرد. من هم زمان هم گیج شده بودم و هم تعجب کرده بودم. اون موقع بود که فهمیدم الان دستام به چیزی قلاب مانند که زیر صندلی بود متصل شده. سعی کردم دستامو بکشم ولی نتونستم.
"چیکار کردی؟" پرسیدم و دوباره تلاش کردم دستمو بکشم عقب.
"خودت خواستی" متیو جواب داد.
"من اینو نخواستم!" شکایت کردم.
"متیو، بذارش" ییبو با سردی دستور داد و چند لحظه طول کشید تا بفهمم منظورش چسبه.
"اوه نه . . وایسا وایسا وایسا . . میتونیم اینجوری ادامه بدیم، بدون چسب؟" پرسیدم.
"نه نمیتونیم" فیلیپ گفت.
"چرا؟ میترسین برای کمک داد بزنم یا یه همچین چیزی؟"
"هیچ اتفاقی نمیافته اگه این کارو انجام بدی. چون این ماشین عایق صداست"
"خب پس چرا نمیتونیم این جوری بمونیم و تا موقعی که برسیم جایی که داریم میریم با هم حرف بزنیم؟"
"نمیتونیم" فیلیپ به متیو نگاه کرد. متیو هومی گفت قبل اینکه چسبو سر جاش برگردونه.
"وایسا وایسا وایسا . . من . . آب میخوام، من . . من خیلی تشنمه" و به اجبار لبخند شیرینی به اون دو تا تحویل دادم.
دیدم فیلیپ آه کشید.
یهو یه بطری آب خورد تو سرم و افتاد رو پام. وقتی به ییبو نگاه کردم شکه شدم. کسی که بطری رو پرت کرده بود تمرکزش کاملا به رانندگیش بود. قبل اینکه بطری آبو از روی پام بردارم لبامو جلو دادم. خدا رو شکر میتونستم هنوز کمی دستمو حرکت بدم. بطریو باز کردم ولی باید از فیلیپ میخواستم کمکم کنه تا بتونم آب بخورم.
درواقع حتی یه قطره آب هم نعمتی بود. تلاش کردم به خودم مسلط باشم. لبام میلرزیدن و تنهایی کل اون بطریو تموم کردم.
ناگهان متیو دوباره تلاش کرد چسبو بذاره رو دهنم.
"لطفا، من ساکت میمونم" خواهش کردم و حس کردم دیگه خیلی خیلی خستم.
"بو؟" متیو پرسید. هیچ جوابی از صندلی جلو نیومد.
نمیدونم چرا ولی اونا گذاشتن همینجوری بمونم. به سنگینی نفس کشیدم و بالاخره بدنمو ریلکس کردم. خیلی خوب بود که میتونستم راحت بشینم. با ریتم حرکت ماشین کم کم خواب آلود شدم.
شکه بیدار شدم وقتی ییبو سریع پیچید تو یه خیابون دیگه.
"اون چی بود؟" زیر لب گفتم و به اون سه تا نگاه کردم.
"اون کیه؟" صدای فیلیپو شنیدم که از ییبو میپرسید درحالی که داشت از شیشه ماشین بیرونو نگاه میکرد. اون موقع بود که اسلحه رو تو دستای فیلیپ و متیو دیدم.
چند دقیقه طول کشید تا بفهمم داریم توسط یه ماشین تعقیب میشیم. سرمو برگردوندم و سعی کردم ماشینو ببینم ولی نتونستم تشخیص بدم.
"خب، پس یکی میخواد نجاتم بده؟" با به پوزخند زیرلب زمزمه کردم.
یبو دوباره پیچید توی یه خیابون دیگه و من بهش نگاه کردم. اون واقعا راننده خوبیه و این عنوان حقشه. اون واقعا استعدادشو داره.
"فکر کنم اونا رفتن" متیو گفت.
با ناامیدی آه کشیدم. یهو ییبو زد روی ترمز و ما تقریبا هممون خوردیم تو صندلیای جلو.
"میخوای ما رو بکشی؟!" سرش داد زدم و چشمای خشمگینشو دیدم که به جاده دوخته شده بود.
نگاه خیرشو دنبال کردم و اون موقع بود که یه ماشین اسپرت زرد رو دیدم. منتظر ما بود. سریع ماشینو شناختم. حتی تونستم پوزخند یوبینو از پشت شیشه جلو ببینم.
"چرا انقدر طولش دادی" شکایت کردم در حالی که داشتم به ماشین زرد رنگ نگاه میکردم.
هر دو ماشین روبه روی هم توقف کرده بودن و موتور هاشون کار میکردن.
به ییبو نگاه کردم. صورتش بی احساس بود و نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و بهش لبخند نزنم. با یه حرکت سریع ییبو ماشینو سر و ته کرد و دیدم یوبین دنبالمون اومد.
توانایی یییو رو تحسین کردم ولی هنوزم میخواستم یوبین سریع تر بیاد و منو نجات بده.
"تو نمیتونی شکستش بدی یییو، اون یکی از بهتریناست" من با افتخار گفتم.
ییبو جوابی نداد و پیچید تو پارکینگ یه مجتمع تجاری. به یوبین نگاه کردم و دیدم دوباره از دیدمون خارج شد.
دوباره آه کشیدم. ییبو ترمزو فشار داد و سریع پیاده شد. متیو و فیلیپ بیرون رفتند و ییبو به طرف من اومد. دستبند دومو باز کرد و منو از ماشین بیرون کشید.
"هی!! آروم آروم" گفتم.
به فیلیپ و متیو نگاه کرد و اونا در جوابش هومی گفتند. من هیچی از مکالماتشون نفهمیدم تا وقتی که منو با خودش برد. اون یک ماشینو نگه داشت و اسحله رو گرفت رو سر راننده و اون آدمارو از ماشین خارج کرد. به عبارت دیگه خیلی راحت ماشینشونو دزدید. چشم چرخوندم تا ببینم یوبین هم اونجاست یا نه . . نبود.
یوبین!! من فکر میکردم تو بهترین راننده ای احمق! ولی به نظر میاد یکی دیگه است.
ییبو منو روی صندلی جلو نشوند و دوباره دستمو بست. تلاش کردم دستمو بکشم عقب ولی نتونستم. بلافاصله روی صندلی راننده نشست و از اونجا به سرعت خارج شد.
"اوه، چرا اونا رو ول کردی؟" از ییبو پرسیدم. مثل همیشه هیچ جوابی نداد. گوشی ییبو زنگ خورد و با یه دست برش داشت.
"چه خبر شده ویکتور؟" اوه مای گاد! حتی صدای عصبانیشم دوست دارم!
نمیدونم کسی که اونور خط بود چی گفت ولی دیدم اون فرمونو تو دستش محکم فشار داد.
"کدوم خری داره تعقیبمون میکنه؟ تو الان ازم میخوای چیکار کنم؟" دوباره پرسید و به جواب ویکتور گوش داد.
"اوکی انجامش میدم. ولی یادت بمونه، این آخرین باره" تماسو قطع کرد و پاشو رو گاز بیشتر فشار داد.
اوه مای گاد . . اون خیلی عصبانیه و به نظر من این خیلی . . سکسیه!
"یییو" اسمشو صدا زدم. بهم نگاه نکرد.
"گونه هات خیلی برجستس" لبخند زدم.
"خفه شو!" با لحنی خشن گفت.
"تو یه جورایی کیوتی" اذیتش کردم.
"دهنتو . . ببند" دوباره گفت بدون اینکه بهم نگاه کنه.
"تو وقتی عصبانی میشی بیش از حد کیوتی" بهش خندیدم.
"دارم . . میگم . . اون . . دهن . .لعنتیتو . .ببند!!!!" داد زد و این دفعه کاملا بهم نگاه کرد.
"اینجوری سر من داد نزن! اگه دستام بسته نبود همین الان بوست میکردم"
اوه مای گاد! سویت لرد. من واقعا اینو گفتم؟ به یه مرد. فکر کنم خیلی بی شرمم.
ییبو بهم نگاهی انداخت قبل از اینکه ضبط ماشینو روشن کنه.
"چرا سرخ شدی ییبو؟" خندیدم.
بله . . من رسما داشتم رو اعصابش رژه آهسته میرفتم و این منو خوشحال میکرد.
صدای ضبطو زیاد کرد و وقتی دیدم که داره به خودش فحش میده نتونستم جلو خودمو بگیرم و دوباره نخندم.
نگاهی به بیرون انداختم و امید داشتم دوباره یوبینو ببینم. اون پارتنرمه و میدونم که پیدام میکنه و از اینجا درم میاره.
دوباره به یییو نگاه کردم و لبخندی رو لبام شکل گرفت. من دلم برای این عوضی تنگ میشه؟ به افکار خودم خندیدم.
قبل از اینکه دوباره بدنمو ریلکس کنم آهی کشیدم. کم کم توجهم به متن آهنگی که از ضبط پخش میشد جلب شد و به ییبو نگاه انداختم. لبخندی رو لبام شکل گرفت.
"من میدونم تو اونی نیستی که نیازش دارم
ولی این چیزی از احساسمو عوض نمیکنه
آره من باید راهمو بکشم و برم ولی هنوزم اینجام
یه جورایی زمانایی که تو وقتمو تلف میکنیو دوست دارم
اهمیتی نمیدم که تو مال من نیستی
حس میکنم نیازی نیست به کارامون امشب فکر کنیم . ."
ییبو سریع آهنگو عوض کرد و من دوباره از خنده ترکیدم. این پسر واقعا یه چیزیش میشه. سرمو با خنده تکون دادم . .
![](https://img.wattpad.com/cover/218560588-288-k478153.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Suibian
Fiksi Penggemar⛓~ هَڔ ڿۍ ~♟ 'میدونم که تو یه عوضی عجیب غریبی مستر ژان! من واقعا یکی از طرفداراتم. منظورم اینه که...کی دوست داره مامور فوق العاده شیائو ژانو ملاقات نکنه ؟' "تو واقعا منو خجالت زده کردی...یه امضا میخوای؟" با پوزخندی رو لبام پرسیدم. °~°~° مامور شیائو...