Part 19 - Struggles and Cuddles

802 171 4
                                    

▪ وانگ ییبو ▪

منو کشوند به آشپزخونه.
"اون اینجاست لی جیه" خبر داد.
خواهرش برگشت و وقتی دستشو دور دور مچم دید با تعجب اخم کرد و من سریع دستمو عقب کشیدم..
"ژان ژان، بهت نگفتم بذار استراحت کنه؟" به نرمی بهش تذکر داد. با چشمای ریز شده به اون عوضی که لبخند میزد نگاه کردم.
"تو گفتی منو صدا زده" با چشم غره زمزمه کردم.
"دروغ گفتم" نیشخند زد و شونه بالا انداخت.
"آ ییبو، برگرد استراحت کن. وقتی غذا حاضر شد صدات میکنیم. از طرف اون عذر میخوام .نمیخوام به زحمت بندازمت" با لبخند مهربونی عذر خواهی کرد.
از وقتی اومدم اینجا بهم میگه آ ییبو. تا حالا کسی منو اینجوری صدا نکرده بود برای همین به این کلمات شیرین عادت ندارم، ولی هنوزم اونو دوست دارم. اون خیلی شیرین و مهربونه و بهم اهمیت میده. منو یاد برادرم میندازه. وقتی به برادرام فکر کردم قلبم درد گرفت.
"اشکال نداره میتونم کمک کنم. زحمتی نیست" مودب جواب دادم. درواقع زیاد بلد نیستم چجوری با خانم ها ارتباط برقرار کنم و خجالت میکشیدم.
"پس اگه خودت میخوای بیا کمکمون کن" لبخند  زد و در جوابش سر تکون دادم.
"آره!!!" مامور با هیجان پرید هوا و من دوباره بهش چشم غره رفتم.
"میدونی چجوری این سبزیجاتو خرد کنی؟" خواهر پرسید قبل اینکه بتونم جوابشو بدم...
"من انجامش میدم لی جیه" مامور گفت.
"اوه نه. لطفا از اونا دور شو تو میتونی ظرفا رو بشوری"
مامور لباشو جلو داد و  من نتونستم جلوی خودمو بگیرم و به لباش خیره شدم.
"لی جیه، چرا با من اینکارو میکنی اخه" شبیه بچه ها خودشو تکون داد و به نظرم خیلی کیوت شده بود.
"چون که آ ژان نمیدونه چجوری اونارو خرد کنه" بهش لبخند زد و آروم زد روی شونش.
نمیتونستم این حجم از کیوتی صورتشو هضم کنم برای همین سریع رومو برگردوندم.
"بذار من اینکارو کنم" گفتم و هر دو خواهر و برادر به سمتم برگشتن.
"البته، بیا" با لبخند یه سبد کوچک از سبزیجاتو بهم داد و من گرفتمش.
گذاشتمش روی اپن و یک چاقو برداشتم. میخواستم یه پیاز بردارم که . .
"اوه یه لحظه وایسا" صداشو شنیدم و هردومون برگشتیم سمتش.
یه چیزی از توی کابینت برداشت و تاشو باز کرد. یه پیشبند آبی آسمونی با گلدوزی دوتا خرگوش بامزه روش. یکشیون سفید بود و اون یکی مشکی.
لبخند زد و بهم نزدیک شد. به نظرم اون خرگوشا خیلی شبیه خودش بودن.
قبل اینکه حتی بتونم پلک بزنم بندشو انداخت دور گردنم و فاصله بینمونو از بین برد تا بندشو پشتم ببنده.
شوکه شدم و شنیدم خواهرش "هینی" گفت. ولی اون عوضی نگاهشو ازم نگرفت و بهم نیشخند زد.
"خیلی هیجان زده نشو" وقتی بندو گره میزد زمزمه کرد. اون موقع بود که به خودم اومدم و بهش چشم غره رفتم.
وقتی فهمیدم میخواد نزدیک تر شه نوک چاقو رو گذاشتم روی شکمش.
لبخندش به اخم کیوتی تبدیل شد. در جوابش یه ابرومو بالا بردم.
لباشو جلو داد و عقب رفت و اونموقع بود که لبخند محوی زدم.
"وانگ لائوشی خیلی گستاخه" زمزمه کرد و من نادیدش گرفتم.
نگاهمو به خواهرش برگردوندم و وقتی دیدم تمام مدت به ما دوتا خیره بوده و همه چیزو دیده به شدت خجالت کشیدم و سرخ شدم.
"آآآ لی جیه، باعث شدی خجالت بکشه" صدای خندشو از پشت سرم شنیدم ولی نمیتونستم به هیچکدوم از اونا نگاه کنم.
"آ ژآن، سر به سرش نذار" دوباره با مهربونی بهش تذکر داد. بهش نگاه کردم و بهم لبخند زد. آروم سرمو تکون دادم و برگشتم سر خرد کردن سبزیجات.
بی وقفه حرف میزد، گاهی روی صحبتش با من بود گاهی لی جیه. اونم با کنجکاوی به داستاناش که معلوم نبود کدوم واقعیته کدوم تخیل گوش میداد و کارارو انجام میداد. همش درباره قهرمان بازیاش بود و گاهی با غرور به من نگاه میکرد. الان داره پز میده؟ از نظر من تو آشپزخونه به جز اذیت کردن لی جیه کاری انجام نمیداد. بی تربیت.
داشتم هویجارو خرد میکردم و اونم موقع حرف زدن یه تیکه برداشت و خورد. بهش اخم کردم ولی انقدر گرم حرف زدن بود که نفهمید.
دوباره یکی دیگه برداشت و وقتی خواست سومیشو برداره زدم رو دستش.
"اوه!  چرا منو زدی!؟" بالاخره بهم نگاه کرد. با تعجب اخم کرده بود و منم بهش چشم غره رفتم.
"دستتو بکش خرگوشک" با صدای آرومی سرش داد زدم.
"آیاااا . . تو بهم گفتی خرگوشک؟!" با تعجب زیاد بهم خیره موند. خشکم زد.
ناگهان دوباره دندون خرگوشیاشو نشونم داد.
" یعنی انقدر کیوتم؟" پرسید و شونشو زد به شونم.
میخواستم همونجا یه مشت بخوابونم تو صورتش ولی صدای خنده ی آروم خواهرشو شنیدم.
"آ ژان اذیتش نکن. حالا که کمک نمیکنی برو ببین زی یی چطوره" گفت و من در سکوت ازش تشکر کردم.
"لی جیه الان که اونو داری منو از آشپزخونه پرت میکنی بیرون . . منصفانه نیست!!" دوباره لباشو جلو داد.
فاک!! چرا هی داره اینجوری میکنه.
"ژان ژان" با لحنی هشدار دهنده گفت و اون برگشت تا بره.
"ها ها . . دارم میرم هولم نکنید . ." با اخم محوی گفت و خارج شد.
"مسخره" با خودم زمزمه کردم و دیدمش که دوباره به طرفم اومد.
با لبخند ملیحی یه مشت هویج از تو بشقاب قاپید . دوباره خواستم بزنمش که سریع فرار کرد . اعصابمو دیگه خرد کرده بود.
"اون از تو خوشش میاد" خواهرش ناگهان گفت و من جا خوردم.
اون چی؟ میخواستم بپرسم ازش ولی مطمئن بودم سوالمو از روی صورت شوکم میتونه بخونه.
"منظورم اینه . . اون فقط وقتی کسیو دوست داره اینجوری باهاش رفتار میکنه" توضیح داد و بالاخره به خودم اومدم. ولی هنوز نمیدونستم در جواب باید چی بگم یا چه واکنشی نشون بدم و فقط با خجالت وایستاده بودم. فکر کنم خودش اینو فهمید.
"خیلی خوشگل خردشون کردی" ناگهان گفت در حالی که به سبزیجات نگاه میکرد.
نفس راحتی کشیدم که بحثو عوض کرد و در جواب سر تکون دادم.
"ممنونم"
"اون گفت آشپزیت خوبه. تا حالا ندیده بودم از آشپزی کسی به غیر از من تعریف کنه" گفت و دوباره اون حس عجیبو تو شکمم حس کردم.
"من اونقدرام توش خوب نیستم لی جیه . ." با تردید گفتم.
بلافاصله لبخند زد.
"نمیخواد تردید کنی. از اونجایی که من تو رو آ ییبو صدا میزنم تو هم میتونی منو اونجوری صدا کنی" گفت و بهش نگاه کردم.
"ببخشید. این چیزا برا من جدیده اخه من خواهری نداشتم تا اینجوری صداش کنم"
با لبخندی اومد سمتم به با دست نرمش گونمو نوازش کرد.
"الان داری" گفت و حس گرمی درونم پیچید. چرا اون انقدر با من مهربونه. زبونم بند اومده بود.
"اگه کار سبزیجات تموم شده میتونی بری. میدونم خسته ای" دوباره گفت و فقط بهش نگاه کردم.
میخواست برگرده که . .
"چـ . . چجوری درست میشه؟" با تردید پرسیدم و دوباره برگشت سمتم.
"من . . امم . . سوپو میگم" با لکنت گفتم.
بلافاصله لبخند زد.
"میخوای یاد بگیری؟" پرسید.
"اره" جواب دادم.
"خب پس بهت یاد میدم" گفت و بهش لبخند زدم. از دیدن لبخندم تعجب کرده بود.
ازش خوشم میومد. گرم گرفتن باهاش راحت بود. بهم اون سوپ و چند تا خوراکی دیگه که مامور دوست داشت رو یاد داد. با دقت بهش گوش میدادم و بهش توی درست کردنشون کمک میکردم.
متوجه شدم خیلی راحت باهاش حرف میزدم و موقع درست کردن غذا ها با هم میگفتیم و میخندیدیم.
بعد تموم شدن کارا ازم خواست اونو صدا بزنم. سر تکون دادم و قبل اینکه برم دنبالش از شر اون پیشبند خلاص شدم.
نتونستم تو اتاق زی یی پیداش کنم و وقتی میخواستم برم طبقه بالا صدای خندشو از بیرون شنیدم.
آروم رفتم طرف در اصلی و بازش کردم. مامورو دیدم که با زی یی میگفت و میخندید. چیزی که منو از رفتن پیششون منصرف کرد دستش بود که انداخته بود روی شونه زی یی و تازه خیلی نزدیک هم نشسته بودن.
پاهام حرکت نمیکردن. یه حس جدید و ناخوشایندی در شکمم تشکیل شده بود و باعث میشد قلبم سنگین بشه. این حس عصبانیت نیست؟ ولی چرا عصبانیم؟
ناگهان برگشت سمتم. لبخند زد ولی هنوزم از کنار اون تکون نخورد.
"هی ییبو بیا اینجا بشین" روی صندلی کنارش ضربه زد.
لبامو به هم فشردم و با نگاه سنگینی بهش خیره شدم.
"چرا داری اونجوری نگاهم میکنی؟" با اخمی پرسید و زی یی رو دیدم که در سکوت من و اونو تماشا میکرد.
دست مامورو گرفت و از دور شونش برداشت و با شیطنت بهم لبخند زد.
مامور هنوز با اخم بهم نگاه میکرد و نمیدونست زی یی چیکار کرد.
"غذا حاضره" به سردی گفتم و برگشتم توی خونه.
"هی . . هی کجا میری؟" صداشو شنیدم ولی نایستادم.
بعد چند دقیقه همه دور میز نشسته بودیم. لی جیه برامون سوپ و چند غذا خوشمزه دیگه درست کرده بود. میخواستم بازم کمکش کنم ولی اجازه نداد.
فهمیدم مامور داره بهم نگاه میکنه. دقیقا رو به روی من نشسته بود و من حتی بهش یک نگاهم ننداختم.
لی جیه میخواست کنارم بشینه ولی مامور بلافاصله جلوشو گرفت و خودش جاش نشست. هنوزم بهش هیچ توجهی نشون ندادم و نگاهش نکردم.
"هی لائو وانگ چرا انقدر سرد رفتار میکنی؟" پرسید و همه داشتن نگاهمون میکردن ولی نه نگاهش کردم نه جوابشو دادم.
"هی دارم با تو حرف میزنم!!" با شونش زد بهم و سوپی که میخواستم بخورم از توی قاشق ریخت. بدون اینکه بهش نگاه کنم آه کشیدم.
"باهام حرف بزن" پافشاری میکرد.
"ژان ژان اذیتش نکن. چون به من تو آشپزی کمک کرده خستس" لی جیه بهش تذکر داد و احتمالا اونم لباشو جلو داده . . شاید.
"هنوز به خاطر دزدیدن هویجاش ازم عصبانیه؟" ازش پرسید و اونموقع بود که بهش نگاه کردم. میدونستم هنوزم نگاهم سنگینه ولی اون عوضی بهم لبخند زد و من دوباره نگاهمو ازش گرفتم.
دهنش پر از سوپ بود و صداهای عجیبی از خودش درمیاورد و وقتی اونارو میشنیدم معذب میشدم. قبلا هم شنیدمشون؟
"لی جیه، دستپخت لائو وانگ هم خوبه ولی به گرد پای تو نمیرسه. این سوپ خیلیییییییی خوشمزس" ازش تعریف کرد و دوباره بهش نگاه کردم.
"دستپخت من نیست. من فقط دستورالعملو بهش دادم و اون پختش" لی جیه گفت و چشمای مامور با تعجب گشاد شد و به من نگاه کرد.
"ولی تو بهش یاد دادی پس در واقع این سوپ توئه" بهم نیشخند زد.
بهش اخم کردم. الان چی گفت؟ من اینو برای اون . . خب برای همه درست کردم ولی اون حتی نمیخواد یه کلمه ازم تعریف کنه؟ دوباره نگاهمو ازش گرفتم.
همه با هم شام خوردیم و  اون کلی جکای چرت و پرت گفت که به نظرم هیچکدومشون بامزه نبودن ولی به روی خودم نیاوردم.
بعد شام به اتاق طبقه بالا برگشتم. دوش گرفتم و خودمو با حوله پوشوندم و به سمت کمدش رفتم. دستگیره رو چرخوندم و بازم کردم که یهو . . همه لباساش ریخت روم. فقط تونستم چند تا لباسو تو هوا بقاپم و بقیشون افتاد روی زمین.
"عوضی، حتی نمیتونه کمدشو تمیز نگه داره!" با  عصبانیت گفتم.
ناگهان در باز شد و وقتی درو قفل کرد اخم کردم.
"چیکار میکنی؟" با کمی ترس گفتم.
"این چیزیه که من میخواستم بپرسم. داری تو کمد من چیکار میکنی؟" چشماشو ریز کرد.
"کمد تو؟؟؟؟ سطل آشغال شرف داره به این کمد جنابعالی" گفتم.
اومد سمتم و لباسارو از روی زمین برداشت.
"نمیخواد به من بگی خودم بلدم چجوری وسایلمو نگه دارم" دوباره لباساشو پرت کرد توی کمد و بهم چشم غره رفت.
واو! چه کیوت.
لباسایی که تو دست من بود رو ازم گرفت و به بدنم نگاه کرد.
وقتی اونجوری نگاهم میکرد با وجود اینکه حوله تنم بود حس میکردم لختم.
سریع یه شلوار مشکی و تیشرت آبی از توی کمد برداشتم و دویدم سمت سرویس.
قلبم تند تند میزد. چرا اینجوری بهم نگاه میکرد؟ چرا من انقدر استرس گرفتم.
لباسارو پوشیدم و رفتم بیرون. در کمدو بست و بهم نگاه کرد.
چیزی نگفتم و فقط رفتم توی تخت. پتو رو برداشتم و خودمو باهاش پوشوندم.
"میرم دوش بگیرم" صداشو شنیدم ولی جوابی ندیدم.
صدای آب رو شنیدم و کم کم یاد برادرام افتادم. زی یی بهم گفت مامور یه نقشه داره. نمیدونم چیه ولی بهش اعتماد دارم. چاره دیگه ای ندارم.
نمیدونستم چند دقیقه داشتم فکر میکردم چون صدای اومدن مامور روی تختو نشنیدم و وقتی بازوشو دور کمرم پیچید شوکه شدم.
"داری چه غلطی میکنی؟" شوکه سرش داد زدم و هلش دادم.
صدای آخ بلندشو همزمان با صدای برخوردش به زمینو شنیدم.
"آیااااا" با درد گفت و دوباره شوکه شدم.
من پرتش کردم از تخت پایین؟
سریع غلت زدم و رفتم اونور تخت. و درست حدس زدم، از پشت روی زمین افتاده بود و ناله میکرد.
"اییی لائو وانگ، الان چیکار کردی؟" متقابلا سرم داد زد.
"حقته برو یجا دیگه بخواب" گفتم و دوباره غلت زدم و برگشتم سر جام.
"یه جای دیگه؟ خب باید بهت بگم که جناب آقای وانگ ییبوی بداخلاق اینجا اتاق منه و تو کسی هستی که خراب شدی سر من!!" گفت و دوباره اومد روی تخت.
"خب . . لی جیه بهم این اتاقو داد" گفتم بدون اینکه بهش نگاه کنم.
"نه نه . . مادر نزاییده اینجوری اموال منو از چنگم دربیاره کسی. اینجا اتاق منه، اینم تخت منه، هر چیزیم که رو تخته برای منه" گفت و دوباره اونجوری بغلم کرد.
"تو . ." سعی کردم هلش بدم ولی نتونستم. خندید و پاشو انداخت روم.
دستش یکی از دستامو گرفت و با زور انگشتاشو بین انگشتام جا داد ولی . . وقتی دستمو فشرد دست از تقلا برداشتم.
نفس نفس میزدم اونم همینطور. سینه پهنش به پشتم چسبیده بود و منو با یک دست و یک پاش گیر انداخته بود.
تو همون حالت موندم و سعی کردم قلبمو آروم کنم.
"آروم باش، دیگه نمیخواد نگران چیزی باشی" زمزمه کرد.
نفسش به پشت گردنم برخورد کرد و نرمی لب هایی رو  حس کردم.
چشمامو محکم بستم وقتی پشت گردنمو بوسید و عقب نکشید.
نفس عمیقی کشیدم و کمی خودمو آروم کردم.
"من اونارو به این روز انداختم" زمزمه کردم.
حس کردم کمی نزدیک تر شد.
"برادرم بهم هشدار داده بود ولی من بهش گوش نکردم" با پشیمونی گفتم.
دوباره دستمو به آرومی فشرد.
"تقصیر تو نبود. ما میتونیم نجاتشون بدیم. بهم اعتماد کن" گفت و فهمیدم در جوابش هومی گفتم.
"حالا بخواب" دوباره زمزمه کرد و دوباره بوسیدم.
هر دو دوباره سکوت کردیم و من پر از حس آرامش و امنیت شده بودم. منو محکم بغل کرده بود و اینکارش شبیه یه قول بود. من اهل بغل و نوازش نبودم ولی حس میکردم چیزی درونم در حال تغییره.
"ممنون" با صدایی که به سختی قابل شنیدن بود گفتم. احتمالا نشنید.
"سوپت خیلی خوشمزه بود" گفت و صورتشو تو پشت گردنم پنهان کرد. بالاخره لبخند بزرگی روی لبم شکل گرفت.

SuibianDonde viven las historias. Descúbrelo ahora