Part 31 - SUIBIAN

1.2K 170 8
                                    

▪ وانگ ییبو ▪

از موتوری که شب قبل ژان گه بهم داده بود پیاده و از راهروی بیمارستان رد شدم. وقتی درو باز کردم صدای زی یی رو شنیدم و برادرمو دیدم که به طرفش میرفت. به من نگاه کردن و زی یی بلافاصله لبخند زد.
"بیا تو پسر، اون بیدار شده" گفت و برادرم هم بهم لبخند زد.
رفتم جلو و چشمای زیبای آ یوانو دیدم که بهم نگاه میکردن.
از آسودگی آهی کشیدم و بهش نزدیک تر شدم.
ماسک اکسیژن هنوز روی صورتش بود ولی میتونستم لبخندشو ببینم.
نزدیک تختش نشستم و اون هنوز بهم لبخند میزد.
"حالت چطوره؟" پرسیدم.
"خوبم . ." با تن صدای ضعیف گفت.
"اوهوم" انگشتای نرمشو گرفتم و آروم فشردم.
"بازوت چطوره؟" زی یی پرسید و بهش نگاه کردم.
"خوبه" گفتم قبل اینکه دوباره نگاهمو به آ یوان بدم.
"دیگه خطر رفع شده. میتونیم چند روز بستریش کنیم، بعدش میتونید ببریدش خونه" زی یی گفت و در جوابش سر تکون دادم.
"درباره پیوند قلب، درواقع، ویکتور کلا گولتون زده. آ یوان اصلا بیماری قلبی نداره" گفت و با تعجب بهش نگاه کردم.
"چی؟" نتونستم نپرسم.
"یه نقشه عالی بوده. ویکتور و ون چائو یه دسته خیلی بزرگ دارن و کلی دکتر براشون کار میکنن. دکتری که شما پیشش رفتین آدم اون بوده و وقتی فهمیده آ یوان به درد موش آزمایشگاهیشون بودن میخوره یه کاری کردن تا باور کنید که بیماری قلبی داره"
با حیرت بهش نگاه کردم.
"اونا درباره خانوادت تحقیق کردن و ویکتور عمدا بهت پیشنهاد کار داده. اینجوری نه تنها آ یوانو نزدیک خودش داشته بلکه از توانایی های توام استفاده میکرده"
نمیدونستم چی بگم و ناگهان برادر شونمو گرفت.
"نقششو خیلی خوب بازی میکرد و شما هم اونو برای ویزیت به بیمارستان دیگه ای نبردید. برای همین اونا به آ یوان دارو های غیر قانونی دادن و نقشه اشون عملی شد. اونا همه بچه ها رو اینجوری گیر انداختن" جملشو تموم کرد.
چشمام از خشم میسوخت و بلافاصله از روی اون تخت بلند شدم.
"خودم اون دکتر بی همه چیزو میکشم" گفتم ولی زی یی و برادرم جلومو گرفتن.
"نگران نباش. قبلا گزارششو دادم و همشون توسط اداره ما دستگیر شدن" بهم اطمینان داد.
"تو خوش شانسی که حداقل برادرت پیشته. فقط کنارش بمون و برای بقیه اون بچه ها دعا کن" گفت و میتونستم دردو تو چشمای اونم ببینم.
بهم لبخند زد و اتاقو ترک کرد.
"زی یی" صداش زدم و دم در ایستاد. بهم نگاه کرد و یه ابروشو بالا برد.
"ژآن گه قطعا بقیه بچه ها رو پیدا میکنه و . . مطمئنم یوبینم پیدا میکنه" گفتم و متوجه لبخند غمگینی شدم که مهمون صورتش شد.
"آره، اینکارو میکنه. ممنون ییبو" سر تکون داد و از اتاق خارج شد.
چرخیدم تا صورت خندان برادرمو ببینم.
"تو یاد گرفتی چطوری با یه دختر حرف بزنی، بهت افتخار میکنم" برادرم زد روی شونم.
"حالت خوبه؟" پرسیدم و با لبخندی سر تکون داد.
" برادر" صداش زدم و با چشمای گشاد نگاهم کرد.
دوتا دستاشو گرفتم و به زمین خیره شدم.
"همه اینا تقصیر منه. اگه حتی یه بار به حرفای تو گوش میکردم، هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد" چشمام نمناک شدن و اون بلافاصله منو با دستای مهربونش در آغوش گرفت.
من اهل بغل و این حرفا نیستم ولی الان میفهمم که همچین چیز بدیم نیست. در واقع، بغل کردن کسی که دوسش داری حس خوبی داره. کم کم دارم از این حس لذت میبرم.
"اشکال نداره ییبو، زیاد بهش فکر نکن. تقصیر تو نیست. تو همه اینارو برای نجات برادر و خانوادمون انجام دادی. تو یه برادر فوق العاده  ای و من از داشتنت افتخار میکنم" گفت درحالی که پشتمو نوازش میکرد. قبل اینه ازش جدا شم تو بغلم فشردمش و عقب رفتم.
"خیلی عوض شدی" با خنده گفت.
با محبت بهش نگاه کردم.
"عمو چطوره؟ فیلیپ خوبه؟" پرسید.
"هردوشون الان در امانن. زی یی به خوبی ازشون مراقبت میکنه"
"اون آدم خوبیه"
"آره هست" حرفشو قبول داشتم.
ناگهان حس کردم انگشتای آ یوان مال منو گرفت. برگشتم سمتش.
"چی شده، چیزی میخوای؟" نگران شدم.
سرشو به نشونه نه تکون داد قبل اینکه ماسکشو از صورتش برداره.
"برادر، ژان گه گه کجاست؟" آ یوان با صدای ضعیف گفت و با شنیدن اسمش قلبم یه لحظه نزد.
"تو ماموریته. به زودی برمیگرده" بهش اطمینان دادم. سر تکون داد و ماسکو گذاشتم روی صورتش.
آه کشیدم و متوجه نگاه برادرم شدم.
"برمیگرده" درحالی که شونمو گرفته بود بهم اطمینان داد و نمیدونم چرا ولی در جوابش سر تکون دادم.
تصمیم گرفتم بمونم پیششون و تقریبا سر ظهر بود که ناگهان زی یی درو باز کرد و هر دو برگشتیم سمتش.
"اونا برگشتن" گفت قبل اینکه به سرعت از اتاق خارج شه. خشکم زد ولی دنبالش دویدم. چند ماشینو جلوی در دیدم. افرادی رو با برانکارد از اونجا خارج میکردن. تپش قلبم بالا رفته بود و وقتی به افراد اونجا نگاه کردم ژوچنگو پیدا کردم که فردی رو از ماشین خارج میکرد. بلافاصله دویدم سمتش و اونم برگشت سمت من قبل اینکه بهش کمک کنم تا اون فردو بیاره بیرون.
صورت اون شخصو دیدم و فهمیدم یوبینه. بیهوش بود و چند جای زخم روی بدنش به چشم میخورد.
"زنده است؟" پرسیدم و ژوچنگ سر تکون داد.
گذاشتیمش روی یه برانکارد و نگاهم برای دیدن شخصی اینور و اونور میچرخید.
"دوستت متیو هم کمی زخمی شده. ولی تونستیم نجاتش بدیم و الان بردنش تو" ژوچنگ بهم گفت درحالی که برانکاردو به سمت بخش جراحی هدایت میکرد.
زی یی اونجا منتظر ایستاده بود و ازمون تشکر کرد قبل اینکه اونو ببره تو.
برگشتم سمت ژوچنگ ولی اونجا نبود. نمیتونستم جیلی رو هم پیدا کنم. دوباره به طرف ماشینا دویدم.
همه افراد زخمی رو بردن داخل بیمارستان. تونستم چند نفر از نیرو های پشتیبانی جیانگو تشخیص بدم.
ناگهان فردی رو دیدم و سریع صداش زدم.
"میان میان"
سر جاش ایستاد و چرخید تا منو ببینه.
سریع دویدم سمتش.
"ژان گه؟" پرسیدم و متوجه شدم رنگ صورتش پرید.
"آه . . ییبو، من الان یکم عجله دارم" گفت و فرصت دیگه ای برای متوقف کردنش بهم نداد.
گیج شده بودم و نگران دنبالش کردم.
فهمیدم سوار ماشینی شد که ژوچنگ روی صندلی رانندش نشسته بود. به نظر میومد عجله دارن وماشین قبل اینکه بهشون برسم حرکت کرد.
نفس نفس میزدم و ذهنم کار نمیکرد. ترسیده بودم و حتی نمیتونستم درست نفس بکشم.
وقتو هدر ندادم. بلافاصله پریدم روی موتورم و توی جاده دنبالشون کردم.
بعد چند دقیقه تونستم ازشون جلو بزنم و وسط جاده توقف کردم. ژوچنگ چاره ای نداشت جز اینکه توقف کنه. ماشینشون دقیقا روبه روم متوقف شد ولی حتی یه ذره هم نترسیده بودم.
"ژان گه کجاست؟" با لحن دستوری گفتم و رنگ هر دو پرید.
بلافاصله به طرف ژوچنگ رفتم. اون خودش در ماشینو باز کرده بود. کتشو گرفتم و کشیدمش بیرون و کوبیدمش به ماشین.
"ژان . . گه . . کجاست؟!"
"اون . . اون . ." ژوچنگ به لکنت افتاد.
"بهم بگو چه بلایی سرش اومده!!" فریاد زدم.
"نمیدونم. باشه ، نمیدونم" ژوچنگ هم متقابلا فریاد زد و با دیدن اشک تو چشماش شوکه شدم.
"چی؟" فقط تونستم اینو بپرسم.
"یه انفجار رخ داد" میان میان گفت و با شنیدنش از درون مردم.
"دارین درباره چی حرف میزنین؟" حس میکردم صدام هر لحظه ضعیف تر میشه.
"اون رفت دنبال یه هلیکوپتر تا ون چائو رو بگیره. هلیکوپتر آتیش گرفت و افتاد توی رودخونه. از صبح داریم دنبالش میگردیم ولی نتونستیم پیداش کنیم. نمیدونیم کجاست" ژوچنگ با گریه گفت و رهاش کردم.
منجمد شده بودم و حتی نفسم بالا نمی اومد.
"ییبو، اونجا دارن دنبالش میگردن. باید هر چه سریع تر برسیم اونجا. بذار بریم" میان میان گفت و به آرومی قدمی به عقب برداشتم.
ژوچنگ چند ثانیه دیگه بهم خیره موند قبل اینکه سوار ماشین بشه ولی سریع بازوشو گرفتم و دوباره بهم نگاه کرد.
"منم باهاتون میام" گفتم و ژوچنگ بعد چند ثانیه موافقت کرد.
بلافاصله سوار موتورم شدم و تا رودخونه دنبالشون کردم.
اونجا پر آدم ، هلیکوپتر و پلیس بود. ژوچنگ و میان میانو تا محل حادثه دنبال کردم.
با دیدن بقایای هلیکوپتر سوخته قلبم درد گرفت. همه هنوز دنبالش میگشتن.
"ما یه جسد پیدا کردیم" ناگهان جیانگ اومد سمتمون و با شنیدن جملش نتونستم نفس بکشم.
"کـ . . کی؟" ژوچنگ به اندازه من ترسیده بود وقتی این سوالو میپرسید.
دستام عرق کرده بود و لباس خودمو تو مشتم فشردم.
"ژان نیست. حتما اون دکتره اس" جیانگ گفت و من آه کشیدم.
"اوکی خوبه" ژوچنگ گفت.
"چنگ، یه مشکلی هست" جیانگ گفت و همه کنجکاو شدیم.
"اونا میخوان جستجو رو متوقف کنن" جیانگ با صدای ضعیفی گفت.
"چه غلطی کنن؟" ژوچنگ با صدای بلندی گفت و گیج شده بودم.
"شش . . نمیتونیم کاری کنیم. قدرتش دست ما نیست"
"مزخرفه" نتونستم نگم.
"سلام عزیزی که اسمتو یادم نمیاد ولی تو هیچی از ضوابط اداره ما نمیدونی" جیانگ گفت.
"اسمش ییبوه و چیزی که گفت درسته. کاملا مزخرفه. ژان یه مامور مشهوره چطور میتونین باهاش اینجوری رفتار کنین؟" ژوچنگ دوباره سر جیانگ داد زد.
"چنگ، میدونم. منم میخوام پیداش کنم ولی نمیدونیم هنوز زندس یا . ."
"بسه!! اون کلمه رو وقتی دربارش مطمئن نیستی به زبون نیار" کلافه و عصبی شده بودم.
"اوکی، ییبو این رودخونه خیلی عمیقه. اون افراد از صبح تا حالا تلاش کردن تا پیداش کنن. الان تقریبا 4 بعد از ظهره. چطور ممکنه هنوز . . " جیانگ نتونست جملشو تموم کنه چون ژوچنگ سریع پرید وسط حرفش.
"میدونی اون عوضی چه قورباغه ایه؟ فکر کردی عمق و این حرفای رودخونه میترسونتش؟"
به ژوچنگ نگاه کردم و دیدم نگرانی تو چشماش موج میزد.
"ژوچنگ، میدونم . . ولی نمیدونم چجوری باید بالا دستیامونو راضی کنم. اونا واقعا میخوان جستجو متوقف بشه" جیانگ گفت.
"یه بار دیگه باهاشون حرف میزنیم" میان میان گفت و ژوچنگ موافقت کرد.
"اگه آتیش . ."
"خفه شو. اگه میتونی، باهامون بیا تا یه دفعه دیگه باهاشون حرف بزنیم" ژوچنگ دوباره حرف جیانگو قطع کرد و از اونجا دور شد.
دنبالش کردم ولی بلافاصله چرخید و جلومو گرفت.
اخم کردم.
"تو باید اینجا بمونی. این یه مذاکره رسمیه" گفت و بهش خیره موندم.
یکی از بازوهامو گرفت.
"ما قطعا پیداش میکنیم. نمیتونه انقدر راحت بمیره" بهم اطمینان داد قبل اینکه هر سه از اونجا دور شن. اونجا موندم و به رودخونه عمیق نگاه کردم.
"ژان گه، کجایی؟" پرسیدم و چشمام بلافاصله خیس شد.
نمیدونم چند وقت اونجا ایستادم، خورشید تقریبا داشت غروب میکرد. نگرانییم هر لحظه بیشتر میشد و نفسم بالا نمی اومد.
"ییبو" ناگهان صدای ژوچنگو شنیدم و سریع رفتم سمتش.
"درخواستمونو قبول کردن و جستجو ادامه پیدا میکنه ولی . ." آهی کشید. بهش نگاه میکردم.
"ولی باید آماده هر چیزی باشیم" گفت و حرفش مثل خنجری بود که مستقیم تو قلبم فرو میرفت.
"منظورمو گرفتی، آره؟" پرسید و یادم نمیاد در جوابش سر تکون دادم یا نه.
بازومو گرفت و منو از اونجا برد. اونموقع بود که متوجه اشک ریختنم شدم. با یه دست اشکامو پاک کردم و دنبال ژوچنگ رفتم.
توقف کرد و به یه قایق موتوری اشاره کرد.
"هلیکوپترا سعی کردن هر چیزی رو روی آب پیدا کنن ولی هیچی پیدا نکردن. این رودخونه از اونجا به سه بخش تقسیم میشه. پس ما باید هر بخشو خودمون بگردیم. اوکی؟" گفت.
"اوکی" در جواب گفتم.
من با ژوچنگ رفتم. جیانگ و میان میان هم تو یه قایق دیگه بودن. قایق هامون به سمت بخش جنگلی رفت. اونجا چندتا قایق دیگه هم وجود داشت که هر کدوم به یه بخش میرفتن.
هوا داشت تاریک میشد. نگاهمون روی آب های تاریک اون بخش میچرخید.
"ییبو" ژوچنگ صدام زد و با هوم جواب دادم.
"اون فقط پنج سالش بود وقتی پدرم آوردش به خونه ما" گفت و نگاهی بهش انداختم قبل اینکه دوباره به آب چشم بدوزم.
"اون برادر ناتنی من نیست. پدرم تو خیابون پیداش کرد. بی پناه بود و پدرم آوردش خونمون. اینجوری یکی از ماها شد" با تصور ژان گه بی پناه پنج ساله آهی کشیدم.
"میدونی بزرگترین تواناییش چیه ییبو؟"
جوابی نداشتم.
"زنده موندن" صدای ژوچنگ در آخر شکست و برگشتم سمتش.
"زنده میمونه ییبو. برای این کار حتی با شیطان هم لاس میزنه" به تلخی خندید. نفس عمیقی کشیدم و سرتکون دادم.
"داره تاریک میشه. باید قبل اینکه شب بشه یه چیزی پیدا کنیم. ما اونورو میگردیم" میان میان از اون یکی قایق داد زد قبل اینکه دور بزنن.
"انقدر میگردیم تا پیداش کنیم میان میان" ژوچنگ در جواب داد زد و با نگاهمون به جستجو جنگل ادامه دادیم.
ناگهان چیزی به چشمم خورد.
"ژوچنگ قایقو نگه دار!!!" بلافاصله صداش زدم.
و اونم بدون هدر دادن حتی یک ثانیه انجامش داد.
"چی دیدی؟" شونمو گرفت.
"اونجا . . " به یه شاخه شکسته اشاره کردم که کنار رودخونه بود.
دست انداختم و چیزی رو از روی شاخه اش برداشتم.
"چیه؟" ژوچنگ پرسید.
"این . . این . ." اون دستمال گردن آبی خیس رو تو دستم فشردم.
"من اینو یادمه" ناگهان ژوچنگ گفت.
"احتمالا باید همین اطراف باشه" گفتم.
"من این اطرافو چک میکنم. تو باید جلوتر بری و بگردی" گفت قبل اینکه توی آب بپره و به طرف اون بخش شنا کنه.
"اگه چیزی پیدا کردی بهم بگو" گفت و من سرتکون دادم قبل اینکه موتورو روشن کنم.
توی رودخونه جلوتر رفتم و قلبم به شدت میزد. حتی میتونستم صداشو بشنوم. تنها چیزی که تو ذهنم میگذشت این بود."خودتو نشون بده ژان گه، لطفا زنده باش. خودتو نشون بده"
وقتی کمی جلوتر رفتم چیزی پیدا کردم.
وقتی نزدیک تر شدم، تونستم واضح ببینمش.
یه نشونه ی "کمک" بود که با چوب ساخته شده بود. اطرافش هم به طرز مسخره ای با گل تزئین شده بود.
سریع موتورو خاموش کردم و پریدم رو زمین کنار رودخونه.
"ژان گه!!!" صداش زدم. ولی جوابی نگرفتم.
یعنی تو موقعیتیه که نمیتونه حرف بزنه، ضربان قلبم دوباره بالا رفت.
"ژان گه!! کجایی!!" دوباره داد زدم ولی هیچ جوابی نیومد.
دویدم سمت اعماق جنگل. هوا داشت تاریک تر میشد و جنگل ترسناک شده بود.
"ژان گه، لطفا . . حداقل یه صدا از خودت دربیار. خواهش میکنم" تقریبا داشتم گریه میکردم ولی ناگهان صدایی شنیدم.
یه صدای گریه کردن بود و سر چرخوندم تا منشاشو پیدا کنم.
میخواستم دوباره صداش بزنم ولی . . یه هیبت مبهمو کنار درختی بزرگ دیدم. روی زمین نشسته بود ولی گریه نمیکرد. لعنت، داشت میخندید و قهقهه میزد.
"ژان گه؟" وقتی نزدیک تر شدم صداش زدم.
ناگهان برگشت سمت من.
"ییبو؟" نمیدونم احساسمو در لحظه ای که اون کلمه رو ازش شنیدم چطور بیان کنم.
بلافاصله زنگ زدم به ژوچنگ.
"پیداش کردم" تماسو قطع کردم و به طرف ژان گه رفتم.
"چیکار میکنی؟" به نرمی پرسیدم و دوباره سرشو برگردوند و بهم نگاه کرد.
"هاها . . بیا اینجا بیا بیا . . ببین چی پیدا کردم" دوباره با هیجان خندید و به آرومی رفتم سمتش.
با دیدن دوتا خرگوش روی پاهاش از تعجب دهنم باز موند.
یکی از اونا سیاه بود و اون یکی سفید.
با خوشحالی باهاشون بازی میکرد. منظورم اینه که، آخه واقعا؟
آروم نشستم کنارش بدون اینکه نگاهمو ازش بگیرم.
به دستم نگاه کرد و دستمال گردنو قاپید.
"این مال منه. اون به کنار، تو اینجا چیکار میکنی؟ اون ژوچنگ بیشعور کجاست؟" پرسید و پوکر نگاهش کردم.
اخم کرد.
دستمو آروم به سمت گونش بردم و اونم حرکاتمو دنبال میکرد.
گرنشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و دستامو محکم دورش پیچیدم. سنگین نفس میکشیدم و نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم.
"ییبو؟" صدام زد و آروم رهاش کردم.
"تو گفتی مشکلی برات پیش نمیاد" گفتم و دوباره با تعجب بهم نگاه کرد.
"آآآ لائو وانگ نگرانم بوده؟" خندید و نگاهمو ازش گرفتم.
"ییبو، باهام قرار بذار" ناگهان گفت و شوکه بهش نگاه کردم.
الان چی گفت؟ شوخی کرد نه؟ همیشه اینکارو میکنه.
ناگهان صورتمو کشید سمت خودش و منو بوسید. نتونستم کاری جز جواب دادن به بوسه هاش بکنم.
آب دهنمو قورت دادم وقتی از هم جدا شدیم.
"بیا از اینجا بریم" گفتم و بلند شدم.
کمکش کردم بلند شه و اون سریع دوتا خرگوشارو برداشت.
"اینارو میبرم خونه"
"نه، نباید این کارو کنی"
"آره و میکنم" با لجبازی گفت و مثل همیشه آه کشیدم.
"هوا داره تاریک میشه بیا بریم"
سر تکون داد و قدم کوچیکی برداشت و بلافاصله به پاش نگاه کردم.
"چی شده؟" سریع گرفتمش تا نیافته.
"پای راستم یه کم سوخته" گفت و دوباره به پایین نگاه کردم.
برگشتم سمتش و چند ثانیه بهش خیره موندم قبل اینکه رو دستام بلندش کنم.
"آیااا چیکار میکنی ییبوووو!!!" سورپرایز شده بود و میخندید.
بهش نگاهی انداختم و دوباره خندید.
دلم برای اون خرگوشا میسوخت، اونارو خیلی نزدیک سینه اش گرفته بود. با خودم فکر کردم من دارم در واقع سه تا خرگوشو حمل میکنم.
به سمت رودخونه رفتم و شروع کرد به حرف زدن. خیلی راحت رو دستام دراز کشیده بود و ازش در واقع لذت میبرد.
"میدونی من اون عوضیو کشتم. کشتمش و قبل اینکه هلیکوپتر منفجر بشه پریدم پایین. ولی شعله ها به پام رسیده بودن"
"اوهوم"
"ژوچنگ رفت تا یوبینو نجات بده. حالشون خوبه؟"
"اوهوم"
"باهام قرار میذاری؟"
"اوهوم"
صدای خندشو شنیدم و اخم کردم.
"وایسا ببینم چی؟"
"تو گفتی آره"
"نه نگفتم"
"چرا گفتی"
"نه نگفتم"
ادامه داد تا وقتی گذاشتمش توی قایق. موتورو روشن کردم و برگشتم.
ژوچنگو دیدیم که با میان میان و جیانگ به طرفمون میان.
هر دو با دیدنش از آسودگی آه کشیدن.
"ژوچنگ!!! ببین، ییبوم نجاتم داد" ناگهان ژان گه با صدای بلند به ژوچنگ گفت در حالی که دستمال گردنو تو هوا تکون میداد.
"باید میذاشتم بمیری عوضی" ژوچنگ در حالی که اشکاشو پاک میکرد داد زد.
"آره آره. منم دوست دارم" ژان گه گفت.
"نباید اینو بهش میگفتی. اون کسی بود که . . "
"میدونم. من واقعا دوسش دارم و اون عوضی خودش میدونه. نگران نباش" با لبخندی بهم گفت و همه به سلامت برگشتیم.
اونا بلافاصله ژان گه رو بردن به بیمارستان و همه دنبالش رفتیم.
"حالش خوبه. فقط بذارید یه روز استراحت کنه. میتونید فردا ببریدش خونه" زی یی به لی جیه گفت.
"درواقع نمیتونه" ناگهان یوچن اومد سمتمون.
"چی؟" ژوچنگ پرسید.
"اون ون چائو رو کشت ولی باید هنوز مهره اصلی رو پیدا کنیم" گفت.
"پس" ژوچنگ دوباره اخم کرد.
"پس ماموریتش هنوز تموم نشده" یوچن گفت.
"عزیزم، حداقل بذار یکم استراحت کنه" لی جیه خواهش کرد.
"عشقم دست من نیست. باید هر چه سریع تر برگرده سر کارش" اطلاع داد.
به ژان گه که در آرامش خوابیده بود نگاه کردم و همه تا صبح روز بعد تو بیمارستان موندیم.
با صدای لی جیه بیدار شدم.
آروم از اتاق آ یوان خارج شدم و به سمت اتاق ژان گه رفتم.
"لی جیه، اشکالی نداره. خودت میدونی من باید ماموریتمو کامل کنم" صداشو شنیدم قبل اینکه درو باز کنم.
سریع متوجه حضورم شد و لبخندی درخشان زد.
"ییبو، لطفا بهش بگو استراحت کنه. میخواد همین الان برگرده سر کارش" لی جیه تقریبا داشت گریه میکرد.
به ژان گه نگاه کردم که به لی جیه لبخند میزد.
ناگهان از روی تخت بلند شد.
به پاش نگاه کردم.
"ببین، کاملا خوب شدم" گفت.
"ولی باید یکم بیشتر استراحت کنی" بلافاصله گفتم و ژان گه دوباره برگشت سمتم.
"نگران نباش. چند روز دیگه برمیگردم" بهم اطمینان داد و با ناامیدی آهی کشیدم.
هر چقدر لی جیه تلاش کرد باز هم راضی به استراحت نشد. میخواستم جلوشو بگیرم ولی دیگه سعی نکردم.
در عرض چند ساعت ژان گه و ژوچنگ آماده رفتن با جیلی شدن.
از تصمیمش خیلی کلافه شده بودم ولی من کیم که بخواد جلوشو بگیره. به اتاق آ یوان برگشتم و برادرم بهم نگاه کرد.
"چیزی شده؟" برادر بزرگم پرسید ولی من سرمو به نشونه نه تکون دادم.
واقعا داشتم عصبانی میشدم و میخواستم برم و بکوبم تو سرش تا انقدر نخواد با عجله بره.
ناگهان در باز شد و تو چهارچوب دندون خرگوشیاشو دیدم.
ژان گه و ژوچنگ اومدن تو و هر دو به برادرم لبخند زدن.
"گه گه، الان چطوری؟" ژان گه پرسید و برادرم متقابلا لبخند زد.
"خوبم ژان. شما ها خانوادمونو نجات دادین. ممنونم" برادر جواب داد.
"این وظیفمونه. نیازی به تشکر نیست" ژوچنگ گفت. من و ژان گه با دیدن رد و بدل لبخندای شیرین بینشون به هم اخم کردیم.
"اون دیگه چی بود؟" ژان گه با شونه زد به ژوچنگ و ازش چشم غره ای دریافت کرد.
ژان گه خندید و کنار آ یوان نشست.
"حالت چطوره پسر شجاع من؟" پرسید و آ یوان از زیر ماسک اکسیژن لبخند زد.
"آیااا من نمیتونم لبخندتو درست ببینم" گفت قبل اینکه ماسکو از صورت آ یوان برداره.
"گه گه من خوبم" آ یوان با لبخند ضعیفی گفت.
"البته که هستی. آ یوان پسر قوی ایه" با چند تا حرکت بامزه گفت و نحوه ارتباطشون با همدیگه رو تحسین کردم.
"داریم دنبال یه خونه جدید میگردیم. " برادرم به ژان گه اطلاع داد.
"منم میخواستم همینو بهتون بگم گه گه. تصمیم درستی گرفتین" ژان گه به گرمی لبخند زد.
به چه دلیلی حتی یه نگاه کوچیک هم بهم ننداخت؟
"ما داریم برمیگردیم به ماموریتمون گه گه. وقتی میخواین برین اینجا نیستیم" ژان گه گفت و بهش خیره شدم. نمیدونم تو ذهنم چی میگذشت. من . . ناراحت بودم.
"شما ها تازه رسیدین. نمیشه بیشتر استراحت کنید؟" برادرم پرسید و دیدم ژان گه دوباره بهش لبخند زد.
"وقتی برای هدر دادن نداریم گه گه. این یه کار مهمه" گفت و برادرم تایید کرد.
ناگهان دوباره بلند شد و فکر کردم بهم نگاه میکنه ولی فقط با برادرم خداحافظی کرد و رفت.
همزمان گیج و کلافه اونجا ایستاده بودم.
چطور تونست اینجوری ولم کنه بره؟ حتی ازم نخواست تا بیرون بیمارستان باهاش برم؟ باید حداقل ازم خداحافظی میکرد. اون حتی یه نگاهم بهم ننداخت. فاک!!
ناگهان در دوباره باز شد. دوباره ژان گه بود و با امید بهش نگاه کردم. ولی هنوز داشت به برادرم نگاه میکرد.
"گه گه، میخوام بهت یه چیزی بگم"
"چی ژان؟" برادرم پرسید.
"من و ییبو میخوایم قرار بذاریم" گفت و دوباره نفسم رفت.
برادرم با تعجب لبخند زد.
"البته ژان، من مخالفتی ندارم" گفت.
الان دقیقا چی شد؟
"ممنونم و امیدوارم عمو بتونه تحملش کنه" گفت قبل اینکه دستمو بگیره و با عذر خواهی از اتاق بیرون بریم.
با تعجب بهش نگاه میکردم و نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم. منو برد سمت ورودی و ماشینی رو دیدم که منتظر اون و ژوچنگ بود.
اونجا ایستاد و بالاخره بهم نگاه کرد. به صورت زیبا و جذابش چشم دوختم. وقتی لبخند زد نگاهمو ازش گرفتم.
"میذارم خودت برنامه رو بچینی" ناگهان گفت و اخم کردم.
"چیو برنامه ریزی کنم؟" پرسیدم.
"قرارمونو"
"اونوقت کی با این موافقت کرده؟" پرسیدم، درحالی که تلاش میکردم بداخلاقی همیشگیمو حفظ کنم.
"احمق جان برا من ادای آدمای سردو درنیار.، چشمات بهت خیانت میکنه" ناگهان گوشمو نیشگون گرفت و تمام تلاشمو کردم تا سرخ نشم.
"نمیدونم درباره چی حرف میزنی" دستمو از دستش کشیدم بیرون.
"دارم میگم . . دوست دارم" تو گوشم زمزمه کرد و حس کردم توی قلب و شکمم چیزی منفجر شد.
به سنگینی نفس کشیدم و جرئت نگاه کردن بهشو نداشتم.
ناگهان دوباره دستمو گرفت. وقتی نگاه کردم خودکاری رو تو دستش دیدم. شروع کرد به نوشتن چیزی پشت دستم. یه شماره بود.
بهش اخم کردم.
"این شماره تلفن شخصی منه. فقط نمیخوام داشته باشیش. باید بهم زنگ هم بزنی" گفت و بهم نگاه کرد. سریع نگاهمو از اون چشمای مشتاق گرفتم.
دوباره چیزی نوشت روی دستم و وقتی بهش نگاه کردم متوجه قلب کوچیکی زیر شماره ای که نوشته بود شدم.
وقتی نگاهم به نگاهش گره خورد قلبم توی سینم شروع کرد به تند تپیدن.
"چی فکر میکنی، ممکنه این . . عشق باشه؟" پرسید و قلبم دیگه تو سینم نبود. داشت دور سرم دایره وار میچرخید.
دستمو فشرد قبل اینکه منو بکشونه سمت خودش. وقتی کمرمو گرفت هنوز بهش نگاه نمیکردم.
"تو این حسو نداری؟" پرسید و میدونستم به طرز فجیعی سرخ شده بودم.
به نرمی گونمو بوسید و حس آرامشی داشتم و مطمئنم همه افراد اطرافمون داشتن با چشمای گشاد به این صحنه نگاه میکردن.
"اینجا بیمارستانه. مردم دارن نگاهمون میکنن، ولم کن" آهسته گفتم و صدای قهقهه شو شنیدم. هر دفعه محو خندش میشندم.
"پس اول جواب منو بده" ازم خواست.
"چییو جواب بدم؟" اونموقع بود که با چهره ای بداخلاق نگاهش کردم.
لبخند زد و نزدیک تر شد.
"لائووانگم همچین حسی داره یا نه؟" پرسید و دوباره فقط بهش نگاه کردم.
"اینجوری بهم نگاه نکن، نذار یه کار واقعا نامناسب ازم سر بزنه" هشدار داد.
"فکر میکنی این رفتارات خیلی مناسبه؟ ولم کن عوضی" سعی کردم از حلقه دستاش رها شم ولی فقط دورم تنگ تر شدن.
"ژان گه، اینجا بیمـ" جملم بین لبای گرمش به دام افتاد و زبونش بدون هیچ اجازه ای وارد دهنم شد. پشت سرمو با یکی از دستاش گرفت و وقتی منو تو ورودی بیمارستان اونجوری سخت میبوسید نمیدونستم چند نفر دارن تماشامون میکنن.
وقتی عقب کشید، هردو نفس نفس میزدیم و نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم.
"باید کاری که اون شب شروع کردیم رو تموم کنیم لائو وانگ. فکر نکن دیگه پیدام نمیشه. و اینکه تو باید با من قرار بذاری" گفت قبل اینکه یه بار دیگه منو ببوسه و بره.
"به زودی میبینمت بیبی. چاره ای نداری جز اینکه توام منو دوست داشته باشه. فهمیدی؟" با لبخندی بلند گفت.
هنوز نفس نفس میزدم و واقعا دلم میخواست بدوام سمتش و نذارم بره. میخواستم ازش بخوام بمونه ولی نتونستم.
"لطفا بله رو بده ییبو، لطفاااااااا" بلند گفت و ژوچنگو دیدم که اونو به سمت صندلی عقب میکشید.
"بی خیال ییبو، بگو بله" داشت ناراحت میشد و دیدم لباشو جلو داد.
نفس عمیقی کشیدم قبل اینکه دوباره بهش نگاه کنم. چند ثانیه نگاهش کردم قبل اینکه آهی بکشم.
"سویبیان(هرچی)" گفتم و دیدم چشماش گشاد شد.
"من میدونستم . . میدونستم که چینی بلدی" خیلی خوشحال بود و وقتی اونجوری دیدمش حس شادی کردم.
ماشینشون روشن شد و اون سریع سرشو از ماشین بیرون آورد و با شادی اون دستمال گردن آبی رو تکون داد.
"منم سویبیان ییبوووو . . منتظر گه گه باش تا برگردههه" صداشو واضح شنیدم قبل اینکه ماشین دور بزنه و دور شه.
با ناپدید شدن ماشین از جلو چشمام قلبم درد گرفت و سینمو لمس کردم.
خودکارشو تو دستم پیدا کردم و بلافاصله به دست دیگم نگاه کردم. به اون قلب کوچیک زیبا که روی دستم کشیده بود نگاه کردم.
"عشق؟" نمیدونم چی بگم.
"واقعا هست؟" از خودم پرسیدم و با اون خودکار نقطه کوچکی زیر قلب کشیدم.
چند ثانیه دیگه بهش خیره شدم و به آرومی لبخند زدم.
"سویبیان" سرمو تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم قبل اینکه نگاه های خیره مردمو نادیده بگیرم و دوباره برگردم توی بیمارستان . .

SuibianOù les histoires vivent. Découvrez maintenant