▪ وانگ ییبو ▪
داشتم از یه پنجره بزرگ بیرونو نگاه می کردم. منظره شب نیویورک فوق العاده بود.
پسری که چند دقیقه پیش زدم تو صورتش واقعا عجیبه و همینطور هم چینی.
صدای در زدن رو قبل از اینکه در باز شه شنیدم. برگشتم و فیلیپو که یکی از دستیارامه دیدم.
"اقای بو جواب اسکن منفیه فلش تو بدنش نیست" اطلاع داد.
جوابی ندادم و فقط با نگاه بی روحی بهش خیره شدم.
"لازمه به اقای ویکتور خبر بدیم؟" پرسید.
"هوم" جواب دادم و اونم تایید کرد و از اونجا رفت.
دوباره به بیرون پنجره خیره شدم و نفس عمیقی کشیدم.
"پس باید اون عوضیو تا پیدا شدن فلش زنده نگه داریم"
واقعا نمی دونم تو اون فلش چیه ولی خیلی به ویکتور مدیونم برای همین باید بهش کمک کنم. من کارای بد زیادی انجام دادم پس چرا الان باید توی کارم تردید کنم . . این پسر کم اهمیت ترین موضوع زندگیمه برای همین صدمه زدن بهش برام کار سختی نیست. تنها اشکال دهنشه. اون یه بی شرم واقعیه. از نحوه صحبت کردنش خوشم نمیاد ... اه من واقعا نمیتونم تحملش کنم.
گوشیم زنگ خورد و نیاز نبود به مخاطب نگاه کنم تا بفهمم ویکتوره.
"بو من واقعا اون فلشو میخوام اگه نیازه اون عوضیو بکشی مهم نیست فقط برام اون فلشو گیر بیار"
صدای ناامید ویکتور گوشمو آزار میداد. بدون اینکه منتظر جواب باشه قطع کرد. شایدم میدونست تنها جوابی که از من میگیره یه هومه. به طرف اتاق راه افتادم، باید دوباره با اون عوضی سر و کله بزنم.
"دیگه میخواین چیکار کنین؟ دارین منو کجا میبرین؟ به اندازه کافی منو لخت ندیدین؟ گایز شما واقعا خسته کننده این "
صدای غرغر کردنش تا وقتی که به در رسیدم ادامه داشت. فیلیپ و متیو کشیدنش تو. روی یه صندلی که وسط اتاق بود نشسته بودم و یه صندلی هم روبه روم قرار داشت.
"شما ها واقعا فکر کردین . . " با دیدن من حرفشو قطع کرد.
فااک . . دوباره همون پوزخند . . دوباره داره با اون دندون خرگوشیاش بهم پوزخند میزنه.
"ااا دوباره تو؟" پرسید و دیگه توسط اونا کشیده نمیشد. صاف ایستاده بود و به طرف من میومد درحالی که دستاشو از پشت بسته بودن.
فقط نگاهش کردم. امیدوارم بودم سردی نگاهم دهنشو بسته نگه داره ولی . .
"هی دلت برام تنگ شده نه؟" و با شیطنت دوباره پوزخند زد.
هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم جز اینکه یکی از سردترین نگاهامو در جواب تحویلش بدم.
"بشین"
به صندلی روبه روی من نگاه کرد و با لبایی که جلو داده بود برگشت طرف من.
"اا یببو من چجوری با این دستای بسته رو صندلی بشینم"
به دستاش نگاه کردم و متوجه شدم.
"نظرت چیه دستامو باز کنی تا بتونم بشینم اینجا باهات حرف بزنم؟" و دوباره اون لبخند مهمون لباش شد.
از تو جیبم یه ریموت کوچیک درآوردم. چشماش گشاد شد. ریموتو فشار دادم و با صدای کلیک آرومی دستبندش باز شد.
وقتی قفل دستبند باز شد صدای واو بلندی ازش شنیدم.
بعد اینکه چند لحظه مثل احمق ها خندید بالاخره نشست روی صندلی.
"تو اونقدرام بد نیستی ییبو و من واقعا . . " جملش نصفه موند وقتی متیو دوباره دستاشو بست . . این دفعه از جلو.
"ااا چرا دوباره اینجوری کردی" دوباره با لبایی که جلو داده بود به متیو نگاه کرد و دستبند دستشو تکون داد.
اخه چطور یه مرد بالغ میتونه همچین قیافه ای درست کنه . . اصلا . . اصلا اون مگه پلیس نیست؟
با چهره ای ناامید نشست و هنوزم لباش جلو بودن.
یکی از کبودی های روی صورتش ورم کرده بود و زخم گوشه لبش هم تعریفی نداشت.
دست راستمو با دست چپم ماساژ دادم . هنوز میتونستم ضربه ای که بهش زدمو حس کنم . . ضربه محکمی هم نبود . . با خودم اون لحظه رو دوباره مرور کردم.
"کجاست؟" بالاخره پرسیدم.
چشم هاش با اخمی ناگهانی به طرفم چرخید.
"چی؟"
"اون فلش"
دیدم آه طولانی ای کشید.
"درسته که من آمریکایی نیستم ولی مطمئنم انگلیسیم انقدر بد نیست. نمی فهمید دارم چی میگم؟ دست من نیست"
ناامیدی تو صداش واضح بود.
من هیچ اهمیتی به ناامیدی کوفیتش نمیدادم. به پشتی صندلیم تکیه دادم و بی هیچ حسی نگاهش کردم.
"پس کجاست؟" دوباره پرسیدم. میدونستم دارم خستش میکنم ولی چاره ای جز پرسیدن نداشتم.
"وانگ ییبو، کری؟" صداشو بالا برد.
"شیائو ژان، نیستم و سرم هم داد نزن" من هم به اندازه اون صدامو بالا بردم.
با اخم برای چند ثانیه بهم نگاه کرد.
به فیلیپ نگاهی انداختم. سر تکون داد و تبلتی رو به ژان نشون داد. دوربین اونو نشون میداد وقتی فلشو از دفتر ویکتور می دزدید.
نمیتونستم هیچ تغییری تو چهره شیائو ژان ببینم. فقط پلک میزد و بدون هیچ اشتیاقی ویدیو رو نگاه میکرد.
"حالا بهمون بگو کجاست" این دفعه فیلیپ پرسید.
شیائو ژان چند ثانیه ساکت موند.
"گمش کردم" بالاخره گفت.
"دست کیه؟" پرسیدم.
دوباره به من نگاه کرد.
"هیچ کس، من اونو یه جایی انداختم. یادم نمیاد کجا" و شونه بالا انداخت.
"تو از ما میخوای حرفای مزخرفتو باور کنیم ؟؟" متیو پرسید.
"چاره دیگه ای هم دارین؟"
"هممم . . اره"
برگشت طرفم و دوباره با چشمای تیزش بهم خیره شد.
"ما چاره دیگه ای نداریم. ما حرفتو باور میکنیم" از رو صندلیم بلند شدم. دیدم اخم کرده و گیج شده.
"بو، داره دروغ میگه، بهش نگاه کن" فیلیپ گفت.
"نه فیلیپ، مامور راست میگه و از اونجایی که فلش دستش نیست نیازی نیست بیشتر از این اونو اینجا نگه داریم . . زنده" سردترین نگاهمو تحویلش دادم.
با شنیدن اخرین کلمه ام اخم کرد. ولی . . کم کم پوزخندی رو لباش شکل گرفت.
"داری تهدیدم میکنی ییبو؟ چون، وای . . من خیلی ترسیدم" اون عوضی داره دستم میندازه.
نتونستم خودمو کنترل کنم و تفنگمو رو پیشونیش گذاشتم.
چشماش گشاد شدن. با دست دیگه ام یقه اشو گرفتم و فشارش دادم به صندلی. اینجوری تونستم خال زیر لبشو واضح ببینم.
"واااو . . بد نبود" زمزمه کرد.
"خفه شو" بهش خیره شدم.
"من معمولا از زیبایی مردا حرف نمیزنم ولی به نظرم باید برای تو استثنا قائل بشم"
"گفتم دهنتو ببند"
"نمیتونم مگه اینکه تو این کارو کنی"
دیدم نگاهش پایین اومد و به لبام خیره شد . . فااک!! این دیگه چه کوفتیه.
گوشام از عصبانیت و خجالت سرخ شدن.
"بسه!!!" سرش داد زدم.
"ههه . . ببین حالا کدوممون داره داد میزنه" اون عوضی خندید.
"فکر میکنی من از مرگ میترسم ییبو؟" دوباره زمزمه کرد.
"چون نمیترسم. میتونی باهام هر کاری میخوای بکنی. منو بزن، حتی بکش. جواب من هیچ تغییری نمیکنه"
این دفعه نگاه خیره اش رو به چشم هام بود و در اون اعتماد به نفس و غرور موج میزد.
انگشتام میخواستن ماشه رو بکشن که گوشیم زنگ خورد.
آهی کشیدم و دکمه رو زدم تا تماس وصل شه.
"بو، یه اتفاقی افتاده" دوباره صدای ویکتور . .
"چی؟" پرسیدم.
"بعدا بهت میگم. الان باید هرچه سریع تر از اونجا خارج شید" صداش مضطرب بود.
"چه خبر شده؟" دوباره پرسیدم.
" وقتی برای توضیح نیست بو. فقط اون عوضیو زنده نگه دار. برات یه آدرس میفرستم" با صدای بوق تماس قطع شد.
کاملا گیج شده بودم. به مامور نگاه کردم، اونم داشت با تعجب منو نگاه میکرد.
"باید بریم"
"کجا؟" فیلیپ سریع پرسید.
"ویکتور برامون آدرسو میفرسته"
فیلیپ و متیو میخواستن بازم سوال بپرسم ولی با نگاهم مانعشون شدم.
"اونم بیارید" قبل از اینکه از اتاق خارج شم گفتم.
"ااا . . میخواین برین شبونه یه دوری بزنین؟" صدای هیجان زده اشو شنیدم که باعث شد دم در از حرکت بایستم.
"و خفه اش کنید" و از اتاق خارج شدم.
پیامی برام اومد و توش آدرسی بود که ویکتور فرستاده بود.
من واقعا دوست دارم اون لعنتیو خفه کنم. این مامور با شیطنتاش رو اعصاب من راه میره و بودن کنارش باعث میشد حس زندگی ازم بره. واقعا میخوام این ماجرا تموم شه.
میدونستم تو راه اونجا این عوضی دست از سرم برنمیداره.
آه کشیدم.
دهنت سرویس ویکتور!!! من ترجیح میدادم ماشه رو بکشم و بکشمش تا اینکه زنده نگهش دارم. واقعا از اینکه کسی رو نگه دارم بدم میاد. واقعا استاد اعصاب خرد کردنه . .
KAMU SEDANG MEMBACA
Suibian
Fiksi Penggemar⛓~ هَڔ ڿۍ ~♟ 'میدونم که تو یه عوضی عجیب غریبی مستر ژان! من واقعا یکی از طرفداراتم. منظورم اینه که...کی دوست داره مامور فوق العاده شیائو ژانو ملاقات نکنه ؟' "تو واقعا منو خجالت زده کردی...یه امضا میخوای؟" با پوزخندی رو لبام پرسیدم. °~°~° مامور شیائو...