▪ شیائو ژان ▪
"دقیقا چرا داری مثل احمقا میخندی؟" ژوچنگ داد زد.
تو یه اتاق کوچیک و کثیف بودیم. من روی زمین نشسته و به یه ستون آهنی تکیه داده بودم و اون تلاش میکرد تا درو باز کنه ولی من میدونستم که فقط داره وقتشو هدر میده. دستامونو از جلو بسته بودن اما پاهامون باز بود و میتونستیم راه بریم.
به دستمال آبی رنگ دور مچم نگاه کردم و نتونستم جلوی خودمو برای لبخند زدن بگیرم..
اون بچه کیوتی بود. مطمئنم دلم براش تنگ میشه، عجیبه نه؟! تا حالا همچین حسی تو دلم نداشتم و نمیدونم چیه.
"باورم نمیشه، چطور میتونی اینجوری بخندی؟" دوباره ژوچنگ، این بار کاملا برگشتم طرفش. خیلی سر و صدا میکرد و نمیذاشت فکر کنم.
"نگو که میخوای ازم یاد بگیری چجوری کیوت بخندی" با آرامش گفتم و اون انقدرم خنگ نبود که طعنه کلاممو حس نکنه.
بهم چشم غره رفت و با عصبانیت اومد طرفم. جلوم روی زمین زانو زد و منو با نگاهش میخکوب کرد.
"راجع به خودت چه فکری کردی؟"
"فکر کردی با اون قیافه زشتت میتونی منو بترسونی؟" شونه هامو بالا انداختم.
"اونا دیر و زود میفهمن بهشون دروغ گفتی و مارو میکشن اونوقت چرا جنابعالی انقدر ریلکسی؟" دوباره سرم داد زد.
خدایا چرا انقدر داد میزنه آخه.
"کی گفته دروغ گفتم" منم داد زدم.
ژوچنگ خشکش زد.
با چشمای گشاد شده پرسید:"پس تو اجازه دادی فلشو پس بگیرن؟"
"باید توی بیشعورو نجات میدادم"
"پس اون بچه ها چی؟"
آهی کشیدم و نگاهمو ازش گرفتم. ناگهان یاد ی چیزی افتادم.
ییبو و بردارش داشتن راجب چی با ون حرف میزدن؟ عمیق توی فکر بودم...ییبو گفت برادر کوچیکش. . . منظورشون از معاینه چی بود؟ ییبو و این دکتره چه معامله ای با هم داشتن؟ یعنی اون . .
"یعنی اون . ."
"یعنی اون . . ؟ چی میگی تو؟ داری به چی فکر میکنی؟" ژوچنگ زد تو سرم و من همونجوری که زل زده بودم بهش سرمو مالیدم.
"فکر کنم برادرش تو خطره".
"برادر کی؟"
"ییبو"
"ییبو؟ . . همون پسر بی روحی که تورو دزدید؟ دقیقا به چه دلیلی نگران برادرشی؟ تازه برادرش اونجا بود و به نظر نمیومد تو خطر باشه"
"آآآآآآ هایکوان گه رو هم که دیدی!!" اذیتش کردم.
دوباره زد تو سرم.
"آیاااا . . منو نزن"
وقتی خواست دوباره بزنه سرمو با دستام پوشوندم.
"پس دیگه چرت و پرت نگو"
سرمو دوباره مالیدم و بهش چشم غره رفتم.
روبه روم نشست. هر دومون برای چند ثانیه ساکت شدیم.
"منظورم هایکوان گه نبود. شنیدم داشتن راجب برادر کوچیکشون با ون چائو حرف میزدن"
ژوچنگ با ناامیدی آهی کشید.
"خب؟"
"راجع به معاینش پرسیدن"
"بعدش؟"
"فکر نمیکنی یه مشکلی این وسط هست؟"
ژوچنگ نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و به سمتم خم شد که مجبور شدم با اخم سرمو عقب ببرم.چند ثانیه با حالت مشکوکی از اون فاصله نزدیک بهم نگاه کرد و بعد داد زد:
"اره . . واقعا یه مشکلی هست. فکر کنم انقدر بد زدن تو سرت که مغزت جابه جا شده و برای همینه که یه بند داری چرت و پرت میگی!!"
"اهههه . . بکش کنار! داری تف میکنی تو دهنم. گمشو اونور" هلش دادم عقب که از پشت افتاد روی زمین.
با استینم دهنمو پاک کردم. ژوچنگ بلند شد و سرجاش نشست.
"میدونی چیه، من واقعا دوست دارم این کارو بکنم(منظورش تف کردن تو دهن ژانه ) " صدای غرغرشو شنیدم.
"میخوام بدونم چرا وانگ ییبو راجع به برادرش میپرسید" گفتم.
"همون یه ذره عقلیم که داشتی از دست دادی؟ اون تورو گروگان گرفته!!"
نتونستم خودمو کنترل کنم و لبخند بزرگی زدم.
"باز نیشش باز شد!"
خندیدم.
"چه مرگته ژان؟ تو به معنای واقعی کلمه داشتی با اون پسره لاس میزدی احمق!!"
"میدونم" بهش لبخند زدم.
ژوچنگ دوباره بهم مشکوک نگاه کرد.
"تو یه کاری کردی . . ." گفت و من سرمو به نشونه نه تکون دادم. ولی اون چشماشو برام نازک تر کرد.
"چیکار کردی؟" پرسید.
به ستون تکیه دادم . آهی کشیدم و پوزخند زدم.
"ژان"
سرمو برگردوندم تا به ژوچنگ اخمو نگاه کنم. خدایا خیلی خنده دار شده.
"گازش گرفتم"
"چیکار کردی!!!؟؟؟" دوباره داد زد. مخم از صداش جیغش سوت کشید و مجبور شدم هلش بدم اونور.
"بسه دیگه داد نزن بیشعور "
دوباره به پشت افتاد.
"تو . . چیکار کردی؟؟؟" سریع بلند شد و نشست و این بار با صدای آروم تری گفت.
"گازش گرفتم!!" منم متقابلا با صدای آروم جوابشو دادم.
دوباره منو زد و داد زدم.
"تو چی هستی اخه، سگی؟!"
"اهههه بسه منو دیگه نزن" دوباره رو سرم دست کشیدم.
"اوکی پس دیگه از این دیوونه بازیا انجام نده. تو یه ماموری، حواست به رفتارت باشه"
"ههه ههه هه"
"چرا داری میخندی؟"
"ژوچنگ میدونی چیه . . ما قراره بمیریم"
ژوچنگ اخم کرد.
"گفتی بهشون دروغ نگفتی که"
"نگفتم. ولی فکر میکنی بعد پیدا کردن فلش بهمون رحم میکنن؟ خلی؟"
ژوچنگ با فهمیدن اوضاع با ترس و شوک بهم نگاه کرد.
"پس چرا بهشون جای فلشو گفتی؟"
جواب ندادم و فقط بهش لبخند زدم.
"بهم بگو"
"تو پارتنرم نیستی. من فقط راجع به این قضایا با پارتنرم حرف میزنم. خودت میدونی که من یه مامورم. باید مواظب رفتارم باشم"
"آهان بعد الان کی جلوت نشسته؟ پارتنر جونت کجاست؟"
"چی؟؟ اون که مثل تو احمق نیست. داره کاری که لازمه رو انجام میده. و تو چیکار میکنی؟ نقش پرستارای بچه رو واسه من انجام میدی؟ کارت چیه؟"
ژوچنگ نتونست جوابمو بده. زیرلب لعنتی فرستاد و روشو برگردوند.
"تو تعقیبش کردی . . نکردی؟" پرسیدم.
مطمئن بودم اونم نگرانم بوده و برای همین یوبینو تعقیب کرده.
"باهات حرف نمیزنم. پارتنرت که نیستم!!"
"آیاااا . . کی خواست باهات حرف بزنه؟ هوممم، به هر حال داشتی مزاحمم میشدی" رومو برگردوندم و با لبخند به دستمال آبیم نگاه کردم.
ناگهان، در باز شد و چند نفر اومدن تو. یونیفرماشون سفید بود و ماسک سفید زده بودن. ویکتور هم بین اونا بود و به ما لبخند میزد.
"داریم میریم یه جایی مامور ها"
اونا اومدن طرفمون و ما رو از روی زمین بلند کردن و چشمامونو با چشم بند بستن.
نیشخند زدم.
"دارین چشمامونو میبندین. میخوای سورپرایزمون کنی مستر ویک؟"
"امیدوارم برات سورپرایز بزرگی باشه مستر ژان. بریم"
صدای رفتنشو شنیدم و اون افراد مارو با خودشون بردن. ژوچنگ داشت مقاومت میکرد که باعث شد آه بکشم.
"بسه ژوچنگ. بزار عمو سورپرایزمون کنه"
و بعدش پوزخند زدم.
ما رو از اونجا بیرون بردن و بعد از چند دقیقه پیاده روی ما رو متوقف کردن. حواسمو جمع کردم و تلاش کردم صدا های اطرافمو تشخیص بدم. صدای زمزمه های ویکتور رو با کسی شنیدم ولی متوجه حرفاشون نشدم. ناگهان ماشینی کنارمون وایستاد. بازومو گرفتن و منو هل دادن داخل . روی صندلی نشستم و حدس زدم که ماشین جادار و بزرگی باشه. ناگهان متوجه شدم کسی از قبل اونجا نشسته بود .
"ژان" صدای ژوچنگو شنیدم.
"اینجام" بهش اطمینان دادم و اون نفس راحتی کشید.
دو نگهبان دو طرفمون نشستن و دوباره بازوهامونو گرفتن.
بعد از چند ثانیه ماشین راه افتاد.
آروم نفس میکشیدم و گوش به زنگ بودم که ناگهان حلقه دست نگهبان کنارم دور بازوم تنگ شد.
"بهم بگو چی تو اون فلش بود" صدای خیلی آشنایی تو گوشم زمزمه کرد. قلبم با شنیدم صدای عمیق و سردش از جا دراومد.
"ییـ . ." میخواستم از هیجان داد بزنم ولی دستی سریع دهنمو گرفت.
"حتی فکرشم نکن داد بزنی" دوباره زمزمه کرد. عصبانیت خیلی واضح تو صداش حس میشد و دوباره اون سوزشو تو دلم حس کردم و لبخند زدم.
"ژان، چی شده؟" صدای ژوچنگو شنیدم ولی نتونستم جوابشو بدم چون کف دست ییبو مانع شده بود.
"ژان، چرا حرف نمیزنی؟ ژان" دوباره ژوچنگ بدبخت.
حس کردم ییبو داره دستشو از روی دهنم برمیداره ولی چطوری میتونستم همینجوری ولش کنم؟؟!
سریع کف دستشو لیس زدم و ییبو تند دستشو پس کشید و زیرلب لعنت فرستاد. نتونستم جلو خودمو بگیرم و زدم زیر خنده.
"شیائو ژان"
"ششش ژوچنگ من همین جام"
"چی شده؟"
"خفه شو" نگهبان کنار ژوچنگو شنیدم با صدای آرومی گفت.
"اون متیوه؟ هایکوان گه کجاست؟ اونم اینجاست؟" با هیجان پرسیدم.
"کی؟" ژوچنگ گیج شده بود.
"ژوچنگ، فقط آروم بگیر. ییبوم اینجاست" آروم بهش گفتم. و من از گفتنش حس غرور داشتم؟؟
ناگهان ییبو با کشیدن بازوم منو به سمت خودش کشید. انگشتاش دور بازوم سفت تر شد که باعث بازوم درد بگیره اما من ... دوسش داشتم؟
"میتونی فقط برای چند ثانیه خفه شی؟" دوباره عصبانی شده بود.
"دوباره جلو دهنمو نمیگیری؟" پرسیدم.
"فاک یو" گفت.
"اینجا؟" سریع گفتم.
شنیدم که با ناامیدی آهی کشید.
"فقط بهم بگو دقیقا چی تو اون فلشه؟" دوباره پرسید.
نیخشند زدم و بهش بیشتر تکیه دادم. حس کردم از من دور شد و سریع لبامو جلو دادم.
"اومدی اینجا تا اینو بفهمی؟"
"هوم" جواب داد.
"آیاااا ییبو. پس بهت نمیگم" دوباره لبامو جلو دادم.
"فکر کردی بدون کمک تو نمیتونم بفهمم؟ و لطفا دوباره قیافتو اینجوری نکن. چندش آوره"
"اااا پس داری ازم میخوای کمکت کنم؟" با یه پوزخند زدم به شونش.
"عین آدم رفتار کن" هلم داد اونور.
"اوکی بهت میگم ولی . . بیا نزدیک تر بشین" پوزخند زدم.
"عمرا"
"پس منم عمرا بگم" گفتم و سیخ نشستم.
بعد گذشت چند ثانیه دوباره تونستم گرمای بدنشو کنارم حس کنم.
خندیدم و دوباره بهش تکیه دادم.
"دوباره عوضی بازی درنیار. فقط بهم بگو چی تو اون فلش لعنتیه"
"بهت میگم ولی میتونی انقدر کنار گوشم فوش ندی؟ شنیدن وقتی دستا و چشمای آدم بسته ست خیلی سخته. میدونی یه حس ددی کینکی خاصی به آدم میده "
"بعد این ماجرا میکشمت، قول میدم!" زیر گوشم آروم غرید.
دوباره خندیدم. خدایا فکر کنم واقعا رد دادم . .

YOU ARE READING
Suibian
Fanfiction⛓~ هَڔ ڿۍ ~♟ 'میدونم که تو یه عوضی عجیب غریبی مستر ژان! من واقعا یکی از طرفداراتم. منظورم اینه که...کی دوست داره مامور فوق العاده شیائو ژانو ملاقات نکنه ؟' "تو واقعا منو خجالت زده کردی...یه امضا میخوای؟" با پوزخندی رو لبام پرسیدم. °~°~° مامور شیائو...