▪ وانگ ییبو ▪
واقعا نمیخواستم ولش کنم...ولشون کنم و برم ولی مجبور بودم برگردم.
"برای ما مشکلی پیش نمیاد" دستمو بین دستاش فشرد و من نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم. نمیدونم چرا ولی واقعا نیاز داشتم اینو از نگاهش ببینم. میخواستم مشکلی براش پیش نیاد. عجیبه نه؟ یه زمانی حتی میخواستم بکشمش.
سری تکون دادم و دستمو رها کرد. وقتی به سمت در ورودی چرخیدم، صدای پای افرادی اومد و دستگیره در شروع به چرخیدن کرد.
"صورتتو بپوشون"بدون اینکه نگاهمو از در بگیرم زمزمه کردم.
سریع کاری که گفتمو انجام داد.
ناگهان در باز شد و اون کسی نبود جز ویکتور. یکم جا خوردم ولی ظاهرمو حفظ کردم.
"بو!" بهم لبخند زد و همراه سه تا نگهبان به طرفم اومد.
خدارو شکر به مامور توجهی نشون نداد. دیدم که ژان از من جدا شد و به جمع نگهبانا پیوست. خیلی واضح میتونستم نگرانیه تو چشماشو ببینم.
"خب، اینجا چیکار میکنی بو؟" ویکتور با لبخندی پرسید.
"هیچی. داشتم چکش میکردم"
ویکتور به زی یی و دوباره به من نگاه کرد. با نیشخندی بهم نزدیک شد.
"میشناسیش بو؟" با لحن مشکوکی پرسید.
به زی یی نگاهی انداختم و دوباره به ویکتور نگاه کردم. چشمای مامورو از پشت ویکتور دیدم که داشت بهم هشدار میداد.
"نه" با اعتماد به نفس جواب دادم.
ویکتور با تک خنده ای سر تکون داد.
"خب، پس خوبه. بیا بو. باید بریم جایی" و به سمت در برگشت.
برای چند ثانیه بهش خیره شدم.
"کجا؟"
متوقف شد و دوباره رو کرد به من.
"محرمانست" با چهره ای بی حس گفت.
"باید بدونم" ویکتور اخم کرد.
"میریم یکیو بکشیم" و ایندفعه نوبت من بود که اخم کنم.
"ترسوندمت بو؟"
بدون حرفی نگاهش کردم.
"نمیپرسی کیو میخوایم بکشیم؟" دوباره بهم نزدیک شد.
"کیو؟"
پوزخندی روی لباش شکل گرفت و نگاهش دوباره زی یی رو هدف گرفت.
چشمام کمی گشاد شدن و ویکتور به واکنشم خندید.
"چرا امروز بو یکم استرس داره؟ نکنه دوسش داری؟" ویکتور پرسید و من بهش چشم غره رفتم.
به تلخی بهم خندید.
"نگران نباش. اینو بعدا میکشیم. فعلا، بیا برادرشو بکشیم" گفت و چشمای مامورو دیدم که گشاد شد.
"جرعت داری بهش دست بزن. میکشمت حرومزاده . . " زی یی جیغ کشید و ویکتور بهش خندید.
پس، اونا یوبینو گرفتن. احتمالا متیو رو هم گرفتن.
"نمیتونم باهات بیام. باید برم" و خواستم از اتاق بیرون برم که ...
"فکر نکنم به این آسونی بتونی بری" ویکتور سریع بازومو گرفت و متوقفم کرد.
به دستش که روی بازوم بود نگاهی کردم و با عصبانیت به چشاش خیره شدم و چشم غره رفتم.
هلم داد سمت زی یی.
سکندری خوردم ولی تونستم تعادلمو حفظ کنم.
"ببندینش" ویکتور به نگهبانا دستور داد و نگهبانا با تردید بهم نگاه کردن.
"مستر ویکتور، چرا باید . ."
"کاری که گفتمو انجام بده!!!" ویکتور سرشون داد زد و سه تاشون قبل اینکه به سمت من بیان سر تکون دادن.
یکیشون بازومو گرفت ولی دستشو پیچوندم و پرتش کردم روی زمین. بقیه گوش به زنگ شدن و دوتایی سمتم حمله کردن.
بلافاصله به یکیشون لگد زدم و توی صورت اون یکی مشت زدم.
وقتی اولی بلند شد و بهم مشت زد با دستم جلو حمله هاشو گرفتم و با لگدی کنارش زدم.
نگاه عصبانی ویکتورو دیدم و اون سه نگهبان دوباره آماده حمله شدن ولی ناگهان کسی از پشت منو گرفت و دستامو از پشت دستبند زد.
"آروم باش" تو گوشم زمزمه کرد و هلم داد به سمت زمین.
فقط تونستم به اون مامور خیره شم. نمیدونم چه حسی تو صورتم بود که ویکتور انقدر از دیدنش خوشحال شد و دست زد.
"خب خب بو، من واقعا نمیخواستم اینکارو بکنم . . ولی . ." بهم پوزخند زد.
"ولی . . تو بهم خیانت کردی" چشمای ویکتور تیره شد و منو با نگاهش میخکوب کرد.
موبایلی رو بهم نشون داد.
"چرا اون (زی یی) شماره تو و هایکوانو تو گوشیش داره؟" پرسید. بی هیچ حرفی فقط بهش نگاه کردم.
"میدونم تو به این راحتیا حرف نمیزنی پسر کله شق من. و اینم میدونم چجوری به حرف بیارمت" برگشت تا بره.
"اگه جرئت کنی به خانوادم دست بزنی، بهت رحم نمیکنم. قول میدم" دندونامو بهم فشردم.
ویکتور با لبخندی بهم نگاه کرد.
"پس بچرخ تا بچرخیم" گفت و از اتاق به همراه محافظاش خارج شد.
مامورو دیدم که بهم نگاه میکرد و برای رفتن مردد بود ولی بالاخره رفت.
وقتی در بسته شد صدای آه ناامیدانه زی یی رو شنیدم.
"اون یه حرومزاده بیشعوره" گفت و راستش مونده بودم منظورش ویکتوره یا اون ابله؟
در سکوت نشستیم. هر دومون به خانوادمون فکر میکردیم. تقریبا نیم ساعت از اونجا بودنمون میگذشت که ناگهان دوباره در بازشد.
"حوصلتون سر رفته؟" اون عوضی دوباره پیداش شد و هنوزم یونیفرم سفید نگهبانارو پوشیده بود.
"خفه بمیر" زی یی گفت.
وقتی با لبخندی به سمتم میومد به سردی نگاهش کردم.
"اون موقع به طرز کشنده ای جذاب بودی" و دندون خرگوشیاشو نشون داد.
بهش چشم غره رفتم.
نزدیک تر شد و دستبندمو باز کرد.
"باید هر چه سریع تر از اینجا بریم بیرون" به من گفت در حالی که دستبند زی یی رو باز میکرد.
هومی گفتم و بلند شدم.
"دنبالم بیا" گفت و درو باز کرد و خارج شد.
ازونجا خارج شدیم و چند تا نگهبانو دیدیم که بیهوش روی زمین افتاده بودن.
به اونا و بعد به مامور نگاه کردم.
"یه ذره کلروفرم" شونه بالا انداخت و بهم اشاره کرد که حرکت کنم. هر دومون دنبالش رفتیم و بالاخره تونستیم از ساختمون خارج بشیم.
"رسیدیم سر خونه اول؟" زی یی پرسید و باعث شد هممون متوقف شیم.
چیزی از ذهنم رد شد و جیبامو گشتم و سویچو در آوردم.
"این پسر منه" اون عوضی با لبخندی زد به بازوم و منم در جواب بهش چشم غره رفتم قبل اینکه به سمت ماشین برم.
"این ماشین منه" صدای زی یی رو شنیدم. بهم نگاه کرد و چشماشو ریز کرد.
"تو کسی بودی که منو دزدیدی؟" پرسید.
"فقط اوردمت اینجا" گفتم و روی صندلی راننده نشستم.
مامور مراقب اطراف بود و زی یی میخواست روی صندلی جلو بشینه که یهو بیرون کشیده شد. با اخم بهشون نگا کردم.
"فکرشم نکن بخوای جامو بدزدی عزیزم" سریع روی صندلی کنار من نشست.
"جای تو؟ کل این ماشین فاکی مال منه!!" داد زد و با عصبانیت روی صندلی عقب نشست.
"رانندش نه" گفت و دلم میخواست یدونه بزنم تو سر خودم.
"دهنتو ببند عوضی" زی یی داد زد و صدای خنده قشنگشو شنیدم. ماشینو روشن و به سمت جاده هدایت کردم.
"چرا نگفتی نه؟" یهو مامور پرسید و من با اخم نگاهش کردم.
"چیو نگفتم نه؟" پرسیدم.
"اون پرسید دوستش داری یا نه ولی تو هیچی نگفتی. میدونی یه ذره ازت دلخور شدم" رو به من گفت و لباشو جلو داد.
واقعا دلم میخواست از ماشین پرتش کنم پایین ولی بجاش نگاهمو از چهره کیوت و آزار دهندش گرفتم و به جاده دادم.
"ترجیح میدادم بجای شنیدن این حرفا توی اون اتاق کوفتی میموندم" صدای زی یی رو شنیدم و دیدم مامور بهش چشم غره رفت.
از اونجا دور شدیم.
ناگهان گوشیم زنگ خورد. سریع از تو جیبم درش آوردم.
سریع زدم رو ترمز تا ببینم تماس از طرف کیه.
"برادر" سریع گوشیمو بردم سمت گوشم.
"ییبو، متاسفم که نتونستم جواب تماستو بدم"
"برادر، کجایی؟ عمو و آ یوان کجان؟ شما . . همین الان از اون خونه خارج شید. ویکتور از همه چی خبر داره. داره میاد اونجا تا . ."
"ییبو، ما جامون امنه. با فیلیپیم. آدمای ویکتور اومدن سراغمون و میخواستن آ یوانو ببرن ولی تونستیم فرار کنیم"
"همتون خوبید اره؟" پرسیدم.
"عمو کمی آسیب دیده ولی نگران نباش ما مراقبشیم. ژانو پیدا کردی؟"
"آره اون خوبه. ما منه" به مامور که اخم کرده بود نگاه کردم.
"مراقب خودتون باشید باشه؟"
"برادر لطفا لوکیشنو برام بفرست تو راهم"
"اوکی میفرستم" قطع کرد و بلافاصه برام پیامک اومد.
"عمو آسیب دیده. اونا با فیلیپن" بهش اطلاع دادم.
کمی فکر کرد و بازومو گرفت.
"دوتاتون برگردین. زی یی میتونه به عموت کمک کنه"
"تو چی؟" با سردرگمی بهش نگاه کردم.
"ژوچنگ، یوبین و متیو. میرم سراغ اونا"
"ولی"
"زی یی به شوهر خواهرم زنگ بزن. کمکتون میکنه. و لطفا نذار خواهر بویی از این ماجرا ببره باشه؟" بهش گفت.
هنوز بهش خیره بودم.
دوباره به من نگاه کرد. مهربونی خاصی تو نگاهش بود و باعث شد که با تعجب نگاهش کنم.
به آرومی خم شد سمتم ولی با سرفه زی یی به خودمون اومدیم.
با چشم غره به زی یی نگاه کرد و دوباره برگشت سمتم.
"نمیذارم کسی به تو و خانوادت آسیبی برسونه" قول داد و گونمو لمس کرد. ضربان قلبم بالا رفت و لمس آروم دستش ذوبم کرد.
"مواظب خودت باش" نتونستم جز این چیز دیگه ای بگم.
لبخند کیوتشو دیدم و قلبم تیر کشید.
در ماشینو باز کرد و دوباره به من نگاه کرد.
در یک چشم به هم زدن خم شد و بوسه ملایمی روی گونم گذاشت و از ماشین پیاده شد. نفسم بند اومده بود و جرئت نمیکردم به زی یی نگاه کنم.
"اگه دفعه بعد ازت پرسیدن اونو دوست داری باید بگی نه فهمیدی؟ و یه چیز دیگه، نذار بشینه رو صندلی جلو" و با گفتن قسمت اخر حرفاش به زی یی نگاه کرد.
با شنیدن حرفش لبمامو جمع کردم.
"خفه شو بیشعور عنتر!!" زی یی داد زد و صدای خنده مامورو شنیدم.
میخواست بره.
"ژان گه . ." صداش زدم.
سریع متوقف شد و برگشت به من نگاه کرد. حالت صورتش مهربون شد و لبخند محبت آمیزی روی صورت متعجبش شکل گرفت.
"هنوزم اون تلفنو داری؟" پرسیدم.
"آره" با لبخند خیره کننده ای گفت.
"وقتی زنگ زدم جواب بده" گفتم و شستشو بالا گرفت قبل از اینکه از دیدم خارج بشه.
چرا همیشه باید اینجوری بشه؟ چرا همیشه باید بره؟

YOU ARE READING
Suibian
Fanfiction⛓~ هَڔ ڿۍ ~♟ 'میدونم که تو یه عوضی عجیب غریبی مستر ژان! من واقعا یکی از طرفداراتم. منظورم اینه که...کی دوست داره مامور فوق العاده شیائو ژانو ملاقات نکنه ؟' "تو واقعا منو خجالت زده کردی...یه امضا میخوای؟" با پوزخندی رو لبام پرسیدم. °~°~° مامور شیائو...