Part 21 - The Drive

779 164 1
                                    

▪ وانگ ییبو ▪

به صندلی کنارم نگاه کردم و از دیدن اون پاندا که با دهن باز خوابیده بود تعجب نکردم.
دوباره به جاده نگاه کردم. مسیر طولانی بود و دوباره یاد برادرام افتاده بودم. ترسیده بودم. اگه بلایی سرشون بیاد چی؟ فقط اونا نیستن. اون مامورها و متیو رو هم گرفته بودن. زی یی واقعا نگران برادرش بود.
ناگهان از کنارم صدای خمیازه شنیدم. دوباره بهش نگاه کردم. دهنشو بسته بود و سر جاش روی صندلی جابه جا شده بود. الان روش به من بود و میتونستم صورتشو واضح ببینم.
چندبار برگشتم و نگاهش کردم.
نشون نمیداد ولی میدونستم اونم نگران برادراشه. اون واقعا تو مخفی کردن احساساتش با اون رفتار مضخرفش عالی بود.
وقتی دوباره بهش نگاه کردم دیدم لباش به آرومی از هم باز شد. لباش صورتی و نرم بود و فرمش عالی بود. خال زیبای زیر لبش باعث میشد لباش خیلی خوب به نظر برسه. باعث میشد اون فرد خوشگل تر بشه.
دستمو به سمت چپ گردنم بردم و وقتی روی مارک دست کشیدم کمی سوخت. دوباره بهش نگاه کردم.
"خرگوش دیوونه" زمزمه کردم و دیدم آب دهنش روی صورتش ریخته.
تا حالا ندیده بودم کسی وقتی آب دهنش بریزه انقدر کیوت باشه. بهش لبخند زدم.
دنبال یه چیزی گشتم تا باهاش دهنشو پاک کنم ولی دستمال جیبی همراهم نبود. داشبورد رو گشتم و چندتا دستمال کاغذی پیدا کردم. چندتا رو با دست چپم گرفتم و سرعت ماشینو کم کردم تا بتونم دهنشو پاک کنم.
"مرسی" بدون اینکه چشماشو باز کنه زمزمه کرد و وقتی جابه جا شد تا دوباره بخوابه اخم کردم.
"تا حالا شده یه بار بدون وانمود کردن بخوابی؟" پرسیدم چون میخواستم بدونم.
"من صد درصد توی دوتا چیز صادقم. اولیش خوابه دومیش غذائه" دوباره زمزمه کرد بدون اینکه چشماشو باز کنه.
اخم کردم.
"و میتونم اگه بخوای تو رم به اون لیست اضافه کنم" بالاخره چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد.
مجبور شدم بهش چشم غره برم تا سرخ شدنمو بپوشونم.
"چیه؟ میخوای؟" یهو دندون خرگوشیاشو نشون داد و خندید.
"فاک آف" غریدم و دوباره سرعت ماشینو زیاد کردم.
"تو همیشه پررویی. خوشم نیومد" صداشو شنیدم و البته مثل همیشه نادیده اش گرفتم.
همینجوری به چرت و پرت گفتن ادامه داد ولی به هیچکدومشون توجه نکردم تا اینکه چیزی دیدم.
چندبار به آینه بغل نگاه کردم و سریع پیچیدم تو یه فرعی.
"هی باید مستقیم بریم. این وری نیست" صداشو شنیدم.
"یکی داره تعقیبمون میکنه" بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم. دوباره پیچیدم توی یه فرعی دیگه.
"ییبو ماشینو نگه دار" گفت و من بهش اخم کردم.
"چی میگی؟ نمیفهمم" گفتم.
"اونا دشمن نیستن، گروه منن" گفت و من بهش نگاه کردم.
کاری که گفتو انجام دادم.
یه ماشین مشکی پشتمون متوقف شد و درش باز شد.
یه خانم با موهای بلند مشکی ازون خارج شد. شلوار مشکی و تیشرت کرم و روش یه کت چرم مشکی پوشیده بود.
صدای باز شدن کمربندو شنیدم و برگشتم سمتش. وقتی از ماشین پیاده شد و به سمت اون دختر رفت درخشان ترین لبخندشو رو لباش داشت.
"میان میان دلم برات تنگ شده بود" و دستاشو برای بغل کردنش باز کرد و اون دخترم لبخند بزرگی زد. نفسمو حبس کردم وقتی هر دو همو محکم بغل کردن. وات د فـ . .
اون اونجا با اون دختر دل و قلوه رد و بدل میکرد و من اینجا همون حس دیشبو داشتم. انگار آتیش توی شکمم بود و منو میسوزوند.
نگاهمو از تجدید دیدار گرم و صمیمیشون گرفتم . دوباره داشتم عصبانی میشدم نه؟
"ییبو بیا اینجا و باهاش آشنا شو" صدام کرد و من با نگاه بی حسی برگشتم طرفش.
"اون کیه؟" دختره ازش پرسید وقتی داشتم از ماشین خارج میشدم.
"سرگرمی جدید من" گفت و من وسط راه ایستادم.
"چی؟" با شوک پرسید.
"منظورم اینه اون واقعا یه آدم سرگرم کنندس" توضیح داد و بهش چشم غره رفتم. در جواب چشمکی تحویلم داد.
"هی ییبو من میان میانم" دستشو دراز کرد و تردید داشتم که بهش دست بدم یا نه.
اون موقع بود که نگاهش به کتم افتاد. با تعجب به مامور نگاه کرد.
"این اون کتی نیست که . ." نتونست جملشو تموم کنه چون مامور پرید وسط حرفش.
"آره همون کته" گفت.
به کتی که پوشیده بودم نگاه کردم و دوباره توجهمو دادم به اون دوتا.
"چه مشکلی داره؟" پرسیدم.
"هیچی . . من این کتو برا تولدش بهش کادو دادم ولی هیچوقت ندیده بودم بپوشتش. ولی الان میبینم که تو اونو پوشیدی . . برای همین یه ذره . ." توضیح داد.
"آآ اون از دست من عصبانیه که گذاشتم این کتو بپوشی" گفت و اخم کردم.
چرا برای همچین چیزی عصبانی شده؟ و چرا این کت گرون قیمتو بهش کادو تولد داده؟ اونا انقدر به هم نزدیکن؟
سوالا پشت هم تو ذهنم ایجاد میشد.
"دهنتو ببند ژان گه" دوباره اخم کردم وقتی شنیدم اونجوری صداش زد.
چرا الان دوباره اون عصبانیت عجیب بهم دست داده؟ این حتی بدتر از زمانیه که بهم میخندیدن.
گلومو صاف کردم و هر دوشون به من نگاه کردن.
"اون کسیه که رد مکان ویکتورو زد و قراره بهمون کمک کنه" مامور بهم توضیح داد و به دوستش اشاره کرد.
دوباره سر تکون دادم.
"اوکی پس بریم" دختر گفت.
"من باید یه نفر دیگه رو هم ببرم، اونجا میبینمتون" اون گفت و سوار ماشین مشکی رنگشون شد.
بعد اینکه رفت من بلافاصله به سمت ماشینمون رفتم. اونم دنبالم اومد.
داشت دوباره لبخند میزد.
"الان چرا داری میخندی؟" پرسیدم.
"اون واقعا به خاطر کت از دستم عصبانی بود" گفت.
دوباره به کتی که پوشیده بودم نگاه کردم.
"چرا تا حالا نپوشیدیش؟"
"از مدلش خوشم نمیومد ولی واقعا به تو میاد" گفت و نگاهمو ازش گرفتم.
"اونم مثل من و یوبین ماموره. واقعا باهوشه" دوباره گفت.
"من چیزی نپرسیدم" به سردی گفتم و کمربندمو بستم.
"همینجوری گفتم" شونه بالا انداخت.
"امم"
"منو اون قبلا یه ماموریت داشتـ . ."
"میشه لطفا بس کنی و کمربندتو ببندی؟" بهش نگاه کردم و اونم اخم کرد.
"چرا از دستم عصبانی هستی؟" با شوخی زد به بازوم.
"بسه" بهش هشدار دادم.
"تو وقتی عصبانی میشی در حد مرگ کیوت میشی. بذار بوست کنم" اومد جلو و سریع دستمو روی دهنش گذاشتم و هلش دادم عقب.
"فقط یه بوس" گفت و دوباره خم شد طرفم.
"عین آدم رفتار کن" دوباره زدمش کنار.
ناگهان دوتا دستمو گرفت و وقتی اومد جلو نتونستم هلش بدم.
چشمامو بستم و صورتمو چرخوندم.
یک، دو، سه، چهار . .
هیچ بوسه ای اتفاق نیافتاد برای همین چشمامو باز کردم و با احتیاط سرمو برگردوندم تا ببینمش.
اون خیلی به من نزدیک بود ولی فقط داشت  نگاهم میکرد.
منم بهش نگاه کردم.
"من خیلی تو رو میترسونم؟" ناگهان پرسید و دهنم باز موند و چشمام گشاد شد.
الان چی گفت؟
سوالش خیلی صادقانه بود و من بازم به نگاه کردنش ادامه دادم.
به آرومی لبخند زد و این دفعه در لبخندش پر از محبت بود.
نتونستم جلو خودمو بگیرم و رفتم جلو و گونشو بوسیدم.
کاملا شوکه شده بود و البته منم همینطور. جلوی دهنمو گرفتم و سرجام صاف نشستم.
اونم همین کارو کرد.
جرئت نداشتم حتی بهش نگاه کوچیکی بندازم. فرمونو محکم گرفتم.
"کمربندتو ببند" گفتم و ماشینو روشن کردم.
میتونستم نگاه خیرشو روی خودم حس کنم و این مضطربم میکرد.
من چه غلطی کردم.
"صاف بشین" بدون نگاه کردن بهش گفتم.
با چشمای بادومی قشنگش بهم نگاه میکرد و نیشخندی روی لباش شکل گرفت.
"نکن" بهش هشدار دادم و صورتشو چرخوندم تا رو به من نباشه.
چند ثانیه صاف نشست ولی دوباره به من خیره شد. میخواست یه چیزی بگه.
"هیچی نگو" بلافاصله رادیو رو روشن کردم و صداشو زیاد کردم.
اون عوضی از خنده ترکید و من حس معذب بودن میکردم و راحت نبودم. مثل چی داشتم عرق میکردم. خیلی خجالت زده بودم.
"آآآآ خدایا ... تو خیلی کیوتی" صدای اون عوضیو شنیدم و گونه هام به شدت داغ شد.

SuibianWhere stories live. Discover now