Part 27 - Did You Miss Me?

792 155 1
                                    

▪ وانگ ییبو ▪

"ژان گه . . " دوباره امتحان کردم.
"آفلاینه ییبو. فکر کنم آنتنش رفته" جیلی اطلاع داد.
"میتونی دوباره باهاش ارتباط بگیری؟"  با نگرانی پرسیدم.
"سعی کردم ولی نمیشه. نگران نباش مشکلی براش پیش نمیاد. اون میدونه تو این موقعیتا چیکار کنه" باهاش موافق نبودم ولی چیزی نگفتم.
"تو باید روی ماموریت خودت تمرکز کنی" جیلی دوباره گفت.
"اوکی اگه دوباره آنلاین شد بهم بگو"
"حتما. و اینکه الان باید بپیچی راست و جلوی اتاقی که بهش میرسی دو تا نگهبان هست. باید اول کار اونارو بسازی. ولی باید تا هشت دقیقه دیگه کارو تموم کنی چون دوربینا دوباره روشن میشن. یا اینکه میتونی چند دقیقه دست نگه داری، نظر خودت چیه؟" جیلی پرسید.
نگهبانای جلوی اتاقو دیدم. اونا اسلحه داشتن. به ساعتم نگاه کردم. اگه بخوام منتظر بمونم باید ده یا یازده دقیقه یه جا بمونم و این کسل کنندس.
"منتظر نمیمونم" اطلاع دادم.
"خوبه، از الان هفت دقیقه وقت داری. میتونم بهت اعتماد کنم؟" جیلی گفت.
"نه ولی حواست بهم باشه" گفتم قبل اینکه خیلی راحت به سمت اون نگهبانا برم.
منو دیدن و هر دو چشماشونو باریک کردن وقتی نزدیک تر شدم.
"هی گایز" در حالی که به سمتشون میرفتم گفتم.
با شک بهم نگاهی تهدید آمیز انداختن.
"کی هستی و اینجا چیکار میکنی؟" یکی از اونا پرسید و انگشتاشو دور اسلحه محکم کرد.
"اومدم یه چیزیو بهتون اطلاع بدم" با اطمینان جلوشون ایستادم و اونا اول به خودشون بعد به من نگاهی انداختن.
"چیو اطلاع بدی؟" یکی از اونا دوباره پرسید و نگهبان دیگه اسلحشو به سمتم نشونه گرفت.
بهش نگاه کردم و یه ابرومو بالا بردم.
"بهتون اطلاع بدم که . . امروز اخرین روز خوشحالیتونه" به سردی گفتم و اون نگهبان اخم کرد.
قبل اینکه حتی بتونن پلک بزنن اسلحه رو گرفتم و بهش لگد زدم و پرتش کردم زمین. بلافاصله گردنشو گرفتم و فشار دادم تا اینکه از هوش رفت. اون یکی بهم حمله کرد و منو از پشت گرفت و کشید عقب. چرخیدم و گردنشو با بازوم گرفتم و کشیدمش جلو خودم و با ضربه ای اونم کنار نگهبان قبلی پرت کردم. پشت هم بهش مشتای محکم زدم تا اینکه از هوش رفت.
دوتاشونو گرفتم و کشیدمشون گوشه اتاق تا از دید دوربین مخفی باشن.
جیباشونو گشتم و کلیدو پیدا کردم.
"ییبو، باید هر چه سریع تر بری تو" صدای جیلی رو شنیدم و بلافاصله درو باز کردم و رفتم تو.
"رفتم تو" به جیلی اطلاع دادم و درو پشت سرم بستم.
اتاق تاریک بود و نمیتونستم چیزی ببینم.
"خوبه، مراقب باش. نمیتونم ببینمت. فکر کنم تو این اتاق دوربین نصب نکردن"
"حتما" گفتم و چراغ کوچیکی رو از روی کمربندم برداشتم.
دنبال کلید برق اتاق گشتم و پیداش کردم. زدم روش واتاق روشن شد.
اتاق وسیله ای نداشت ولی تمیز بود. کسی گوشه ای از اتاق روی زمین دراز کشیده بود. به سمتش رفتم. دستاش از پشت بسته بود و پارچه ای روی چشماش بود و روی دهنش چسب زده بودن.
آروم نفس میکشید و من خم شدم و از شونش گرفتم و برش گردوندم طرف خودم.
"ژوچنگ" صداش زدم و دیدم عضلات صورتش آروم حرکت کرد. آثار گریه کردن روی گونه هاش مونده بود.
بلافاصله چسبو از روی دهنش کندم . سنگین نفس میکشید و چشم بندش رو هم درآوردم.
انقدر پلک زد تا بالاخره تونست به نور محیط عادت کنه.
"ژوچنگ حالت خوبه؟" دوباره پرسیدم وقتی بهش کمک کردم تا بشینه.
"ییبو؟" کمی شکه شده بود . سرمو تکون دادم.
"آره خودمم" سریع چاقومو درآوردم و طناب دستاشو بریدم.
"ییبو، تو باید برادراتو نجات بدی. اونا میخوان بکشنشون" با چهره ای وحشتزده گفت.
"اونا کجان؟" سوال دیگه ای به ذهنم نرسید.
"بردنشون به آزمایشگاه"
"کجاست؟"
"نمیدونم. اونا منو اینجا گذاشتن و اونارو بردن" ژوچنگ نفس نفس زنان گفت.
"متیو؟" پرسیدم.
"ندیدمش"
"یوبین؟"
"یوبین!! اونم اینجاست؟" ژوچنگ دوباره وحشت کرد.
نمیدونستم بهش چی بگم.
"بذار اول بریم بیرون. وقت زیادی نداریم" بلندش کردم.
اسلحه نگهبان های جلوی در رو بهش دادم.
"میتونی راه بری نه؟" پرسیدم.
سر تکون داد.
"اون حرومزاده ای که برادرمو کشت . . میکشم" صداشو شنیدم. ایستادم و بهش نگاه کردم.
حالش بد بود و میتونستم اشکی که از چشمهاش جاری بودو ببینم.
"ژان گه زنده اس" بهش خبر دادم و با حیرت بهم نگاه کرد.
"چی گفتی؟"
آهی کشیدم و کامل برگشتم سمتش.
"برادرت نمرده" گفتم.
لبخند شادی و حیرت زدگی روی لباش نمایان شد و اشکاشو پاک کرد.
"تو نجاتش دادی؟" پرسید.
بعد چند ثانیه سر تکون دادم.
"اون اینجاست؟"
دوباره سر تکون دادم.
"جداا!! یعنی من اشکای باارزشمو برای هیچ و پوچ ریختم؟" تقریبا داد زد و من فقط تونستم با تعجب بهش نگاه کنم.
"میدونستم اون عوضی به این راحتی جون به عزرائیل نمیده. میدونستم" ژوچنگ واقعا خوشحال بود. میتونستم از حالتش تشخیص بدم ولی من نبودم. من واقعا نگران ژان گه بودم.
"باید از اینجا بریم بیرون" گفتم.
سر تکون داد و هر دو میخواستیم از اتاق بیرون بریم . .
"ییبو، مشکلی پیش اومده" ناگهان صدای جیلی رو شنیدم.
بلافاصله به در بسته و بعد به ژوچنگ نگاه کردم.
ناگهان در با صدای بنگی باز شد و عده ای نگهبان داخل شدن.
هر دو اسلحه به دست آماده بودیم، اونام همینطور. ولی ناگهان صدای کف زدن کسی اومد و من دوباره به ورودی اتاق نگاه کردم.
اونجا ویکتورو دیدم که با نیشخندی جلو می اومد.
"من همیشه شجاعتتو تحسین میکردم بو. جرئتتو دوست دارم" گفت درحالی که به سمتمون می اومد.
دندونامو روی هم فشار دادم و اسلحمو به سمتش گرفتم.
ویکتور فقط وقتی ایستاد که اسلحم پیشونیشو لمس کرد. هنوز نیشخندی روی لباش بود.
"تو منو نمیکشی بو. چون نمیتونی" گفت و با سرش به در اشاره کرد.
به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم و دو نگهبانو دیدم که برادر بزرگمو محکم گرفته بودن. با دیدنش قلبم درد گرفت. خونریزی داشت و با چشمای خستش به من نگاه میکرد.
"ییبو" گفت و فقط بهش نگاه کردم.
"امیدوارم از الان دوباره همون پسر خوب سابقم بشی" ویکتور گفت و بهش چشم غره رفتم.
"با برادرم چیکار کردی؟ آ یوان من کجاست؟" دندونامو بهم فشردم.
"عصبانی نباش بو. قبل اینکه بریم سر اون بحث، بهم بگو چطوری اومدی تو؟"
فقط با نگاهی سنگین بهش خیره شدم و متوجه شدم نگاهش به جلیقه و اسلحه های من افتاد.
"به نظر میاد تنها نیستی. کسی باهاته" گفت.
"شیائو ژان مرده پس کی داره بهت کمک میکنه؟" دوباره پرسید و من دوباره دندونامو بهم فشردم وقتی اسم ژان گه رو از زبون اون عوضی شنیدم.
"اوه! تو نمیدونستی؟!!" ناگهان پرسید و بهم پوزخند زد.
"اون موش مرده" دوباره پوزخند زد و نتونستم جلوی خودمو بگیرم و یقشو گرفتم.
کمی شوکه شده بود.
"تو تقاص کارایی که کردی رو پس میدی حرومزاده" غریدم. با تمسخر پوفی کرد و یقشو از دستم درآورد.
"تو هیچکاری نمیکنی بو. چون برادر کوچیکت هنوز تو چنگ منه. اگه یه حرکت اشتباه ازت سر بزنه، من مسئولیت چیزی که از دست میدی رو گردن نمیگیرم" با نیشخندی گفت و ناگهان چند نگهبان اومدن و دستامو از پشت بستن. مقاومت کردم ولی نتونستم ازشون خلاص شم.
به ویکتور با تنفر نگاه کردم و اون لحظه ویکتور دست انداخت و گوشیمو از توی گوشم درآوردم.
"نه!!" گفتم.
"سراغ تو هم میام عزیزم. فرار نکنیا" به گوشی گفت و روی صحبتش با جیلی بود.
"گیرنده رو پیدا کنید و بکشید" به نگهباناش دستور داد و چندتاشون برای پیدا کردن جیلی رفتن.
ویکتور دوباره با نیشخندی برگشت سمت ما.
"بیارینشون" ویکتور به نگهباناش گفت و از اتاق خارج شد. ناگهان کسی چشمامو بست و مارو از اونجا خارج کردن.
بعد چند دقیقه راه رفتن، ما رو متوقف کردن. میتونستم بوی ماشین آلات رو حس کنم و هوا هم تصفیه شده بود.
مارو روی صندلی نشوندن و دستامونو به دسته هاش قفل کردن.
از درون خیلی عصبانی بودم ولی چهره آروممو حفظ کردم.
کسی چشم بندامونو برداشت و نور سفید اتاق چشمامو زد.
"همگی خوش اومدین" ویکتور نیشخندی زده بود و به هممون نگاهی انداخت. یه آزمایشگاه بود و هممون به یه نوع صندلی یکسان بسته شده بودیم.
سعی کردم دستامو عقب بکشم ولی نتونستم. چندتا نگهبان و کارمند هم در اونجا حضور داشتن که همگی یونیفرم و ماسک سفید پوشیده بودن.
"آ یوان!!" ناگهان صدای برادر بزرگم رو شنیدم و بلافاصله به سمت جایی که نگاه میکرد برگشتم.
اونجا بود که دیدم آ یوان من توی یه اتاق شیشه ای، بیهوش و دستبند زده روی تخت دراز کشیده بود . نفس کشیدن برای چند لحظه یادم رفت.
"باهاش چیکار کردی؟؟" برادر رو به ویکتور داد زد.
نمیتونستم چشمامو از برادر کوچیکم بگیرم.
"میخوای با چشمای خودت ببینیش؟" صدای ویکتورو شنیدم که به برادرم میگفت و نگاهم روی اون حرومزاده افتاد. عصبانی بودم. ناراحت بودم و میخواستم اون موش کثیفو همین الان بکشم.
ناگهان ویکتور به کارمنداش نگاه کرد و اونام در جواب سر تکون دادن. چند نفرشون رفتن توی اتاق شیشه ای.
"میخوای چیکار کنی؟ لطفا بهش آسیب نزن، لطفا" صدای برادرم شکسته بود وقتی التماس میکرد.
"نگران نباش هایکوان، اون نمیمیره . . فعلا" ویکتور گفت و به کارمنداش نگاه کرد.
همگی آماده انجام کاری بودن و ازاونجا خارج شدن به جز یه نفر.
توی دست اون کارمند یه سرنگ بود. شوکه شدم.
"اگه جرئت کنی بهش دست بزنی حرومزاده عوضی همینجا خونتو میریزم" فریاد زدم و ویکتور با پوزخندی برگشت سمتم.
"نمیتونی بو. همه دوستات قراره اینجا به دست من کشته بشن مثل همون موشی که قبلا مرد" با پوزخند روی لباش خم شد روم.
"پس، کسی قرار نیست نجاتت بده" گفت و وارد اتاق شیشه ای شد. به آ یوان و بعد به ما نگاه کرد.
"نههه، ییبو برای تو خیلی کارا کرده. حتی جونتم نجات داده. چطور میتونی باهامون اینکارو کنی؟" برادر بزرگم تقریبا داشت گریه میکرد.
"اینکارو نکن. لطفا برادرمو ول کن، لطفا. التماست میکنم" نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره و ویکتور هم نیشخند زنان بهمون نگاه میکرد.
"من . . هر کاری بخوای برات میکنم، لطفا ولش کن"  ناگهان گفتم.
ویکتور رو کرد به من.
"دیگه دیر شده بو" گفت درحالی که به کارمندش اشاره میکرد.
فردی که سرنگ در دست داشت به آ یوان نزدیک شد. نفس نفس میزدم و بالاخره اشکام از چشمام سرازیر شدن.
"لطفا نکن" میتونستم ناامیدی صدامو حس کنم.
وکتور روی صندلی ای نشست و دوباره از اونجا بهمون نگاهی انداخت. دوباره پوزخند میزد.
ولی . .
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. در عرض یک ثانیه، ویکتور روی اون صندلی قفل شد و سرنگ سینشو لمس کرد.
همه شوکه شده بودن و نگهبانا سریع به سمت اون کارمند شلیک کردن ولی اتاق شیشه ای ضد گلوله بود.
کارمند به نگهبانا نگاهی انداخت و به سرنگ که روی سینه ی ویکتور بود ضربه ای زد.
یه هشدار واضح بود. اگه کارمند سرنگ رو فشار میداد، مایع داخلش قطعا داخل بدن ویکتور تزریق میشد.
"نه، اسلحه هاتونو بذارید زمین" ویکتور سر نگهبانا داد زد و همه با سردرگمی به هم نگاه کردن.
نگاه ویکتور روی کارمند ثابت موند و خیلی ترسیده بود.
"تو دیگه کدوم خری هستی؟" ویکتور گفت.
کارمند شونه بالا انداخت قبل اینکه ماسکشو از صورتش برداره.
"همون موشی که داشتی دربارش حرف میزدی . . دلت برام تنگ شده بود؟"
حالت چهره ویکتور طوری بود انگار روح دیده.
"ژان گه" از دهنم پرید. با دیدن اینکه سالمه خیالم راحت شده بود. ژان گه با لبخندی بهم نگاهی انداخت و چشمک زد. نگاهش به ژوچنگ افتاد و ژوچنگ هم بهش سنگین نگاه میکرد.
"نگران نباش ییبو، اون فقط حسودیش شده" ژان گه گفت و به ژوچنگ اشاره کرد.
"خفه بمیر عوضی" ژوچنگ داد زد و ژان گه خندید و دوباره برگشت سمت ویکتور.
"تـ . . تو . . ؟؟" ویکتور با لکنت گفت درحالی که به ژان گه نگاه میکرد.
"خودمم" ژان گه لبخند زد.
"من کشتمت" ویکتور گفت.
"آیااا . . یکی اینجا داره خیلی با این مساله پز میده ها" ژان گه آه کشید.
"تو نمردی؟"
"مردم، این روح منه" ژان گه بهش پوزخند زد ولی ناگهان اسلحه ای سرمو لمس کرد. دیدم اون نگهبانا اسلحه هاشونو به سمت ما نشونه گرفتن.
"ولش کن، در غیر اینصورت دوستات میمیرن" یکی از نگهبانا به ژان گه گفت.
"تو نمیتونی رئیس عوضیتو نجات بدی حتی اگه اونارو بکشی. و اگه جرئت کنی و انگشتت به یکی از اونا بخوره قول میدم رئیستو میفرستم جهنم و تو هم بلافاصله میری پیشش، حالا شاید دلت بخواد نظر رئیستو راجع به این بپرسی" ژان گه رو به اون نگهبان داد زد.
نگهبانا به نظر مردد می اومدن و برگشتن سمت رئیسشون.
"کاری که میگه رو انجام بدین احمقا" ویکتور داد زد.
ژان گه بلافاصله نیشخند زد و برگشت سمت نگهبانا.
"آزادشون کنین" بهشون دستور داد و اونا هم چاره ای جز اطاعت نداشتن.
بازمون کردن.
"اسلحه هاتونو بدین بهشون و بشینین روی صندلیا" ژان گه واقعا از اینکار لذت میبرد و وقتی بهش نگاه کردم دندون خرگوشیاشو دیدم.
نگهبانا به حرفش گوش کردن و ما سریع بستیمشون به صندلی ها.
به بقیه کارمندا نگاه کردم و از دیدن اینکه همشون روی زمین افتادن تعجب کردم. البته به جز یک نفر.
چشمامو باریک کردم و اسلحمو نشونه گرفتم سمتش.
"چاقو من سریع تر از گلوله توئه، بهم اعتماد کن" اون کارمند گفت و ماسکشو درآورد.
تا حالا اون فردو ندیده بودم برای همین اخم کردم.
"جیانگ؟" ناگهان ژوچنگ هیجان زده گفت.
"آره. شما ها گند زدین تو پوشش مخفیم. حالا از کجام رد ون چائو رو بگیرم؟" اون فرد خوش قیافه شکایت کرد.
"نگران اون نباش. مستر ویکتور بهمون کمک میکنه، مگه نه ویکتور؟" ژان گه دوباره رو کرد به ویکتور.
هممون رفتیم داخل اتاق شیشه ای و برادرم آ یوانو چک میکرد.
"آ یوان" برادرم دوباره شروع کرد به اشک ریختن و منم نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم.
به ویکتور نگاه کردم و نزدیکش رفتم.
چند ثانیه بهش نگاه کردم و مشتی مهمون صورتش کردم.
"تو حرومزاده بی همه چیز" داد زدم و دوباره بهش مشت زدم. ولی مشت سومم توسط ژان گه گرفته شد.
"ییبو میتونی اینکارو بعدا ادامه بدی، بهت قول میدم. الان بهش نیاز داریم" نفس زنان به ژان گه نگاه کردم. آه کشیدم و سرمو تکون دادم. بلافاصله بهم لبخند زد.
"چه پسر خوبی دارم من" گفت قبل اینکه گونمو لمس کنه.
میتونستم دویدن خون به صورتمو حس کنم ولی اونجا جای خوبی برای سرخ شدن نبود برای همین با حالت بداخلاقی دستشو پس زدم.
همگی دور ویکتور جمع شدیم و ویکتور از دیدنمون دورش ترسیده بود.
ژان گه یه بار دیدم سرنگو لمس کرد.
"پس، بهمون بگو ویکتور. ون چائو کجاست؟ یوبین، متیو و بقیه بچه ها کجان؟"
همه بهش خیره بودیم و اون آهی کشید قبل اینکه بگه
"بهتون میگم"

SuibianWhere stories live. Discover now