Part 15 - Missing

860 173 6
                                    

▪ وانگ ییبو ▪

دو روز گذشته و هنوز زنگ نزده. حتی پیامکم نداده.
چیزهایی رو حس میکردم که تا حالا برام اتفاق نیوفتاده بود. نه میتونستم درست غذا بخورم و نه حتی بخوابم. بیشتر اوقات به لبخند درخشانش فکر میکردم.
برای اولین بار ی جور ترس و استرس رو حس میکردم.مدام گوشیمو چک میکردم. حتی بهش زنگ هم زدم ولی تنها چیزی که گیرم اومد ناامیدی بود.
"از سوپ خوشت نمیاد ییبو؟" برادر پرسید و من به خودم اومدم.
"گرسنه نیستم"
برادرم آه کشید.
"ییبو، چی شده؟ حالت خوبه؟ نهار هم هیچی نخوردی" عمو پرسید.
"خوبم عمو. ببخشید" و از سر میز بلند شدم.
"اگه حالت خوب نیست خب . ."
"عمو، اون خوبه" برادر حرف عمو رو قطع کرد.
بی صدا ازش تشکر کردم و به اتاقم رفتم.
روی تخت نشستم. چیزی درون شکمم میسوخت و میجوشید. آه کشیدم.
چشمم به اون کت افتاد که روی صندلی آویزون بود.
من چم شده؟ شقیقه هامو فشردم و نفس عمیقی کشیدم.
ناگهان در باز شد و برادرم با چشمهایی پر از نگرانی بهم خیره شد. کنارم نشست و گفت:
"اون . ."
قبل از اینکه جملشو تموم کنه سرمو به نشونه نه تکون دادم.
آه کشید.
"منم بهش زنگ زدم ولی گوشیش هنوز خاموشه"
هومی گفتم و به سقف خیره شده بودم.
"ییبو" دستشو روی شونم گذاشت. نگاهمو به اجبار از سقف به چشماش برگردوندم.
نگاهش پر از سوال بود ولی وقتی به چشمام نگاه کرد، آروم گفت:
"ویکتور باهات تماس گرفت؟"
"نه هنوز"
"متیو؟"
"گفت تماسی از طرف مامور نداشته"
هر دو برای مدتی ساکت موندیم و بالاخره برادر سکوتو شکست.
"برای جمعه با اون خانم دکتر قرار ملاقات گذاشتم" سرمو تکون دادم.
"میخوای به ویکتور چی بگی؟"
"نمیدونم"
هر دو برای مدتی به هم نگاه کردیم و اون سرشو تکون بده.
"دربارش فکر کن باشه؟"
بلند شد.
"ییبو، برای ژان مشکلی پیش نمیاد. لطفا نگرانش نباش"
نمیدونم چرا اینو بهم گفت اما اشاره ناگهانیش به اون باعث شد ضربان قلبم بالا بره و متوجه شدم که درجوابش سر تکون دادم.
برادر قبل اینکه کاملا از اتاق خارج شه یه بار دیگه برگشت و به من نگاهی انداخت.
روی تخت دراز کشیدم و دوباره به سقف خیره شدم،گوشیمو چک کردم.
"کجایی؟"  زمزمه کردم. کمی روی تختم غلت زدم و کم کم خوابم برد.

با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم و بلافاصله روی تخت نشستم و گوشیمو برداشتم.
از طرف کسی که انتظار داشتم نبود ولی ناامید کننده هم نبود. جواب دادم.
"بو"
"بله ویکتور، حرف بزن"
"یه کاری برات دارم. ی نفرو باید ببری به لوکشینی که برات میفرستم. سریع بیا"
بردن یه نفر!! کی میتونه باشه؟ . . یعنی اون . . خودشه؟ نه . . امکان نداره.
منتظر جوابم نمود.قطع کردم و بعد از چند ثانیه لوکشینو فرستاد.
گوشیمو توی دستم فشردم و لبمو بین دندونام گرفتم.
باید چیکار کنم؟
"این مبارزه تو نیست . . از ویکتور دور بمون"صداش تو گوشم بارها و بارها تکرار شد.
از روی تخت بلند شدم و از توی کمد دیواری کت و اسلحمو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
همه خواب بودن و نمیخواستم بیدارشون کنم. اگه میفهمیدن اجازه نمیدادن برم.
داشتم درو باز میکردم که . .
"جایی میری؟"
ایستادم و آروم به طرف برادرم برگشتم . بهم نزدیک شد و با چشمهایی پر از سوال روبه روم ایستاد.
"برادر . . ویکتور بهم زنگ زد"
"ژان بهت نگفت از ویکتور دور بمونی؟"
"برادر، من . ." نتونستم جملمو تموم کنم. نمیدونستم چی بگم.
"امیدوارم اسلحه داشته باشی" با تعجب بهش نگاه کردم.
"مراقب خودت باش" با لبخند محبت آمیزی بازومو فشار داد.
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و محکم بغلش کردم.
تا حالا برادرمو بغل نکرده بودم. با تعجب خندید و کمرمو نوازش کرد.
"نگران نباش. من آ-یوانو میبرم کلینیک"
هومی گفتم و ازش جدا شدم.
"تو هم مراقب باش" و از خونه بیرون اومدم.

به جایی که ویکتور گفته بود رسیدم. یه کلینیک بود. داخل شدم.
"هی بو"
درجواب ویکتور سر تکون دادم.
"نمیدونم متیو و فیلیپ کجا هستن ولی خدارو شکر تو تماسمو جواب دادی" به سمتم اومد و سوییچ ماشینو برام پرت کرد.
"باهات میام"
جلوتر از من به راه افتاد و به طرف ماشین آبی رنگی رفت.
"اون کجاست؟" پرسیدم و ویکتور در صندلی عقب رو با لبخند باز کرد.
داخلو نگاه کردم و شوکه شدم.
دکتر منگ زی یی.
با حیرت بهش نگاه کردم. بیهوش بود و روی دهنش چسب زده بودن.
"این . .؟" از ویکتور پرسیدم.
"اون یه دکتره" ویکتور گفت و بهم اشاره کرد که سوار شم.
نشستم توی ماشین و ویکتور در طول مسیر کلی حرف زد.
مدام از آینه عقب رو نگاه میکردم. فقط برای اینکه وضعیت اونو چک کنم.
"زنده ست؟" از ویکتور پرسیدم.
"اره، فقط بیهوشه"
و بالاخره با راهنمایی های ویکتور به یه کارخونه قدیمی رسیدیم.
وقتی ماشین متوقف شد نگهبانا به سمتمون اومدن. دکترو از صندلی عقب برداشتن و داخل بردن.
از ماشین پیاده شدم و بهشون نگاه کردم.
"بو، نرو باشه؟ یه چندتا کار دیگه هم داری. الان برمیگردم" گفت و با ماشین دیگه ای از اونجا رفت.
به ورودی کارخونه خیره شدم. ذهنم پر از سوال های بی جواب بود . اونجا چه خبره؟ دارن چیکار میکنن؟ چطوری زی یی رو نجات بدم؟
نفس عمیقی کشیدم و با قدم هایی محکم وارد ساختمون شدم.
هیچ کس جلوی ورودم رو نگرفت. فکر کنم اونا منو به عنوان پسر و فرد قابل اعتماد ویکتور میشناختن و بهم احترام میذاشتن.
جعبه هایی که توی قایق بود رو دیدم. میخواستم بدونم توی اونا چیه.
اونجا پر از نگهبان و کارگر بود. همه یه جور یونیفرم با ماسک سفید پوشیده بودن.
بینشون قدم زدم.
ناگهان، پای یکی از کارگرا لیز خورد و به شدت به شونه من برخورد کرد. تعادلمو از دست دادم و محکم به ستون آهنی خوردم.
جعبه توی دستش با صدای شکستن شیشه روی زمین افتاد.
"داری چه غلطی میکنی؟" نگهبانی جلو اومد و یقه اون فردو گرفت.
چشمام به محتوای جعبه که بیرون ریخته بودن افتاد. همشون دارو بود ولی نمیدونستم این چه معنی ای میده.
"اوه آقای بو، پیشونیتون خونریزی داره" یه نفر اومد سمتم.
پیشونیمو لمس کردم و دیدم واقعا داره خون میاد.
اون نگهبان، نگهبان دیگه ای رو صدا زد.
"زخمشو ببند"
دستور داد و اون ناگهان بازومو گرفت و از اونجا دورم کرد.
روی صندلی نشستم و دور تا دور اتاق چشم چرخوندم . شبیه آزمایشگاه بود.
اینجا چه خبره؟ اونا چرا زی یی رو گرفتن؟ اون دکتر الان کجاست؟ اون . . کجاست؟
درد ناگهانی ناشی از دارو باعث شد به خودم بیام. با حس سوزشش از درد ناله ای کردم.
"حقته" وقتی صداشو شنیدم قلبم از حرکت ایستاد و به اون فردی که در حال مداوای زخمم بود نگاه کردم.
یه جفت چشم از بالای ماسک سفید بهم نگاه میکرد. اوه مای گاد، این حس . . کاملا شوکه، متعجب و میشه گفت کمی خوشحال شده بودم. من . . من دلم برای اون چشمای بادومی تنگ شده بود.
"بهت گفتم از ویکتور دور بمونی و الان اینجا چه غلطی میکنی؟"عصبانی بود و من با دلتنگی نگاهش میکردم.
دست آزادشو محکم بین دستام گرفتم .
"کجا بودی؟" زمزمه کردم و حالا نوبت اون بود که شوکه بشه.
"نگو که به خاطر من اومدی اینجا" حتی با اینکه ماسک زده بود میتونستم لبخندشو حس کنم.
اون موقع بود که به خودم اومدم. سریع دستمو عقب کشیدم و به زمین نگاه کردم. دوباره چهره سرد و بداخلاقمو برگردوندم.
"نه. من فقط برای دوستم متیو اومدم اینجا."

SuibianWhere stories live. Discover now