خواستم بیدار بمونم...
میخواستم بقیشو ببینم که چیکارا میکنه ولی خستگی به کنجکاوی غلبه کرد و قبل از اینکه خودم بفهمم پلکام رو هم افتاد...
.
.
.°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
خوابگاه بنگتن:
__________ساعت ۳ صبح __________
خسته تر از اونی بودم که بخوام به مکالمه چند ساعت قبلم فکر کنم...
مخصوصا اینکه بدجور رو مخم راه رفته بود!
اونم با تهدید جیمین!اون عوضی خوب نقطه ضعفه منو میدونست...
میدونست روی برادرم حساسم و قشنگ دست میذاشت رو همون...اه چیکار کنم؟!
واقعا پولی نداشتم! هیچی...!
بیمارستان اخر هر ماه پول رو به حسابم واریز میکرد و من سره هر ماه همشو میدادم به اون کثافت...
برای همینم هست که نه واسه خودمون خونه داریم نه ماشین!بلند شدم...
نگاهی به تهیونگ انداختم که به ارومی خواب بود...
حالا که رنگ و روش برگشته بود جذاب تر به نظر میرسید...بذارید یک چیزی رو براتون مشخص کنم...
حتما همه جا ادمایی رو دیدین که با اطراف افکارشون که ناخوداگاه با دیدن فردی به ذهنش هجوم میاره خودشو لعنت میکنه...اما من دقیقا برعکس اینم...
من از چیزی که مغزم تصور میکنه اصلا واهمه ای ندارم...
چون معتقدم این ساخته ی ناخوداگاه ذهن خودته...تو اگه منحرف نباشی هیچوقت همچین چیزی سراغت نمیاد...
پس کافیه افکارتو سر و سامون بدی...این حقیقت که پسر روبروم به شدت جذاب بود غیر قابل انکار بود...
سرمو تکون دادم تا به کارام برسم...
پس از تزریق داروهای لازم و چک کردن دمای تبش و مطمئن شدن از اینکه حالش خوبه از اتاق بیرون اومدم...هوای راهرو اتاق ها به قدری خفه بود که یک لحظه احساس کنم تنگی نفس دارم!
چندتا نفس عمیق کشیدم و با دراوردن اسپریم اکسیژن رو به ریه هام وارد کردم...
باید با جدیت به جیمین گوشزد میکردم از خوابگاه بیرون نره...از اون عوضی هر اتفاقی برمیومد
هراتفاقی...
حتی همون اتفاقی که حتی نمیخوام بهش فکر کنم!و حتی فکر کردن بهش باعث میشه به تنم لرزه بدی بیوفته...
من نمیخواستم...
نمیخواستم اتفاقی که چندسال پیش برای من افتاد برای جیمینه پاک و معصومم بیوفته...!با این افکار قلبم گرفت!
نه از طرفه درده جسمی!
به هیچ وجه...
من از طرف درده روحی یک لحظه به شدت دلتنگه جیمینم شدم...برای همین...
اهمیت ندادم...
به این که خوابه...
به این که ساعت ۳ صبحه اهمیت ندادم...
YOU ARE READING
My Guide | TaeJin
Romanceسوکجین و برادرش جیمین، برای پخش نشدن ماجرای تصادف گروه معروف بنگتن اجبارا برای معالجه وارد خوابگاه شون میشن. - +"دنیای من تاریک بود. انقدر پر پیچ و خم که حتی نمیدونستم باید برای نجات خودم از باتلاقی که هر لحظه بیشتر داخلش کشیده میشدم، به کجا قدم ب...