لحظه ای بعد، در باز شد و تهیونگ شاهد مردی بود که تقریبا همه چیه خودشو به اون مدیون میدونست!
برای چند دقیقه توی جاش خشکش زد و بعد در نهایت آروم زمزمه کرد:
+د... دکت...ر ه... هان؟!
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
_اوه ببین کی اینجاست!
چطوری معشوقه ی دل شکسته؟!
_ت... تو!؟
_چیه خشکت زده؟!
انتظار نداشتی منو ببینی نه؟!
قبل از اینکه دوباره تهیونگ با لکنت جواب بده جین پیش دستی کرد و پوزخندی زد:
+معلومه که انتظار نداشت!
هنوز برای خودت سخته تو یک شیطانی در لباس فرشته؟!
_زبون دراوردی!
+قراره از شرت خلاص شم!
_اوه خدای من!
مثله بچه ها باباتو اوردی؟!
بیخیال جینی!
نگاهی به تهیونگ انداخت:
_قرار بود امشب تنها بیای اینجا...
قضیه رو میدونه که؟!
+میدونه هان! و متاسفانه باید بگم اگه با چرت و پرتات قصد تخریب رابطمون رو داری به شدت اشتباه میکنی!
_خوب حداقل سعیمو میکنم!
همون موقعه تهیونگ بالاخره صحبت کرد:
_جیمین...میدونه؟!
+جیمین؟!
نگاهشو به هان دوخت و ادامه داد:
+داداشم تا فهمید کسی که انقدر بهمون محبت میکنه، در واقع داره برده داری میکنه دیگه پاشو اینجا نذاشت! نمیدیدی چه قدر جلوش معذبه؟!
_اون جوجه کوچولو!!!
جین چشماشو بست و باز کرد و در حالی که سعی میکرد صداش بلند نشه گفت:
+هان! بیا تصمیم بگیریم روی اعصاب هم نریم، هوم؟!
_تو با اوردن پدره عوضیت به اندازه کافی روی اعصاب من رفتی، همین که نمیدازمش بیرون باید خداروشکر کنی!
تهیونگ وسط پرید:
_عااا، من...
الان یکی میگه چه ارتباطی بین شما هست؟!
تو همونی هستی که از جین هر ماه پول میگرفت؟!
_اوه ببخشید آقای کیم، اول شما که واردی بگو...
بازیگری من بهتر بود یا جینی؟!
+چرت و پرت گفتن رو تموم کن...
_آه خدای من باورم نمیشه!
یک آدم تا چه حد میتونه پست باشه؟!
تهیونگ با نگاه خیرش به هان گفت...
_اشتباه نکن تهیونگ، من خیلی کارای دیگه کردم که هم تو هم جین کلا ازش بی خبرین!
نگاه کنجکاو اونارو که دید ادامه داد:
_بیاین این بحث رو وقت ادامه بدیم که جمعمون کامل شه، هوم؟!
بحث خودمون جذاب تره، جین قرار بود بیاد اینجا که من به چند نفر تحویلش بدم درسته؟!
_خفه... شو...
تهیونگ با اخم غرید
هان تکخندی زد:
_چرا بهش نمیگی جین!؟
میدونه قبلا هم با چند نفر بودی؟!
YOU ARE READING
My Guide | TaeJin
Romanceسوکجین و برادرش جیمین، برای پخش نشدن ماجرای تصادف گروه معروف بنگتن اجبارا برای معالجه وارد خوابگاه شون میشن. - +"دنیای من تاریک بود. انقدر پر پیچ و خم که حتی نمیدونستم باید برای نجات خودم از باتلاقی که هر لحظه بیشتر داخلش کشیده میشدم، به کجا قدم ب...
