برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:
+فکر کنم بعد کنسرت حالت کاملا خوب شه!_من شک دارم!
+چی؟! چرا؟!
_فکر کنم یک درد بدتر داره میاد سراغم!با تعجب نگاهش کردم که گفت:
_مهم نیست...
من میرم تمرین کنم...بدون این که منتظر جواب از طرف من باشه بلند شد رفت....
هایش این بشر واقعا عجیبه!
اونقدر عجیب که واقعا نمیتونستم بفهممش!•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
چهار روز بعد
ژاپن/توکیو
مقابل هتل یوشیمیتا*
___________________
*من دراوردی:/*
___________________نگاهی گذرا داخل اتاق کردم...
ولی این نگاه رو کسی ثابت موند...
کیم سئوک جین...!دوباره دیدمش و اینبار به این فکر افتادم که چه قدر بخاطرش دروغ گفتم!
*فلش بک*
داخل هواپیما بنگتن
قبل از حرکت به سمت ژاپن...هواپیما شخصی بود پس دلیلی نداشت طبق صندلیا بشینن...
نامجون، هوسوک و یونگی برای پارت رپ شون کناره هم نشستن تا هماهنگ تر بشن...پس بدون اینکه توجهی به جیمین داشته باشم کنار سوکجین نشستم...
_هی من میخواستم کناره سوکجین بشینم!
+اون دکتره شخصیه من پس باید کنارم بشینه در ضمن فکر نمیکنی ۴ روز برای تمرین کردن پیانوی چندتا اهنگ جدید خیلی کم بوده باشه؟!+ولی من تمام بیست و چهار ساعـــ
حرفشو قطع کردم و ادامه دادم:
_تو باید از تک تک لحظات زندگیت استفاده کنی کیم جیمین شی!پس جیمین و جونگ کمکم ناچارا رو به روی ما نشستن...
و البته که چشم غره ی غلیظ جونگ کوک...
اوه واقعا وحشتناک بود!!!بعد از اینکه هواپیما تصمیم به برداشتن کرد همزمان به اینکه جیمین دستشو روی دست جونگ کوک گذاشت منم متقابلا دستمو روی دست جین گذاشتم...
نگاهشو از جیمین که مشخص بود ترسیده و نفس نفس میزد گرفت...
اب دهنشو به وضوح قورت داد:
_میترسی؟!نمیترسیدم اما برای اینکه بهونه ی گرفتن دستشو داشته باشم چرا که نه؟!
+خیلی...گرمای دستش بهم انرژی میبخشید طوری که قیلی ویلی رفتن دلم توسط حرکت هواپیما کنارش خیلی ناچیز بود!
نگاهی به جونگ کوک کردم که با کلافگی نگاهشو به دست جیمین که روش بود انداخت...
با اینکه تموم شده بود ولی من دستمو از روی دستش برنمیداشتم!
متوجه نگاه های سنگینش میشدم...
ولی بالاخره که میخواستم توی این مسافرت بهش بگم...!
پس مشکلی نبود اگر همینطوری به کارم ادامه میدادم...
VOCÊ ESTÁ LENDO
My Guide | TaeJin
Romanceسوکجین و برادرش جیمین، برای پخش نشدن ماجرای تصادف گروه معروف بنگتن اجبارا برای معالجه وارد خوابگاه شون میشن. - +"دنیای من تاریک بود. انقدر پر پیچ و خم که حتی نمیدونستم باید برای نجات خودم از باتلاقی که هر لحظه بیشتر داخلش کشیده میشدم، به کجا قدم ب...