زیر پتو خزیدم و چشمامو بستم
_فقط اگه صبح بلند شدی دیدی تو بغله منی تعجب نکن من عادت دارم هر چی کنارمه بغل کنم:)!
و صدای زمزمه وار تهیونگ بود که به اخرین لحظه به گوشیم خورد...
.
.
.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°با باد سوزناکی که تو صورتم خورد چینی به بینیم دادم...
سرما توی کل اتاق پخش شده بود...اما من گرم بودم...
چرا؟!لایه چشمامو باز کردم و با اولین تصویری که مواجه شدم هنگ کردم...
خواب میدیدم؟!به اون فرشته ای جلوم با اخم کوچیکی بین ابروهاش خواب بود نگاه کردم...
اصلا حواسم نبود چطور اومده بود تو بغلم...بوی خوبی که از موهاش به مشامم میخورد باعث میشد نفس عمیق بکشم...
بوی موهاش یخ بود...
مثل اکالیپتوس!هر چی که بود ارامش بخش بود...
نگاهم به چشمای درشت و پلکاش کشیده شد...
پایین تر...لباش...
لبای قلوه ای و قرمزش که تو خوب حالت غنچه ای گرفته بود...سرمو نزدیک بردم...
نزدیک تر...
با برخورد نفسهای عمیقش توی خواب بدنم گر گرفت...و زمزمه هایی کم کم داشت زیر زبونش شکل میگرفت:
_ما... مان.. بابا
_نه...
_جیم... جیمین
_نه...
_نرین...
_جیمی.. ین... نرو
_نرو
_تنها... تنهام نذار
_ماما... ن...
_نهبا تکونی که خورد به خودم اومدم...
_نرین لعنتیا
_باهاشون نرو... جی... جیمیناشکاش راه افتاده بود...
عرق کرده بود...
شروع کردم به تکون دادنش...+هی جین...
سوکجینبیدار نمیشد
بیشتر تکونش دادم و کنار گوشش با صدای بلندی گفتم:
+کیم سوک جینبا هینی که کشید چشماشو تا اخر باز کرد...
و سریع بلند شد و این باعث شد کلش به بینیم برخورد کنه...+اخ
اروم گفتم...
اطرافشو نگاه میکرد تا بفهمه از کابوسش خارج شده...
اما همچنان گریه میکرد...من خوب بلد نبودم دلداری بدم یا حرف های فیلسوفانه بزنم...
ولی اونقدر شعور داشتم که بفهمم اون بعده همه ی این اتفاقا به یک بغل احتیاج داره...
تا خواستم به سمتش برم مثل جت بلند شد و به طرف جیمین رفت
یعنی کیم تهیونگ توی یک دقیقه تا حالا انقدر ضایع شده بودی!؟
لعنتی دماغم هنوز درد میکنه!بلند شدم پشت سرش رفتم...
روی زمین کنار جیمین نشسته بود و دستشو اروم نوازش میکرد...
![](https://img.wattpad.com/cover/237689316-288-k5664.jpg)
YOU ARE READING
My Guide | TaeJin
Romanceسوکجین و برادرش جیمین، برای پخش نشدن ماجرای تصادف گروه معروف بنگتن اجبارا برای معالجه وارد خوابگاه شون میشن. - +"دنیای من تاریک بود. انقدر پر پیچ و خم که حتی نمیدونستم باید برای نجات خودم از باتلاقی که هر لحظه بیشتر داخلش کشیده میشدم، به کجا قدم ب...