+نمیدونم چرا تصمیم گرفتم بخورمت؟!
اخه خدایا تو خیلی کیوتی...
احمق بودم زودتر بهت نگفتم...
یونگی هیونگ راست میگفت...
میدونی من جدا دوست دارم!
میدونستیـــ....
با نفس های گرمی که به گردنش برخورد کرد فهمید جیمین همون اول خوابش برده!
و اینم فهمید تمام مدت داشته با خودش حرف میزده!
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
با برخورد نور خورشید محکم چشماشو روی هم فشار داد...
لحظه ای توی همون حالت موند و وقتی کم کم مغزش لود شد، کم کم درد پایین تنش رو حس کرد...
بیحال و با درد جا به جا شد و با ندیدن تهیونگ «آهی» کشید...
مشکلات زندگی به جین فرصت فانتزی ساختن نمیدادن!
اما اون بعد از ورود دوست پسرش به زندگیش میتونست برای خودش و تهیونگش فانتزی بسازه که؟!
و یکی از همونا هم این بود...
بعد از حداقل اولین رابطشون بین بازو های گرم و قویِ تهیونگ بلند شه...
بهش صبح بخیر بگه و بوسش کنه...
به هر حال نمیتونست تهیونگ رو سرزنش کنه...
با نشستنش «هیس»ی زیر لب گفت و چشماشو بست...
با کنار رفتن پتو از روی بالا تنش جای شاهکارهای تهیونگ نمایان شد!
خوب...
میشه گفت اصلا پشیمون نبود...
و همینطور خجالت زده!
«چرا من باید خجالت بکشم؟!
مگه تهیونگ خجالت میکشه؟! »
البته اینا افکار مزخرفی بیش نبودن و وقتی سعی کرد بلند شه
«بی شرم» ی نثار تهیونگ کرد...
چون محض رضای خدا احساس میکرد از بدو تولدش یک سیاه پوست بوده!
کمتر جایی پیدا میشد رنگه سفید پوسته خودش باشه که برای اونم حاضر بود شرط ببنده تهیونگ از هولش اونجا هارو یادش رفته!
با کمک گرفتن از تاج تخت بلند شد و با هر قدمه لنگونی که برمیداشت، لحظه ای از درد چشماشو میبست و بعد دوباره یک قدمه دیگه...
بالاخره به اون دره کوفتی رسید و خودشو اون تو پرت کرد...
آب گرم رو باز کرد و توی وان نشست...
چون اصلا نمیتونست منتظر پر شدن اب باشه...
و به لرزشی که در اثر سرما به بدنش وارد شد اهمیتی نداد...
هیچ ایده ای نداشت که تهیونگ کجاست...
به شدت احساس ضعف و بیحالی میکرد...
پس فقط چشماشو بست و سرشو به لبه ی وان تکیه داد...
اما این کارش خیلی طول نکشید که با صدای در زدن تهیونگ و پخش شدن صدای بمش از توی اتاق چشماشو باز کرد...
_جین... صبح بخیر...
جین میتونست حس کنه الان تهیونگ دستشو پشت گردنش میکشه و دنبال جمله بندیه مناسبه...
پس صبر کرد...
_عاااام... کمک میخوای؟!
کمک؟!
این همون مرده دیشبی نبود که فرت فرت حرفای بیشرمانه نثار جین میکرد؟!
«جینی، تو خیلی سکسی هستی»
«تو خیلی تنگی»
«آه...اسممو ناله کن»
«...
ВЫ ЧИТАЕТЕ
My Guide | TaeJin
Любовные романыسوکجین و برادرش جیمین، برای پخش نشدن ماجرای تصادف گروه معروف بنگتن اجبارا برای معالجه وارد خوابگاه شون میشن. - +"دنیای من تاریک بود. انقدر پر پیچ و خم که حتی نمیدونستم باید برای نجات خودم از باتلاقی که هر لحظه بیشتر داخلش کشیده میشدم، به کجا قدم ب...
