جین نگاهی به تهیونگ انداخت که نفساش اروم و منظم بود
کمی تو بغل تهیونگ جا به جا شد...دوباره تایپ کرد:
+و دقیقا چطوری؟!
_راهنمات خیلی بهت نزدیکه! میخوام کمک کنم که...لحظه ای بعد جین با دیدنه پیام بعدی جونگ کوک لحظه ای خشکش زد...
_که پدرتو پیدا کنی!
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
محتوای پیام رو چندبار دیگه خوند...
پیداش میکرد؟!
میتونست...
چیزی برای کوک ننوشت...
چیزی نداشت که بنویسه...با تق ی ارومی که به در خورد اروم ولی سریع از بغل تهیونگ بیرون اومد...
طوری که بیدار نشه...به طرف در رفت و سریع بازش کرد
+اوه نامجون
_سلام جین، خوبی؟!+هیسسس؛خوبم...
_اوه تهیونگ خوابه؟!ادامه داد:
_به هر حال، بعد از جلسه امروز همه خسته شدن، برای همین سفارشای غذاشونو تک تک براشون میبرم، یکم دیگه جلسه دوممون شروع میشه وقت برای خوردن پیدا نمیشه، اینام خیلی شکمو تشریف دارن گفتم بیارم براتون...و سینی حاوی مرغ و جاجانگمیون و رو به همراه یک شیشه سوجو دست جین داد
_به اندازه هردوتون سفارش دادم
+ممنون ،جدا لطف کردینمجون سری تکون داد و جین در رو بست...
سینی رو روی گوشه ای تخت گذاشت و به طرف دستشویی رفت...موهای شلخته، صورت بیحال، چشمای قرمز...
تهیونگ چطور تحملش میکرد؟!
چطور با این وضعه خرابش بازم عاشقش بود؟!ابی به صورتش زد و موهاشو با اب خیس کرد و دستی بهشون کشید تا از حالت شلختگی در بیان...
حالا یکم بهتر شده بود...از دستشویی بیرون اومد و سمت تهیونگ رفت...
کنارش نشست و دستشو تو موهای نرم و خوش فرمش برد...
جدا اگه الان این همه مشکل نداشت میتونست قسم بخوره حاضره تا اخر عمرش دستشو تو موهای تهیونگش بکشه!ولی اگه...
پس نمیشد!خم شد و دم گوشه تهیونگ زمزمه کرد:
+تهیونگ، بلند شو...«هووووم» تنها صدایی بود که ازش خارج شد...
اگه نصفه همین صدارو تو گوشه جین زمزمه میکردن جین سیخ میشست سرجاش!"یعنی خوابه سنگینی داشت؟!"
بلند تر گفت:
+ته، عزیزم بلند شو...تهیونگ غلطی زد و رو به جین به خوابید...
حالا نیم رخه صورتشون مماس هم قرار داشت....جین اب دهنشو قورت دادو نگاهشو به تهیونگ داد که با چشمای نیمه بازش داشت نگاهش میکرد مواجه شد...
ترسیده و شوکه یکم عقب کشید که باعث شد از تخت به پشت محکم بخوره پایین...
+اخ
YOU ARE READING
My Guide | TaeJin
Romanceسوکجین و برادرش جیمین، برای پخش نشدن ماجرای تصادف گروه معروف بنگتن اجبارا برای معالجه وارد خوابگاه شون میشن. - +"دنیای من تاریک بود. انقدر پر پیچ و خم که حتی نمیدونستم باید برای نجات خودم از باتلاقی که هر لحظه بیشتر داخلش کشیده میشدم، به کجا قدم ب...