میخواست مخالفت کنه اما توانشو نداشت و تنها حسی که قبل از تصویر سیاهی بود که مهمون چشماش شد این بود :
«نگرآنـــی»
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
+به هوش اومده؟!
_بله
سوک جونگ:آقای هان این باره سومه نمیذارین برم ببینمش...
_بله میدونم، سوکجین به شدت ضعیفه پس بعد از هر بار به هوش اومدنش بهش ارامبخش میزنم تا تحمل درد براش اسون تر بشه....
جیمین: الان خوبه دیگه؟!
_الان خوبه
جیمین: خوب پس میشه بزارین برم ببینمش؟!
من بالاخره دکترم باید یک مزیت های اضافی داشته باشم!
_اره میتونین برین ببینینش، ولی یکی یکی خوب؟!
ادامه داد و رو به سوک جونگ گفت:
_آقای کیم، به نظرم بهتره بزارین اول جیمین بره، اگه یهو شما برید میترسم یک عمل قلبم روی سوکجین انجام بدم...
سوک جونگ کمی فکر کرد و بعد گفت:
_درک میکنم...
_خوبه...
اومد بره که ساق دستش اسیر دست یکی شد...
+میشه من برمــ؟؟
دکتر هان نگاهی به همه انداخت و وقتی دید کسی حواسش نیست کمی خم شد و اروم دم گوش تهیونگ گفت:
_اگه شجاعت اعلام رابطتون رو جلوی همه میداشتی، میذاشتم باره اول که به هوش اومد ببینیش...
به حالت قبل برگشت و با همون لحن ادامه داد:
_منطق هیچکس قبول نمیکنه چرا یک دوست شش ماهه باید زودتر از برادر و پدرش به دیدنش بره...
تهیونگ شوکه به چشمای مرد رو به روش نگاه کرد...
+م... ن... شما از کجــ....
ضربه ای به شونش زد:
_موفق باشی...
تهیونگ همونجا به خودش اعتراف کرد دست بالای دست بسیار است...
ولی خب اون که به همون راحتی بیخیال نمیشد؟!
+دکتر هان
دکتر هان ایستاد...
+جیمینم نمیتونه بره...
جیمین : چرا؟!
+اگه اون پدرشو ندیده پس الان فکر میکنه از تو پیوند استخوان زدن، و اگه الان تو بری اون ازت جرئیات رو میپرسه...
میخوای بهش دروغ بگی؟!
جیمین:نه!
+پس من برم؟!
دکتر هان:از دست شما ها، چمدونم یکی تون بره تو تموم کنین این کاراتونو! اه! سریالمو از دست دادم!
چند لحظه همه به مردی که داشت از راهروی بیمارستان خیره شدیم و در نهایت با ضربه ای که به شونم خورد به خودم اومدم...
جیمین: منتظر چی هستی؟! برو دیگه...
+استرس دارم...
جونگ کوک: ببند دهنتو فقط برو تو...
از بازوش گرفت و تقریبا پرتش کرد تو اتاق و در رو بست...
KAMU SEDANG MEMBACA
My Guide | TaeJin
Romansaسوکجین و برادرش جیمین، برای پخش نشدن ماجرای تصادف گروه معروف بنگتن اجبارا برای معالجه وارد خوابگاه شون میشن. - +"دنیای من تاریک بود. انقدر پر پیچ و خم که حتی نمیدونستم باید برای نجات خودم از باتلاقی که هر لحظه بیشتر داخلش کشیده میشدم، به کجا قدم ب...
