29. A 1000 Times

2.1K 553 289
                                    

چانیول در حال آماده شدن برای رفتن به دانشگاه بود. بکهیون دیشب به خونه‌ی خودش برگشت و با لبخند بهش گفت که فردا همو می‌بینن. چانیول اول نمی‌خواست بذاره بکهیون بره ولی اجازه داد، شاید بکهیون کارای خودشو برای انجام داشت.

روزشون آروم سپری شده بود. درام زده بودن و با لیلی بازی کرده بودن. هنوز سکس نداشتن. چانیول هنوز مطمئن نبود. دوست داشت با بکهیون سکس داشته باشه و میل جنسیش هنوز سر جاش بود ولی در عین حال کمی می‌ترسید. انگار همه چیز روی دور تند رفته و بعد شکسته بود. الان فقط ترجیح می‌داد همه چیز رو آروم‌تر جلو ببره.

لباس سفیدی برداشت. اورسایز، ضخیم و نرم بود. احساس خوبی بهش می‌داد. موهای نرمش رو شونه کرد و کش مویی برداشت و هر قدر می‌تونست رو جمع کرد. چند لحظه به خودش خیره موند، نه! کش مو رو کشید تا موهاش باز بشه. دوباره اون‌ها رو شونه کرد. کلاه بافتنیشو برداشت و پوشید. این کلاه بافتنی رو دوست داشت. حس خوبی بهش می‌داد. به انگشتان پانسمان شده‌اش نگاه کرد. فقط نمی‌تونست انگشترای قشنگش رو بپوشه پس چندتا دست‌بند و دوتا گردن‌بند و یه چوکر رو انتخاب کرد. چتری‌هاشو از زیر کلاهش مرتب کرد و کیف و اسکیت بوردشو برداشت.

هوای پاییزی کمی سرد شده بود ولی هنوز دوستش داشت. حس خوبی به اون روز داشت. رابطه‌ش رو با بکهیون درست کرده بودن و بکهیون به اندازه‌ی کل هفته لوسش کرده بود، برای همین می‌تونست احساس خوبی داشته باشه. با اسکیت بوردش تا ایستگاه اتوبوس رفت. اون‌جا بکهیون رو دید. انتظارش رو نداشت. با تعجب بهش نگاه کرد. بکهیون فقط بهش لبخند زد.

کنارش توی ایستگاه اتوبوس نشست و پرسید: «این‌جا چی کار می‌کنی؟»

بکهیون پاسخ داد: «منتظرت بودم که با هم بریم دانشگاه.»

چانیول با تعجب گفت: «فقط می‌تونستی با ماشینت بیای دنبالم.»

بکهیون سرشو تکون داد: «آره. می‌تونستم. ولی به نظرت این‌جوری خیلی جالب نیست که با هم با اتوبوس بریم؟»

چانیول دلش می‌خواست بگه نه چون اتوبوس واقعا موردعلاقه‌اش نبود، ولی جلوی زبونشو گرفت. بکهیون رو نمی‌فهمید. کی قرار بود بکهیون رو درست بشناسه؟

بکهیون گفت: «می‌دونی، قسمتایی توی زندگیت هستن که دوست دارم حسشون کنم. مثلا همین اتوبوس سوار شدن، دوست دارم همه چیز درباره‌ی تو رو حس کنم.»

لبخند روی صورت چانیول نقش گرفت: «تو رمانتیکی بکهیون.»

بکهیون با کمی خجالت خندید. دستای قشنگشو کمی جلوی صورتش گرفت تا خجالت کمش رو پنهان کنه. چانیول می‌تونیت ببینه که اون کمی به جلو خم شد و سرش پایینه و می‌خنده... خدایا بکهیون خیلی قشنگ می‌خنده و چانیول عاشقشه. بکهیون بالاخره بهش نگاه کرد: «شاید رمانتیک باشم؟ فقط برای تو.»

All The Little ThingsWhere stories live. Discover now