جونگین تمام وقتش رو توی خونهی کیونگسو سپری میکرد. از دانشگاه یه راست خونهش میرفت و در حالی که درس میخوند، تماشا میکرد که کیونگسو به گوشه کتاب میخونه یا مشغول آشپزیه. خیلی شبا پیش میموند و تا صبح در آغوش هم بودند. به یه ماه نرسیده بود که کیونگسو ازش خواست با هم زندگی کنن. راستش جونگین اصلا باورش نمیشد همچین چیزی رو از دهن کیونگسو شنیده و مطمئن شد قبل اینکه کیونگسو از نظرش برگرده، قبولش کنه.
سر این قضیه سهون یه کولیبازی بزرگ سرش در آورد و جونگین سورپرایز شد که سهون ممکنه چطور خودرآی و بیمنطق باشه. جونگین بروزش نداد ولی بهش فکر کرد که شاید بهتر باشه فعلا پیش سهون بمونه ولی در انتها، کمتر از دو ساعت بعد، سهون با چشمای قرمز -که تاکید داشت به خاطر اینه که یه چیزی تو چشمش رفته- پیشش اومد و گفت که توی جمع کردن وسایلش بهش کمک میکنه.
ارتباط بین کیونگسو و جونگین عالی جلو میرفت. کیونگسو به مرور شادتر و پر انرژیتر میشد و جونگین از دیدن این سیر صعودیش لذت میبرد. کیونگسو داشت خوب میشد. جونگین بالاخره کیونگسو رو به شهربازی برد و بالای چرخ و فلک همو بوسیدن و بعد جونگین یه جور عجیبی گفت: «میشه با من ازدواج کنی؟»
کیونگسو عمیقا تلاش داشت جدی باشه ولی فقط خندید: «نه. حداقل الان نمیشه. ما هنوز اون ثبات رو براش نداریم.»
کیونگسو درست میگفت. اونا هنوز یه رابطهی با ثبات رو نداشتن، جونگین هنوز زیادی برای تصمیمهای بزرگ احساساتی بود و کیونگسو هنوز داشت خوب میشد. کیونگسو ادامه داد: «نمیدونم بعدا چی میشه ولی مطمئنم زمان باعث میشه همه چیز بهتر بشه. پس صبر میکنیم.»
جونگین بابت رد شدنش اصلا ناراحت نشد و فقط لبخند زد که کیونگسو چطور بالغه. اون به عنوان آلفا، هیچ مشکلی نداشت که امگاش جای جفتشون تصمیم بگیره، اون به کیونگسو اعتماد کامل داشت و این فقط یه تصمیم احساسی به خاطر عشقش یا مارک کردنش نبود، اون با همهی وجودش میتونست به کیونگسو اعتماد کنه؛ حتی اگه اون میگفت برای خیلی چیزا باید صبر کنن، پس قرار بود صبر کنه.
هنوز وقتهایی بود که کیونگسو به صورت ناگهانی تو خودش فرو میرفت یا حوصلهی هیچچیز رو نداشت ولی جونگین میدونست که در انتها اون امگای دوست داشتنی خودشه. کسی که حتی اگه بخواد گریه کنه، توی بغل اون انجامش میده. مراقبت کردن ازش، شیرینترین کاری بود که میخواست انجام بده. فقط کافی بود بهش زمان بده تا برگرده. زمان همه چیز رو درست میکنه. کیونگسو همیشه برمیگشت چون یه چیزی بینشون بود که ارزش بازگشت داشت. قسمتی از وجودش همیشه میترسید و درد داشت ولی در انتها جوری در شادی غرق میشد که غم محو میشد. اون همیشه به جونگین برمیگشت. کیونگسو بیشتر از همهی زمانهای زندگیش حس میکرد و شاید ناآشنا و کمی ترسناک بود، ولی میدونست میتونه به جونگین اعتماد کنه و خودشو در همهی اون احساسات رها کنه.
YOU ARE READING
All The Little Things
FanfictionCompleted ✅ خلاصه: کیونگسو یه امگای مارک شده هست که نسبت به دوباره رفتن تو رابطه گارد داره، همه چیز تو زندگیش عادیه تا اینکه با یه آلفای جوان و دستوپاچلفتی که در نگاه اول عاشقش شده، آشنا میشه... چانیول یه بتاست که از بکهیون متنفره و تا میتونه ازش...