30. I'm yours

2.5K 523 527
                                    

چانیول سر کلاس جای نوت برداری و گوش دادن به استاد در حال خط خطی توی دفترش بود. نمی‌تونست جلوی خودشو بگیره و این‌قدر وسواسی به قضیه فکر نکنه. حتی دقیقا نمی‌دونست بابت چی استرس داره ولی رسما داشت سکته می‌کرد. اگه خواهرش فقط می‌خواست اون رو ببینه خیلی خوب بود، می‌رفت یا می‌پیچوند، بستگی به مودش داشت ولی حالا ازش خواسته بود با بکهیون برن. یه لحظه بابت این‌که قضیه رو به بکهیون گفته بود از خودش بدش اومد. می‌تونست خیلی راحت به بکهیون نگه و قرار ملاقات با خواهر رو بپیچونه، مثلا نره و دقیقه‌ی نود زنگ بزنه بگه که کار داره. دلش می‌خواست خودش رو از پنجره پرت کنه بیرون که این‌قدر احمقه.

حالا بکهیون فهمیده بود که برای یه قرار ملاقات دعوت شده و به نظر می‌رسید براش خیلی ذوق‌زده‌ست چون حتی ازش پرسید آیا لازمه چیزی بخره یا نه؟ چانیول مطمئنش کرد که لازم نیست چیزی بخره ولی حاضر بود روی کل زندگیش شرط ببنده که بکهیون یه چیزی می‌خره. تیپیکال بکهیون که شخصیتش همیشه پررنگه و همه‌ی توجه‌ها رو جلب می‌کنه. کاشکی همراه خودش، بکهیون رو هم از پنجره بیرون پرت می‌کرد.

نفس عمیقی کشید و به ساعت نگاه کرد. همه‌ش ۵دقیقه‌ی دیگه باید تحمل می‌کرد. دست بکهیون هنوز روی ران پاش بود. بکهیون فقط سر کلاس انگشتش نمی‌کرد وگرنه تمام مدت یا دستش رو پاش بود با انگشتاش بازی می‌کرد یا سرش رو به شونه‌ش تکیه می‌داد. مطمئن بود که کل هیکلش بوی بکهیون رو می‌ده و حتی با این قضیه مشکلی هم نداشت. رایحه‌ی بکهیون بهترین بود. خدایا این حد از خوب بود غیرقانونیه. شاید داشت خل می‌شد؟

بالاخره استاد درسش رو تموم کرد و چانیول با سرعت نور وسایلش رو توی کیفش ریخت که از کلاس بزنه بیرون. احساس خفگی می‌کرد و اضطراب برش چیره شده بود، هوای آزاد می‌خواست. زمان نهار بود و بیشتر دانشجوها به سمت سلف می‌رفتن. چانیول با بکهیون از در کلاس خارج شد. بکهیون دستش رو دراز کرد تا انگشتاشون رو بین هم قفل کنه. چانیول ذوب شد. بکهیون توجه‌های کوچولویی بهش می‌کرد و همه‌شو دوست داشت. همه‌ی اون چیزای کوچولو باعث می‌شدن بیشتر و بیشتر دوستش داشته باشه. براش جالب بود که چطور همین لمس ساده باعث می‌شه از اضطرابش کاسته بشه، ولی عصبی بود، هنوز...

به سمت سلف قدم برمی‌داشتن که بکهیون کمی خودش رو نزدیکش کرد و زیر گوشش زمزمه کرد: «مافین قشنگ من خوبه؟»

چانیول با حواس پرتی سرشو تکون داد: «آره خوبم.»

بکهیون گفت: «به نظر عصبی می‌اومدی.»

چانیول مکث کرد. بکهیون همه چیز رو می‌فهمید، تحت نظرش داشت و مراقبش بود، آلفای قشنگش... صادقانه اعتراف کرد: «آها. آره. عصبیم و تمرکز ندارم.»

All The Little ThingsWhere stories live. Discover now