-«ببین، همین الانم دیر نشده. میتونم بگم یه مشکلی پیش اومده و برگردیم خونه و کل شب رو توی بغل هم باشیم.»
بکهیون نگاهش رو از در خونه گرفت و به چانیول دوخت: «وسوسه شدم؟ ولی مشکلی پیش نیومده و من به خواهرت قول دادم.»
چانیول به شاخه گلی که بکهیون خریده بود نگاه کرد. آه کشید. بکهیون از خداش بود که اونجا باشه، چرا فکر کرده بود میتونه مخش رو بزنه که نرن خونهی خواهرش؟ واقعا ازش متنفر بود. اینجا انتها بود. نقطهی مرگ! فاک. زنگ در رو زد.
یورا در حالی که بچهش بغلش بود در رو با لبخند پهنی باز کرد و خوشامد گفت. قبل از اینکه چانیول بتونه واکنشی نشون بده دید بکهیون داره با یورا روبوسی میکنه، وات ده فاک؟ یعنی چی که روبوسی میکرد؟ فکر میکرد فرانسویه؟ صورتش در هم جمع شد وقتی دید بکهیون چطور مودبانه اون گل رو به خواهرش داد و خواهرش لبخند زد. دلش میخواست سرشو تو دیوار بکوبونه. بکهیون؟ اصلا کسی به این اسم نمیشناخت. قرار بود باهاش قطع رابطه کنه. یورا به چانیول لبخند زد و دعوتشون کرد که بیان داخل.
به محض ورود به خونه، چانیول دوقلوها رو دید که با ذوق به سمش دویدن تا از کولش بالا برن. چانیول حتی هنوز نمیتونست تشخیصشون بده. جدا دایی بدی بود ولی اصلا اهمیت نمیداد. جفتشون رو بغل کرد و اجازه داد گوشاشو بکشن و دستای کوچولوشو داخل موهاش فرو ببرن. با هیجان ازشون پرسید: «دوقلوهای قشنگم چطورن؟»
یکیشون پرسید: «اسم من چیه؟»
چانیول هیستریک خندید و گفت: «بتمن.»
به قل دیگه نگاه کرد و گفت: «تو هم سوپرمن.»
جفتشون با ذوق خندیدن و چانیول رو زمینشون گذاشت و آهی از سر آسودگی کشید وقتی فهمید از زیر فاجعه در رفته. واقعا نمیتونست تحمل کنه که بیشتر از این موها و گوشش رو بکشن. متوجه بکهیون شد که با لبخند بهش نگاه میکنه. پرسید: «چیه؟»
بکهیون آروم خندید و چیزی نگفت. جفتشون به آشپزخونه رفتن. یورا نینیشو توی سبد گذاشت و گل بکهیون رو توی یه گلدون گذاشت. چانیول به محض دیدن اینکه خواهرش چقدر غذا درست کرده از پشت بغلش کرد و شروع به غر غر کرد: «یورا... یورایی... چرا اینقدر زحمت کشیدی.»
یورا با آرنج به شکم چانیول زد و گفت: «تا همین دو دقیقه پیش یه بچه بغل میکردم. بکش عقب گندهبک.»
چانیول عقب کشید و دست به کمر ایستاد: «انگار مجبورت کردن ۵تا بچه به دنیا بیاری.»
یورا خندید: «بچه خیلی خیلیم خوبه.»
همون موقع اِرا شروع به گریه کرد و چانیول نگاه پیروزمندانهای به یورا دوخت. یورا خواست دوباره ارا رو بغل کنه که بکهیون گفت: «میشه من...»
YOU ARE READING
All The Little Things
FanfictionCompleted ✅ خلاصه: کیونگسو یه امگای مارک شده هست که نسبت به دوباره رفتن تو رابطه گارد داره، همه چیز تو زندگیش عادیه تا اینکه با یه آلفای جوان و دستوپاچلفتی که در نگاه اول عاشقش شده، آشنا میشه... چانیول یه بتاست که از بکهیون متنفره و تا میتونه ازش...