19. Cry baby

2.6K 613 682
                                    

دیروز یه چپتر دیگه آپ کردم. اگه اونو نخوندید برگردید عقب 🥺
-

فرار کردن از بکهیون! چانیول احساس می‌کرد توی این مورد داره تبدیل به یه حرفه‌ای می‌شه. یه هفته‌ی تمام بود که داشت بکهیون رو می‌پیچوند. نمی‌دونست چه مرگش شده که این‌جوری داره فرار می‌کنه. منطقیش این بود که بشینه سر جاش و با بکهیون یه مکالمه بالغانه حول محور شناخت دو طرفه داشته باشن ولی چانیول فقط می‌ترسید. افکار تخمی و یک هفته نداشتن خواب خوب. چه زندگی ایده‌الی!

سکسشون؟ خب اون عالی‌تر از عالی بود. همه‌ی چیزی بود که چانیول می‌خواست. بکهیون تمام توجهی که چانیول می‌خواستش رو بهش داده بود. باعث شده بود چانیول احساس کنه کوچولوئه و یکی مراقبشه، دوست داشتنیه، خواستنیه، زیبا و ظریفه... همه‌ی این احساسات رنگین کمونی به وجود اومده بود و چانیول جوری احساس نرمی می‌کرد که مطمئن بود اگه یکی بهش دست بزنه فرو می‌ره یا ازش خامه می‌زنه بیرون. بکهیون عالی بود. اون به چه حقی این‌قدر عالی بود؟ چانیول نمی‌خواست غر بزنه یا ناشکری کنه ولی دقیقا داشت همین‌کار رو می‌کرد، این عالی بودن بکهیون اونو‌ می‌ترسوند.

واقعیت این بود که چانیول انتظار داشت بکهیون خوب باشه، خیلی خوب، ولی انتظار نداشت بکهیون این همه عالی باشه. بکهیون اون شب نابودش کرده و دوباره اونو از اول ساخته بود و باورش نمی‌شد یکی بتونه این کار رو باهاش بکنه. چانیول هیچ‌وقت آدم احساساتی‌‌ای نبود، هیچ‌وقت این احساس رو نداشت که بخواد با همه‌ی وجودش به کسی تعلق داشته باشه، اون از احساس تعلق تنفر داشت و فکر می‌کرد آزادی‌شو از دست داده ولی حالا واقعا نمی‌دونست. بکهیون اونو شوکه کرده بود. کاری کرده بود که احساس کنه عاشق یک نفره و تا ابد هم می‌خواد عاشق اون فرد بمونه. احساس می‌کرد سراسر به بکهیون تعلق داره و مال اونه. می‌خواست مال بکهیون باشه، همونی باشه که بکهیون می‌خواد، با هم باشن و اونو خوش‌حال کنه، بذاره بکهیون خوش‌حالش کنه.

چانیول در گردآبی از احساسات نسبت به کسی که حتی به خوبی نمی‌شناخت، فرو می‌رفت. می‌دونست هیچ‌وقت با بکهیون یک‌جا ننشسته‌اند و درباره‌ی غذایی که دوست دارند صحبت نکرده‌اند. نمی‌دونست فیلم یا آهنگ مورد علاقه‌اش چیه، چه رنگی رو دوست داره و یا ترجیح می‌ده کتابای چه نویسنده‌ای رو بخونه. نمی‌دونست ترجیح بکهیون چای یا قهوه‌ست؟ اون هیچ‌ چیز از بکهیون نمی‌دونست و احساس می‌کرد عاشقش شده. فقط همین‌قدر بکهیون رو می‌شناخت که بدونه بکهیون بهش اهمیت می‌ده. اون آلفای خودخواه واقعا بهش اهمیت می‌داد.

فرار کردن بس بود. باید پیش بکهیون می‌رفت، ازش می‌خواست سر چندتا قرار خیلی خیلی لوس برن و بحثای‌ کلیشه‌ای و دم دستی داشته باشن، همو بشناسن و بعد با هم سینما برن؛ منطقی همه‌ی قضایا همین بود ولی یه قسمت از چانیول حتی اهمیتی به این قضایا نمی‌داد. دلش می‌خواست هر روز با بکهیون سکس داشته باشه و بکهیون داغونش کنه، نشونش بده چقدر عالیه و مجبور بشه بهش احترام بذاره، بکهیون کاری کنه که احساس کنه حتی از یه دختر امگا هم کوچولو و ظریف‌تره و بکهیون اون‌جاست که ازش مراقبت کنه. چانیول شاید از نظر جسمی از بکهیون قوی‌تر هم بود، هیچ ربطی به بتا بودن یا جثه‌اش نداشت، مطمئن بود حتی اگه یه آلفا هم بود بکهیون می‌تونست همه‌ی این احساسات رو بهش القا کنه و عاشق این می‌شد که بکهیون ازش مراقبت کنه.

All The Little ThingsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora