"پایان یافته" خب راسیتش من نه به جادو باور داشتم، نه به تناسخ و این چرت و پرتا. هنوزم باورم نمیشه همچین چیزی اتفاق افتاده و من، پارک جیمین اعظم از تناسخ روح یه دختر که از قضا قراره ملکه امپراطور توی دهه ای بوق بشه، باشم و بعدشم یهو خر پس کلم بزنه و قول محافظت از اون هیولای دوسر رو به خودم بدم . بیشتر از همه از خودم عصبانیم. بلاخره چه کنم؟ خود کرده رو تدبیر نیست. اینجا فقط بخشی از بدبختیا و بدشانسی هایی که توی عمرم کشیدم رو میخونید و بعد به این پی میبرید که چقدر خوشبختید. ژانر: طنز، روزمره، فانتزی، تاریخی، هپی اند کوالا ~♡~:(این فیکشن فقط الهام گرفته شده از آقای ملکه است و اتفاقات داخل داستان کاملا باهاش فرق داره.)
36 parts