Part 25

183 51 58
                                    


به اندازه ی سالها، زندگی نکردم...
اما ثانیه ای که تو را دیدم، هزاران سال قبل و بعد در
نگاهم پدیدار شد.

به اندازه ی سالها، پیر شدم...
اما با بوسه ی تو، طعم دل انگیز جوانی باعث شد، لب هایم شکوفه دهد...

به اندازه ی سالها، تنها ماندم...
اما گرمای دستت، تمام زندگی ام را پر کرد از بودن...
بودن هایی که حتی با نبودن هایت هم تمام نشد...

به اندازه ی سالها، انگار تورا ندارم...
اما تو که اینجایی...کنار من...روی دست هایم...نور چشم هایم تویی و بوی عطر پایان ناپذیر این اتاق تاریک هم تویی...

به اندازه ی سالهاست که مرده ام...
اما دیشب کسی در گوشم زمزمه کرد:" دوستت دارم"
و حالا دارم به اندازه ی سالها در جاده ای بی انتها راه می روم و قدم به قدم به تو نزدیک تر می شوم.

.........................

دود سیگار لویی روز و شب توی اتاق هری، چشم هاشون رو می سوزوند و قطرات اشک گاهی ناخودآگاه و گاهی عمیقا از ته قلب روی صورتشون جاری میشد و قلب هایی که بارها شکسته بودند، ترمیم می شدند و دوباره بی رحمانه ترک می خوردند.

این بود روزگاری که اونها توش دست و پا می زدند...می مردند و زنده می شدند و پر می شدند و خالی....خالی از نفس های مسموم و نفس های مسموم همون دود سیگار های پی در پی لویی بودند که به هوا می رفتند و به 'غم'جسمیت می دادند.

جما وقتی لویی رو دید، بغلش کرد و زیر گوشش زمزمه کرد:"تو قراره هری رو خوشبخت کنی...مگه نه؟"

لویی حسابی دستپاچه شده بود و هری سعی می کرد چیزی از حرف های خواهرش بشنوه.

لویی خودشو از بغل دختری که بی نهایت به هری شباهت داشت، بیرون کشید و لبشو گزید.
جما خندید...و هری چپ چپ نگاهش کرد.

لویی یک سیگار دیگه برداشت و بین لب هاش گذاشت.
هری نیم نگاهی بهش انداخت و سرشو تکون داد.
لویی پوزخند زد و گفت:"این آخریشه...قول میدم"

جما تیکه ای شیرینی رو به زور توی دهان هری فرو کرد.
لویی خیره نگاهشون می کرد و جما که متوجه شده بود، گفت:" داری حسودی میکنی لو؟"

لویی سرشو کلافه تکون داد و این بار نوبت هری بود که حسودی کنه چون هیچکس جز خودش حق نداشت، اونو 'لو' صدا کنه...کسی که تمام زندگیش بود.

لویی آخرین پک رو به سیگارش زد و بعد سرشو توی دست هاش جا داد.
هری روی تخت دراز کشیده بود و به آسمون گچی بالای سرش زل زده بود.

"قبلا می تونستم اونجا ببینمت اما حالا دیگه حتی اون بالا هم نیستی..."

هری زمزمه کرد و همزمان به سقف بالای سرش اشاره کرد.

لویی تک سرفه ای کرد و گفت:"اونجا نه هری...اونجا نمی تونی پیدام کنی...چون من اینجام...توی قلبت"

Small faults (L.S)Where stories live. Discover now