Part 24

263 57 303
                                    

دیوانه ام...
دیوانه ی نگاه تو...

می خواهم برای چشم هایت، مرثیه ی مرگ بنویسم...

مرثیه ی مرگ خودم را که روزی هزار بار می میرم و تو هیچ وقت نفهمیدی که چقدر دوستت دارم...

می گویی که دیوانه ام؟
پس مرا به حال خودم رها کن و دیوانگی ام را به اشک های هر روزه ام ببخش...

من که از گفتن کلمات عاجزم...تو برو و سکوتم را ابدی کن....

من که دارم می میرم...تو برو و تیر خلاصم را خودت بزن....

حالا که هستی ام را از من گرفتی، بیا و برای آخرین بار با لالایی ات مرا بخوابان...

می گویی دیوانه ام؟

دیوانه بودن برای تو که اوج عقلانیتم بود...
بیا تا نشانت دهم دیوانه بودن یعنی چه...

دیوانه ی واقعی منم که به خاطر نبودنت دیگر حتی خودم را هم نمی شناسم...

و چه رنج آور است'دیوانگی' بدون تو....
..........................

لویی زیر چشمی هری رو می پایید....لبخند گشادی روی لبهاش نقش بسته بود که چال های گونه اش رو به نمایش می گذاشت.

هم چنان دست هاشون توی دست هم بود و به سمت خونه حرکت می کردند.

لویی دستشو از دست هری جدا کرد و با نگاهش، بهش یادآوری کرد که اون ها توی یک رابطه ی مخفی هستند...

هری دستشو مشت کرد و لبخندش کم رنگ شد.
و لویی از این که برای صدمین بار مسبب گرفتن لبخند زیبای هری شده، به خودش بد و بیراه گفت.

اون داشت با خودش و کسی که تمام زندگیش بود چی کار می کرد؟...

هیچ دلیل قانع کننده ای برای ایجاد این تشویش توی رابطه شون وجود نداشت...
اما در عین حال لویی می تونست ساعت ها راجع به دلایلی که داشت حرف بزنه و آخرش به یک سکوت ختم می شد...چون لویی هیچ چیز برای گفتن نداشت و قرار نبود هیچ وقت لب هاشو برای گفتن این حرف ها باز کنه...

با قدم های نامطمین و فاصله ی اندکی از هم به راهشون ادامه دادند و لحظه ای بعد جلوی در خونه ایستاده بودند.

لویی به نیم رخ مضطرب هری نگاه کرد و انتظار داشت که اونم صورتشو برگردونه و به چشم هاش خیره بشه اما هری نگاهشو از در جدا نکرد.

ثانیه ها گذاشت تا بالاخره هری تونست دست لرزونشو به سمت زنگ در ببره و اونو به صدا دربیاره و طولی نکشید که ان جلوی در ظاهر شد.

هری بغض گلوشو به سختی قورت داد وقتی به جای در چوبی قدیمی، صورت زیبای مادرش رو دید.

نفسشو حبس کرد...بعد لب زد:"مامان..."

ان کنترلشو از دست داده بود...بی مقدمه پسرشو در آغوش گرفت و لویی همه ی اینارو میدید و در عین حال که روی لب هاش لبخند عمیقی نقش بسته بود، مزه ی تلخی توی گلوش احساس کرد...

Small faults (L.S)Where stories live. Discover now