part 8

360 114 68
                                    

بچه ها اگر می خونین وت و کامنت بذارید.ممنونم
___________________________

از جز به کل که برسیم، لحظه به لحظه از عشقمان تبدیل به معجزه ای می شود که به اندازه ی غیرقابل دسترس بودنش، زیباست.
معجزه به کسی داده می شود که قلبی از جنس آینه داشته باشد و چشم هایی روشن که کل دنیا را در خود جا میدهد.
معجزه تقدیم به کسی می شود که تو باشی.
بیا معجزه ات را با من تقسیم کن تا دوباره عشقمان پدید آید و به یمن آن، پرستوهای عاشق دور سرمان بچرخند و آواز بخوانند.
.................

وقتی از خواب بیدار شدم، نگاهم به سمت پنجره کشیده شد و ابرها رو دیدم که تقریبا خورشید رو پوشونده بودند.

هیچ ایده ای نداشتم که ساعت چنده و همین موضوع مضطربم کرده بود.

از این که اولین صبحی که لویی توی خونه ی من چشم هاشو باز می کنه، خبری از یک صبحانه ی درست و حسابی نیست؛ حتی دریغ از یک فنجون چای گرم، خیلی خجالت کشیدم.

خودمو از بند لحاف که دورم پیچیده شده بود نجات دادم و از جام بلند شدم.

اولین کاری که کردم، حرکت کردن به سمت اتاقم بود.
انتظار داشتم لویی رو ببینم که با دهان نیمه بازش، خواب باشه. چند باری توی کلاب خوابش برده بود پس از عادت هاش خبر داشتم...حتی این رو هم می دونستم که وقتی خوابش سنگین میشه خر و پف می کنه....

همون طور که به سمت اتاق می رفتم، ساعت رو نگاه کردم.
تمام وجودم پر از آرامش شد وقتی دیدم ساعت هنوز، ۹ نشده.

شب گذشته به حدی خسته شده بودم که به محض اینکه سرمو روی بالش گذاشتم، وارد دنیای وهم و خیال شدم.

اصلا یادم نمی یومد شروع خوابم از کجا بوده تا بخوام به انتهاش برسم.

در اتاق نیمه باز بود. برای باز کردن در و وارد شدن مردد بودم. اما بالاخره نیرویی غایب به عضلات دستم فشار آورد تا درو باز کنم و تختمو ببینم.

تختی که ملحفه، لحاف و بالش، هر کدوم به صورت شلخته واری روش تلنبار شده بود.

در واقع صحنه ای که جلوی چشم هام می دیدم، یک تخت به هم ریخته ی بدون لویی بود.

حسابی جا خورده بودم. به حمام نزدیک شدم و صداش کردم. چند بار به در تقه زدم اما هیچ صدایی نیومد.

یک جورایی نگران شده بودم. بی هوا در حمام رو باز کردم و وارد شدم.

اسمش بدون هیچ اراده ای از بین لب هام خارج شد.
پاهام سست شده بود. اصلا نمی دونستم چرا دارم اینجوری تحلیل می رم.

هیچ دلیل قانع کننده ای برای ناراحتیم وجود نداشت.
یک همکار و شاید یک دوست برای یک شب مهمون خونه ام شده بود.
یک شبی که به اندازه ی هزار شب برام طول کشید.

Small faults (L.S)Where stories live. Discover now