Part 21

206 65 118
                                    

سلام گایز...وت و کامنت یادتون نره که کلی برام ارزشمنده.
__________________

صوت دل انگیز صدایت، قوی تر از قالیچه ی سلیمان مرا با خود می برد....

می برد به عمق عمیق ترین دریاها....و سبزترین جنگل های جهان.

سبز، به زیبایی چشم های تو...

آبی، به سان آسمان نگاهت...

زیبا هم چون تو....

صدایت، بهانه ایست برای از خود بی خودشدنم.

پرواز می کنم به سمت نیستی...به سمت خورشید درخشانی که مرا می سوزاند اما نهایت زیباییست...

صدایت...نگاهت و لب هایت، همه و همه هر لحظه مرا می میرانند و دوباره زنده می کنند....

چه بچگانه چرخ می زنم این دور باطل را....

و تو هر بار زیباتر می شوی....

............................

از وقتی به لویی اعتراف کردم که دوستش دارم، یه فصل جدید توی زندگیم باز شد...
دوباره همه چیز رنگ و بوی قدیمیشو گرفته بود چون آزاد شده بودم...آزاد از بند حبس یه جمله ی کوتاه توی قلبم....

جمله ای که انتظار داشتم با گفتنش، لویی رو از خودم برونم اما اون فرق کرده بود.
وقتی بهش اعتراف کردم، به گمونم لبخند زد....نه یه لبخند تمسخرآمیز...یه دونه از همون لبخند های شیرینی که موقع خوشحالی و هیجان روی لب هاش می نشست.

بعد از اون، دیگه می تونستم عشقمو با صدای بلند بیان کنم و توی ترانه هایی که می خوندم، فریادش بزنم.

مثلا توی کافه، با هر بار گفتن "دوستت دارم" وقتی داشتم یکی از آهنگ های محبوبم رو اجرا می کردم، به لویی نگاه کردم....جوری که انگار دارم برای اون می خونم...آره، من داشتم برای لویی می خوندم.
لویی اما وقتی سنگینی نگاهم رو حس کرد، اخم هاشو توی هم برد....حق داشت، نباید با همون نگاه همیشگیم، توی محل کار بهش زل می زدم.

لبمو گزیدم و آخرین ترانه رو زمانی به پایان رسوندم که با یکی از مشتری ها، چشم تو چشم شدم....دختر کم سن و سالی بود که تمام مدت بهم زل زده بود.
وقتی نگاهمون به هم گره خورد، لبخند گشادی زد و سرشو پایین انداخت....ناخودآگاه لبخند محوی زدم و سرانجام آخرین مضراب لویی، منو از هپروت نجات داد.

و بعد مثل همیشه تشویق حضار و نگاه های تحسین آمیز که بعد از این همه مدت، هنوزم بهشون عادت نداشتم...

بوی تند و تیز قهوه، سرمو منگ کرده بود...

حسابی خسته بودم و به لویی پیشنهاد دادم، قبل رفتن یه چیزی بخوریم تا حالمونو جا بیاره.

لویی، اسپرسو سفارش داد و من، موکا رو انتخاب کردم...سلیقه هامون با هم جابه جا شده بود...حالا اون تلخ می خورد و من شیرین.

Small faults (L.S)Where stories live. Discover now