part 10

299 98 60
                                    

اگه کتاب رو می خونین وت و کامنت بذارین. ممنونم.
...............................

عزیز من یادت می آید وقتی ستاره بودیم؟
ماه خدایمان بود و خورشید قاتل سوسو زدن هایمان.
خورشید که ما را بلعید، عاشق شب شدیم.
از آن پس فقط من بودم و تو...در سیاهی آسمانی پهناور که هر بار در اعماقش غرق می شدیم...کم نور می شدیم و می مردیم...
اما ماه همیشه نجاتمان میداد.
سرمست از گرفتن جانی دوباره می رقصیدیم و دست هایت، دست هایم را می فشرد اما چرا دیگر نخندیدیم؟
چرا دیگر گریه نکردیم؟
ماه گفت:" چون ستاره اید."
یادم می آید از حرف ماه خنده ات گرفت...کاش آن خنده جاودانه بود...
کاش وجودت همیشگی بود تا این بار واقعا نمیرم و در خلا پرتاب نشوم....
دیگر بیدار نمی شویم...ماه مرده است.
............................

وقتی بهش گفتم"نه" بهم زل زد...چند ثانیه ای با نگاهش بهم خیره موند...بعد به خودش اومد. از جاش بلند شد و اخم هاشو توی هم کشید.

توی همون اندک ثانیه ها، چندین حس مختلف رو باهم تجربه کردم.

پر شده بودم از عصبانیت، غم، پشیمونی و هیجان.
کاری که کرده بود برام توجیه پذیر نبود. اون قدر از کارش عصبانی شده بودم که جمله ی"امروز تولدمه" برام بی معنا جلوه می کرد.

وقتی بهش گفتم"نه"، تا چند ثانیه به هیچی فکر نکردم، بعد از اینکه تولدشه هیجان زده شدم اما خیلی زود متوجه شدم چه گندی زدم.

لویی نگاهشو ازم بر نمی داشت...چشم های یخ زده اش، منو توی خودم فرو می ریخت.

همش فکر می کردم چه جوری باید حرفمو پس بگیرم تا اینکه بالاخره زبون باز کردم.

"معذرت می خوام"

بیش تر از این نمی تونستم چیزی بگم...لب هام به هم دوخته شده بود...قطرات آب از روی موهام می چکید روی صورتم و چند بار پشت سر هم عطسه کردم.

لویی ابروهاشو بالا انداخت و گفت:"مهم نیست، به هرحال امروز تولدم نیست هری"

بیشتر از قبل عصبی شدم، میخواستم داد بزنم و بگم:"این همه جار و جنجال برای هیچی؟" اما سکوت کردم.

بعد گفتم:" چرا دروغ گفتی؟"

مصنوعی خندید و چشمک زد:" یک شوخی بود، فقط همین"

صداش می لرزید...یک چیز نامعلوم آزارش می داد که برای منم زجرآور بود.

گفتم:" اذیت نکن لویی، امروز تولدته...من می دونم"

این پا و اون پا شد و یکی دو تا سرفه کرد تا صداشو صاف کنه...انگار هول شده بود.

" از کجا می دونی؟"

یکی از ابروهامو بالا انداختم:" چون میشناسمت، می دونم وقتی یهو زل می زنی به آدم و غمبرک می گیری، توی دلت چه خبره...اما من که معذرت خواهی کردم، چرا لج می کنی؟"

Small faults (L.S)Where stories live. Discover now