سلام بچه ها، لطفا گذاشتن وت و کامنت رو فراموش نکنین، ممنون.
_______________چشم هایم را که می بندم، آن بیرون، باران می بارد.
باریدن باران طعم تمام قهوه هایی که نوشیده ام را به یادم می اندازد.
باریدن باران بوی خاک نم خورده را به مشامم می رساند.
صدای ضربه ی قطرات به پنجره، گوش هایم را نوازش می دهد.
باران که قطع شد، چشم هایم را باز می کنم و تو را می بینم...دیگر هیچ چیز یادم نمی آید.
مزایای باران، وقتی دلگرمم می کرد که تو نباشی.
اما حالا چشم هایت را دارم...عطر تنت را و صدای دلنشینت که مرا در خودشان غرق می کنند.
تو خودت، بارش بارانی هستی که منجر به سیل می شود و خودت و مرا و همه چیز را به مرز نابودی می کشانی.
اما مردن برای یک زیبایی مطلق، ارزشش را دارد.
من که هر روز دارم می میرم... تو که بیایی، باران میشوی، خانه خرابم می کنی و هنوز هم نمی توانم نگاهم را از چشم هایت بردارم...
چشم هایم را دوباره می بندم...دیگر نه تورا می بینم و نه صدای باران را می شنوم...باران قطع شده است و مطمینم تو رفته ای... و من در خلاء خشک بی کسی ام، آرام آرام غرق می شوم.
...................اون شب، خواب نمی دیدم...همه چیز واقعیت داشت.
لبخند محو لویی، نگاه خسته اش، بوی عطر خنکش که با تندی بوی سیگار مخلوط شده بود و چشم های آبی رنگش که اون شب، بیشتر از هر زمان دیگه ای زیبا بودند، حقیقت داشت.
حتی اگه خواب هم بودم، برام کافی بود...حداقل مطمین می شدم بعد از چند شب بی خوابی، غرق رویایی شدم پایان ناپذیر که تا آخر دنیا ادامه داره...و ای کاش می شد این رویا تا ابد ادامه داشته باشه.
نیم ساعتی می شد که اومده بود...بی خیال روی یکی از مبل ها نشسته بود و هیچی نمی گفت.
چمدونش هنوز دم در بود... هر از چند گاهی می نشستم رو به روش و منتظر می موندم تا حرفی بزنه اما وقتی می دیدم جوری رفتار می کنه که انگار حضورمو حس نمی کنه، دوباره از جام بلند می شدم و بی هدف از یک نقطه به نقطه ی دیگه راه می رفتم.
حتی یادم رفته بود مثل گذشته، براش قهوه درست کنم...و دست هام، پاهام و تمام وجودم اونقدر بی جون شده بود که ترجیح دادم، دوباره روی مبل بشینم.
لویی وقتی باهام چشم تو چشم شد، لبخند محوی زد و کم کم لبخندش عمیق شد، جوری که به مرز خندیدن رسید.
به چشم هام زل زده بود و بی دلیل می خندید.
آره...اون واقعا داشت می خندید...من هم خندیدم...بی پروا خندیدم و از این خنده ی اتفاقی غرق لذت شدم.
لویی بین خنده هاش، بریده بریده گفت:" این، این واقعا مسخره اس"
من که خنده ام تقریبا قطع شده بود، پرسیدم:" چی؟"
"ماجرای ما...ما دوتا...همه چیز مسخره اس...انگار یه نیروی قوی هربار مارو به هم می رسونه"
YOU ARE READING
Small faults (L.S)
Fanfictionاشتباهات بزرگ...اشتباهات کوچک هیچ معیاری نمی تواند بزرگی اشتباهاتمان را اندازه گیری کند. کسی که مرتکب به اشتباه شده باشد، مقصر است. اگر تو مقصر باشی، من عاشقت می مانم... اگر من مقصر باشم، تو پیشم می مانی؟ وضعیت: در حال آپدیت