سلام بچه ها، اگر می خونین لطفا وت و کامنت فراموش نشه چون برای این کار زحمت کشیده شده و حمایت های شما یاریگر قلمم هست...
__________________اشک ها فرو می ریزند...
نفس ها بند می آیند...
رشته های بودن پاره می شوند....
اما من در دست های تو، در نگاه بی قرارت و در طعم خوش رنگ لب هایت که آبی اند، زاده می شوم.
آبی ترین خورشید من، مرا دوباره برویان تا برایت لالاییِ ستاره ها را بخوانم...
آبی ترین پناه من، مرا در دشت دریاگون بی انتهایت دفن کن تا دوباره به یاد بیاورم که نفس کشیدن در عمق وجودت، چه رنگی دارد...
..............................سفر تمام شد...سفر کوتاهی که قرار بود برای همیشه جاودان بمونه و لحظه به لحظه اش طعم گس دلتنگی را تداعی کنه...دلتنگی برای بودن در کنار هم حتی با رنج بی پایان قلب های خسته ای که برای درمان نیاز داشتند تا با زمین و زمان بجنگند...گاهی باهم و گاهی به دور ازهم برای زیستن بی دغدغه تلاش کنند و واژه ی مقدس'عشق' رو تا ابد در بطن وجودشون زنده نگه دارند.
این بار، تمام راه رو لویی رانندگی کرد...برای هضم کردن دوری از خانواده، باید کمی به پنجره زل زد و لحظه ای چشم ها رو بست...پس لویی این فرصت رو به هری داد که به دور از دغدغه ی رانندگی به گذشته فکر کنه و برای آینده برنامه ریزی کنه.
لویی مست نبود اما سرمست بود از تجربه ی حسی جدید و ناب که تا به حال هیچ وقت تجربه اش نکرده بود.
حس متعلق بودن به دیگری...و حس مالکیت بر روی ترکیبی از جسم و روح که گاهی موهاش رو نوازش می کرد و گاهی لب هاشو می بوسید.
لویی مست نبود اما بر روی هیچ کدوم از کارهاش تسلطی نداشت...گاهی سرعت ماشین کم میشد و گاهی زیاد...گاهی چپ می رفت و گاهی بی دلیل راست...
اون دیگه نیاز به هیچ توجیهی برای کارهاش نداشت...دلیلش کنارش نشسته بود و به ابرها زل زده بود.دلیلش لحظاتی چرت می زد و گاهی از هپروت بیرون می اومد و می گفت:" مراقب باش لو"
و لویی ناخودآگاه لبخند کمرنگی روی لب هاش می نشست و زیر لب زمزمه می کرد:" حتی اگه بخوامم نمی تونم مراقب باشم...دیگه کنترل هیچ چیز دست خودم نیست..."
هری دوباره پرت شد توی دنیای خودش و فکر کرد تا کی باید این رابطه رو مخفی نگه داره...و لویی بی اعتنا به امواج تفکرات پراکنده ی هری که کابین ماشین رو از تردید پر کرده بود، به راه خودش ادامه داد...هرچقدر کج...هرچقدر بی ربط، اما اون به مقصد می رسید...
هری از خودش پرسید:" یعنی آخرش چی میشه؟"
لویی پاشو محکم روی ترمز گذاشت و گفت:" بریم اینجا یه چیزی بخوریم؟"
و با دستش به رستوران کنار جاده اشاره کرد...
.................................
YOU ARE READING
Small faults (L.S)
Fanfictionاشتباهات بزرگ...اشتباهات کوچک هیچ معیاری نمی تواند بزرگی اشتباهاتمان را اندازه گیری کند. کسی که مرتکب به اشتباه شده باشد، مقصر است. اگر تو مقصر باشی، من عاشقت می مانم... اگر من مقصر باشم، تو پیشم می مانی؟ وضعیت: در حال آپدیت