part 2

567 131 118
                                    

مرگ،به راستی از عجیب ترین پدیده های جهان محسوب میشه...آیا راهی برای نجاته یا قربانی هاش را به خلا زجرآوری پرتاب می کنه؟
سکوت، شاید بهترین هدیه ای باشه که مردن به ما میده...سکوتی مطلق به دور از شنیدن صدای ذره ذره آب شدن کسی که تا بی نهایت دوستش داری...تحمل صدای هق هق های بی وقفه اش و تمنای او برای رسیدن به مرگ که مرگ را برای هرعاشقی آسون تر می کنه...
......................
اون روز نور خورشید از شیشه ی کافه رد شده بود و افتاده بود روی صورت لویی...چشم هاش رو نیمه باز نگه داشته بود و سعی می کرد، اون سوزانندگی عذاب آوری که پوست صورتش احساس می کرد رو نادیده بگیره...

گاهی هم دستش رو روی صورتش می ذاشت تا بتونه خودشو از یک آفتاب سوختگی جانانه نجات بده...
اما چیزی که توجهمو جلب کرده بود،شکایت نکردنش بود...مثلا نگفت "زین بیا جامون رو با هم عوض کنیم"
یا اصلا بگه"بهتر نیست یک جای دیگه ای رو برای نشستن انتخاب کنیم؟"

من هم هیچی نگفتم؛ از عذابی که می کشید معذب شده بودم اما یک چیزی از درون جلوم رو می گرفت تا از اون وضعیت نجاتش بدم...شاید به خاطر اینکه مدت خیلی کوتاهی بود که می شناختمش و پیش قدم شدن برای کمک به کسی که تنها چیزی که ازش می دونی اسمشه و اینکه قراره به زودی همکارت بشه،کار احمقانه ایه.

تنها کاری که کردم،به آسمون زل زدم و ابرها رو صدا کردم تا بیان و مثل هر روز ببارن...چون همیشه یک استثنا می تونه نظم همه چیز هایی که بهشون عادت کردی رو به هم بزنه...
مثلا نور شدید آفتاب وسط پاییز،توی لندن بیش از حد غیر منتظره است....

"آقای استایلز؟"

صدام زد...خیلی خشک و رسمی...به خودم اومدم و چشم هام رو که از زل زدن به نور آفتاب درد گرفته بود،چندبار باز و بسته کردم و گفتم:بله؟

"دوست دارین یک قطعه بنوازم تا این اعتماد بی جای شما باعث پشیمونی تون در آینده نشه؟"

با پوزخندی که روی لب هاش نقش بسته بود،یک نفس کلمات رو یکی پشت دیگری گفت و بعد یک تای ابروش رو بالا برد و دوباره دست راستشو روی صورتش گذاشت...تلاش بیهوده اش برای فرار از نور آفتاب،باعث شد لبخند کم رنگی بزنم و به زین نگاه کنم که به فنجون قهوه اش زل زده بود و چند دقیقه ای می شد که سکوت کرده بود...

"من به زین که خیلی وقته دوستمه و خیلی خوب می شناسمش اعتماد دارم...به علاوه انتظار داشتی چی کار کنم وقتی سازی همراهت نیست."

زین نگاهی کوتاه به من انداخت و گفت: من قبلا بارها ساز زدن لویی را شنیدم و می تونم بگم بی نظیره و در مورد اینکه چرا ساز همراهش نیست...

"لازم نیست طفره بری زین"

لویی خطاب به زین گفت و بعد به من نگاه کرد. ادامه داد:"ببین،من فکر می کردم،همون باری می ریم که قراره توش اجرا کنیم و خب وقتی زین منو آورد اینجا،کاملا جا خوردم...پس از اونجایی که مطمئن بودم توی هر باری یک گیتار یا پیانو هست،تصمیم گرفتم سازم رو با خودم نیارم آقای استایلز "

Small faults (L.S)Where stories live. Discover now