part 3

516 123 120
                                    

شکوه چشم هایت تا به سقف آسمان می رسد وقتی با نگاهت، به من می گویی:"دوستت دارم"
"دوستت دارمی" که موفق به عبور از حصار کلمات می شود و مرا محشور با فرشتگان می کند...
آنها اینجا نیستند اما تو هستی و سیاهی به تازگی معنای جدیدی را برایم تداعی می کند...رنگی است که خوشبختی را هجی می کند و ما را به غم می رساند...
چشم هایم دارد سیاهی می رود...فقط بیا و دوباره بگو که دوستم داری.
....................

قرار بود اون شب،اولین شب اجرامون باشه.

برخلاف همه صبح هایی که ظهر می شدند و من هم چنان خواب بودم،اون روز حدودا ۸ صبح از خواب پریدم.

یادم نیست داشتم کابوس می دیدم یا نه،فقط می دونم یک صدایی توی گوشم زمزمه کرد... در واقع کلماتی که واضح نبودند و معلوم نبود از جانب چه کسی گفته می شن،من رو از خواب بیدار کردند.

ترسیده بودم.دست دراز کردم و سمت چپ تخت رو که همیشه جای اون بود،لمس کردم...هنوز چشم هام بسته بود که جز خنکای ملحفه،چیز دیگه ای احساس نکردم.
آروم پلک هامو از هم باز کردم و این بار با نگاهم به دنبال صاحب صدا گشتم...هنوز هم باورم نشده بود که یک کابوس(شاید هم یک رویا) می تونه تا این حد واقعی باشه.

از جام بلند شدم و خودمو به حمام رسوندم...باید دوش می گرفتم تا بتونم به خودم بیام.
زیر آب گرم،چشم هامو بستم و سعی کردم به هیچ چیز، فکر نکنم...این که تا چه اندازه ترانه خوندن در برابر آدم ها برام سخت شده بود....من همه اعتماد به نفسم رو به اشتباهات ریز و درشت گذشته،باخته بودم.
باختن اما همیشه دردناک نیست...چون بیشتر اوقات می تونه اتفاقات جدید و بهتری رو با خودش به همراه داشته باشه.

به لویی فکر کردم...به دست های کوچیکش که قرار بود روی سیم های گیتار قرار بگیره و با من همراهی کنه.

اون روز توی کافه،وقتی بالاخره اسمم رو صدا کرد،احساس راحتی بیش تری باهاش کردم،هرچند به گفته خودش،اون اصلا دوست نداشت به آدم ها نزدیک بشه.

وقتی داشتیم از هم خداحافظی می کردیم،دوباره به حلقه اش زل زدم و اون هم با کج خلقی با چشم هاش بهم فهموند که چه مرگم شده...

گفت:"بهم نمیاد که متاهل باشم؟"

من هم که حسابی دستپاچه شده بودم،گفتم:"نه لویی،دارم به ناخون هات نگاه می کنم،بذار بلند بشن تابه جای مضراب،ازشون استفاده کنی...اینجوری صدای سازت ده برابر بیشتر، شنیدنی میشه."

یاد پوزخندی که بهم زده بود افتادم که پشتش هزارتا حرف داشت...لابد می خواست بهم ثابت کنه که بهتره سرم توی کار خودم باشه.

به ناخون های خودم خیره شدم که دست کمی از مال لویی نداشت...حداقل توی این زمینه،شبیه هم بودیم،اما من که قرار نبود ساز بزنم،قرار بود؟

Small faults (L.S)Where stories live. Discover now