می دانم که می دانی تا ابد به یادت خواهم ماند...اما مطمئن نیستم که چشم های تو مرا می بینند یا نه...
چشم های تو بی تابی من را، که از شدت عشق سرگردانم، می بینند؟
اگر آره، پس چرا تا این حد بی تفاوت، به گوشه ای زل زدی و نادیده ام می گیری....نمی دانم...
حتی نمی خواهم که بدانم...
نمیخواهم...
.....................من خیره به جماعت منتظر،چند بار آب دهانم رو قورت دادم و با نگرانی نگاهمو به صندلی خالی لویی دادم و دوباره به حضار چشم دوختم.
دست های لرزون و عرق کرده ام رو دور میکروفون حلقه کردم و این بار توجهم به جیمی جلب شد که با حرکاتش،میخواست بهم بگه که باید بدون لویی ادامه بدم.
یک ماه از شروع کارمون می گذشت و همه چیز خوب پیش رفته بود تا اینکه یک شب،لویی وسط ساز زدن،حالش بد شد و به سمت دستشویی کلاب دوید.
من نمی دونستم باید چی کار کنم...از هر طرف تحت فشار بودم.
اول تصمیم گرفتم،دنبالش برم...شاید به کمک نیاز داشت...البته اگه غرور بی اندازه اش میذاشت کاری براش انجام بدم.
اما من بی حرکت،چشم دوختم به جمعیت که با نگاهشون حرکات لویی رو زیرنظر داشتند...جوری که دستشو جلوی دهانش گرفته بود و روی پاهاش هیچ تسلطی نداشت..یکی،دو دقیقه که گذشت، نگاه ها به سمت من برگشت. همه منتظر بودند که به خوندن ادامه بدم اما من نمی تونستم.گلوم خشک شده بود و لب هام به هم چسبیده بود.
یک نفر داد زد:"بخون هری...زود باش"
سعی کردم توی جمعیت،دنبال صاحب صدا بگردم و پیدا کردنش کار سختی نبود...پسر جوونی که گوشه ی کلاب نشسته بود و به من زل زده بود.
توی ذهنم مرور کردم که آیا این آدمو می شناسم یا نه و تقریبا مطمین شده بودم که نمیشناسمش.
فکر کردن به این که اون از کجا منو میشناسه یا چرا اسممو می دونه خیلی زود،جاشو به لویی و اینکه الان در چه حال و وضعیه داد.
دست هامو از روی میکروفون برداشتم و رهاشون کردم.
سعی کردم به خودم مسلط باشم...چند بار سرفه کردم و صورتمو به سمت میکروفون سوق دادم.
"حضار محترم، همونطور که ملاحظه کردید برای همکارم، یک مشکلی پیش اومد...ظاهرا حالش به هم خورده...متاسفم اما امشب دیگه نمی تونیم اجرا داشته باشیم."صدای اعتراض همه بلند شد...هرکسی چیزی میگفت..یکی با صدای زمختش فریاد زد:"کجا میخوای بری کوچولو؟"
یکی از معایب کار کردن توی این جور جاها این بود که هرکسی به خودش اجازه می داد مثل یک هرزه باهات رفتار کنه و این چیزی نبود که برام تازگی داشته باشه.
به جیمی نگاه کردم که با عصبانیت بهم خیره شده بود و لب پایینش رو گاز می گرفت.
سعی کردم همه ی ری اکشن ها رو نادیده بگیرم و بی معطلی به سمت دستشویی حرکت کردم.
YOU ARE READING
Small faults (L.S)
Fanfictionاشتباهات بزرگ...اشتباهات کوچک هیچ معیاری نمی تواند بزرگی اشتباهاتمان را اندازه گیری کند. کسی که مرتکب به اشتباه شده باشد، مقصر است. اگر تو مقصر باشی، من عاشقت می مانم... اگر من مقصر باشم، تو پیشم می مانی؟ وضعیت: در حال آپدیت