part 11

303 96 145
                                    

بچه ها اگه مخاطب داستان هستین، وت و کامنت بذارین. ممنونم
...................

سیگاری بر لب می گذارم بدون آنکه روشنش کنم.
عادت دارم درد هایم را با سیگار کشیدن التیام بخشم.
اکثر اوقات سیگار کشیدن هایم ژستی است برای تحت تاثیر قرار دادنت تا جدی ام بگیری...تا دوستم داشته باشی.
اما تو بی اعتنا می روی...گویی مرا نمی بینی.
نمی توانم از جهانم بیرونت کنم اما هم چنان امیدوارم.
آسمان ابری را دوست دارم...باران بزند و من الکی سیگار بکشم...تو مرا می بینی...لبخند می زنی.
آن قدر به هم زل می زنیم که چای یخ می کند.
آن قدر ازم عکس می گیری که از خودم بدم می آید‌.
بعد می روی...هم چنان امیدوارم که برگردی...
برمی گردی، عکس هایی که گرفته بودی را در دست هایم می گذاری...
حالا من می مانم و چند لبخند مصنوعی که با جهان بینی مخصوص به خودت، آنها را در دستم گذاشته ای.
سیگاری که بر لبم بود روشن می کنی و این بار واقعا می روی...باران قطع می شود و من با تمام وجود دود سیگار را وارد ریه هایم می کنم تا دوباره بتوانم بخندم...اما دیگر نمی توانم...
عکاس لبخند هایم که رفت، سیگاری شدم...

................................

اون شب لویی گفت که تا حالا عاشق نشده و نگاهشو انداخت به ناکجا آباد تا از چشم تو چشم شدن باهام جلوگیری کنه و هردومون برای مدتی سکوت کردیم.

سعی کردم باور کنم اما نتونستم...همه چیز راجع به لویی خیلی آسون بود...همیشه خودش سعی می کرد الکی هر موضوعی رو پیچیده کنه اما چشم هاش همه چیز رو لو می دادند.

در کل عادت نداشتم به چشم های کسی زل بزنم اما مال لویی فرق داشت...ناخودآگاه دقیقه ها محو کره های آبی رنگش میشدم و لب پایینمو گاز می گرفتم.

همه ی آدما در مقابل عناصر زیبایی عکس العمل های منحصر به فرد خودشون رو دارند و من معمولا لب هام زخمی می شد اما دردی رو احساس نمی کردم.

اون شب به چشم هاش زل زدم...بیشتر از هر زمان دیگه ای اما اون بهم نگاه نمی کرد.

می دونست که بهش خیره شدم چون مدام تکون می خورد...انگار نمی تونست به راحتی سرجاش بشینه و گردی چشم هاش چندین بار به جهات مختلف تکون خوردند...اما بالاخره تسلیم نگاهم شد...بهم نگاه کرد و لبخند کم جونی روی لب هاش نشست.

ما آدم ها معمولا نمی دونیم دقیقا چه زمانی عاشق شدیم و لویی یادش نمی یومد تا حالا این احساسو داشته یا نه اما من مطمین بودم، یک زمانی لب هاش تشنه ی بوسیدن لب هایی بوده...

اون هم می دونست که لب های من بارها بوسیده و قلب من عشق رو تجربه کرده چون خودم اعتراف کرده بودم...اما لویی مثل همیشه بدون این که کلمه ای به زبون بیاره، قلبش که روزی برای کسی تپیده بود، همه ی ماجرا رو برام تعریف کرد...
قصه ای که پر از لحظات ناپیدا بود و هیچ کدوم ازش سر در نمی آوردیم.

Small faults (L.S)Where stories live. Discover now