part 13

291 93 111
                                    


قبلا دلم می خواست "آینده" را ببینم....
دانستن اینکه روزی، جهان در چشم هایت زیبا می شود، شادی بخش است...اما دیگر نمی خواهم...
آینده باید مبهم باشد تا وقتی برگشت، بی هوا بخندی و در آغوشش بکشی...
به آینده امیدوارم به همان اندازه که روشنایی اندک صبح خیلی زود، نشان از این دارد که خورشید به زودی طلوع می کند.
یک روز، زمانی خورشید در خانه ات را می زند که تو هوس بوی باران کرده ای اما نمی دانی که نم باران خود اوست...
ناگهان چشم هایت را می بندی و زیبا می شوی.
باران اوست....برف اوست...آفتاب اوست...
باران تویی...برف تویی...آفتاب هم تویی...
در کنارش که هستی، چشم هایت می درخشد...
درد اوست...درمان هم اوست...
اگر روزی مردی، بدان زنده ات می کند...
اگر روزی قلبت شکست، بدان ترمیمش می کند...
آینده را دوست دارم...آینده روزی او را به من داد...روز دیگر مرا از او جدا کرد و می دانم به زودی، او را به من پس خواهد داد.
...........................

"تنهایی" یکی از اون واژه هاییه که بار معنایی سنگینی رو حمل می کنه.

وقتی کسی می گه تنهاست، یعنی یک قلب شکسته در سینه داره...قلبی که شاید روزی متعلق به کسی بوده.

من تنها بودم...لویی تنها بود و آدم هایی که هر روز از کنارشون رد می شدیم، حداقل معنای این واژه رو درک می کردند.

لویی یک روز بهم گفت:" تو هم تنهایی هری، درست مثل من"

لبخند کم رنگی روی لبم نشست و گفتم:" هممون یه روزی، کسی رو داشتیم که شب ها توی بغلش خوابمون ببره...بذار مدتی هم تنها باشیم، تنهایی اونقدرام که فکر می کنی بد نیست"

بهش دروغ گفتم...همیشه از تنهایی بیزار بودم.

لویی هیچی نگفت... فقط نگاهش به سمت لب هام سوق پیدا کرد و من ناخودآگاه لب پایینمو گاز گرفتم.

خیلی اوقات می شد که لویی به لب هام زل می زد.
وقتی غذا می خوردم و بعد با زبونم لب هامو پاک می کردم، نگاهشو روشون حس می کردم.

وقتی می خندیدم و وقتی ناراحت بودم به حالتشون توجه می کرد...انگار لب هام براش معجزه ای بود برای فرار از تنهایی.

وقتی لب هام برای گفتن حرفی باز و بسته می شد، قلب لویی آروم میشد برای اینکه کسی بود باهاش حرف بزنه...کسی بود که به حرف هاش گوش کنه.

لویی چند سالی با امیلی زندگی کرده بود اما در کنارش احساس تنهایی می کرد.

ما آدم ها گاهی در کنار همدیگه هم خوشبخت نیستیم چون همو درک نمی کنیم...چون برای هم ساخته نشدیم...

انگار توی تقدیرمون نوشتند که "تنهایی" بخش مهمی از زندگیمون باشه و وقتی کسی رو پیدا می کنیم که حفره های زندگی مون رو پر می کنه، خیلی زود از دستش بدیم.

"امید" اما قسمت دیگه ای از وجودمونه که باعث میشه، کودکانه برای سر رسیدن یک اتفاق خوب لحظه شماری کنیم.

Small faults (L.S)Where stories live. Discover now